۱۳۸۱ دی ۱۰, سه‌شنبه

يه لحظه دلم واسه شيطون سوخت. اين آدما هر کار بدي ميکنن ميگن که اين بيچاره گولشون زده. هي ميگن لعنت بر شيطون. آخه گناه داره اين بدبخت. اگه کاره اي هم نبوده باشه، اونقدر لعنتش کردين که حق داره حالتون رو دم به دم بگيره.

۱۳۸۱ دی ۸, یکشنبه



نگاه کن که غم، درون ديده ام

چگونه قطره قطره آب ميشود

چگونه سايه سياه سرکشم

اسير دست آفتاب ميشود

نگاه کن تمام هستيم خراب ميشود

شراره اي مرا به کام ميکشد

مرا به اوج ميبرد

مرا به دام ميکشد

نگاه کن

تمام آسمان من پر از شهاب ميشود

تو آمدي ز دورها و دورها

ز سرزمين عطرها و نورها

نشانده اي مرا کنون به زورقي ز عاجها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر اميد دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

به راه پر ستاره مي‌کشانيم

فراتر از ستاره مي‌نشانيم

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهيان سرخرنگ ساده دل

ستاره‌چين برکه هاي شب شدم

چه دور بود پيش از اين زمين ما

به اين کبود غرفه هاي آسمان

کنون به گوش من دوباره ميرسد صداي تو

صداي بال برفي فرشتگان

نگاه که من کجا رسيده ام

به کهکشان، به بيکران، به جاودان

کنون که آمديم تا به اوجها

مرا بشوي با شراب موجها

مرا بپيچ در حرير بوسه ات

مرا بخواه در شبان ديرپا

مرا دگر رها مکن

مرا از اين ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب به راه ما

چگونه قطره قطره آب ميشود

صراحي سياه ديدگان من

به لاي لاي گرم تو

لبالب از شراب خواب ميشود

به روي گاهواره هاي شعر من نگاه کن

تو مي‌دمي و آفتاب ميشود



فروغ فرخزاد
باز هم هک و باز هم از همان گروه. اين بار سايت اصفهان بازارو سايت آقاي بصري.

۱۳۸۱ دی ۷, شنبه

به نظر ميرسه که گروه مش قاسم که مسؤوليت هک سايتها و وبلاگهايي رو که اخيرا هک شده بر عهده گرفته اين روزها شديدا مشغول فعاليته. بعد از اينکه هکر مربوطه سايتهاي ماهنامه دنياي کامپيوتر و ارتباطات و وبلاگ مربوطه و همچنين سايت مسابقه برترين وبلاگهاي فارسي رو هک کرده، سايت خورشيد خانوم ، گالري نفيسه و وبلاگ موقتي که براي ماهنامه مذکور درست شده بود هم هک شده. اين نوع از هک ها از نوع هک هاي خرابکارانه بوده و به گفته سينا مطلبي فايلها و پرونده هاي اين سايتها تماما ديليت شده. در کنار اين موضوع خبر ديگري هم داريم از هک شدن سايت کانون پرورش کودکان و نوجوانان که مسؤوليت هک کردن اين سايت رو گروهي به نام WEB IT بر عهده گرفته و هدفشون رو به اين طريق عنوان کرده: متاسفانه اين سايت به دليل نقص امنيتي توسط WEB IT Group هك شد. اين نفوذ براي نشان دادن ضعف هاي فراوان موجود در سرويس دهنده اين سايت مي باشد براي اطلاعات بيشتر مي توانيد با ايميل : webit@programmer.net تماس بگيريد.

سايت مسابقه برترين وبلاگهاي فارسي زبان ديشب هک شد. همينطور سايت ماهنامه دنياي کامپيوتر و ارتباطات. اونم فقط چند ساعت بعد از مراسم. اين کار حتما يعني اعتراض. حالا به چي؟ نميدونم! خبرش رو با عکس مربوطه توي گردون گذاشتم.

۱۳۸۱ دی ۶, جمعه

مراسم پاياني برترين وبلاگهاي فارسي امروز در سالن اجتماعات مرکز تحقيقات مخابرات ايران برگزار شد. خيلي از بچه ها اومده بودن و خيلي ها هم نه. به هر حال در نوع خودش مراسم جالبي بود. خبرهايي در اين زمينه رو ميتونين در سايت پندار (به نقل از ايسنا)، سايت آي تي ايران بخونيد و هم عکسهايي رو که حامد بنايي گرفته ببينيد. فردا يه کم بيشتر درباره اين مراسم مينويسم.

۱۳۸۱ دی ۵, پنجشنبه

امروز طبق معمول رفته بوديم تئاتر شهر. نمايشنامه خواني «کي از ويرجينيا ولف مي ترسه؟» نمايشنامه جالبي بود. اما از همه جالبتر نمايشي بود که بعد از اون رفتيم ديديم. نمايش «آبگوشت زهرماري» به کارگرداني آرش آبسالان واقعا نمايشي هست که ارزش چند بار ديدن رو داره. من حتما باز ميرم تا ببينمش. نمايشي که بصورتي طنز گونه و با داستاني که ريشه در نمايش اصيل ايراني داره، واقعيت هاي جامعه فعلي ما رو نشون ميده. بهتون ديدنش رو شديدا توصيه ميکنم.
پريروز بود به گمونم. داشتم با تاکسي ميرفتم تو خيابون تخت طاووس. ديدم يه عالمه کاج آوردن گذاشتن کنار خيابون واسه کريسمس. پياده شدم و تموم راه رو پياده رفتم. خيلي دلم ميخواست يه بار جشنشون رو ببينم. اما رفيقي ندارم که ارمني باشه. به هر حال فکر ميکنم کريسمس و جشنا و برنامه هاي اونا باهاس خيلي بامزه باشه. ديشب هم رفته بودم پستو. ساختمون آفتاب. با ۳ تا از دوستام. اينقدر گشنم بود که نفهميدم اون همه غذا رو چه جوري خوردم. اگه يه بار خواستين که غذاهايي از نوع ماکاروني و پاستا و اسپاگتي بخورين حتما برين پستو. اما يادتون باشه سعي کنين که مهمون يکي باشين. چون قيمتش يه جورايي خيلي بالاست. به هر حال اونجا هم دو سه تا خونواده ارمني اومده بودن. کلي هم بچه هاي جينگيلي داشتن که خيلي بامزه بودن. آدم دلش ميخواست که هي لپاشون رو بجوه. انقدر دلم خواست که منم يه درخت کريسمس داشتـــــم.

۱۳۸۱ دی ۳, سه‌شنبه

عناوين خبري امروز گردون

1- سقوط هواپيماي اكرايني با 46 سرنشين در اطراف اصفهان

2- نقدي رفتارشناسانه از يک حزب سياسي

3- عراق يك هواپيماي بدون سرنشين امريكا را سرنگون كرد

4- تکرار سخنان ياران «سعيد امامي» از تريبون نماز جمعه

5- آقاجري خواستار اعلام نظر اعضاي شورايعالي انقلاب فرهنگي درباره سخنراني خود

6- درخواست‎ صدام‎ از سفيران‎ عراق‎

7- اعطاي‎ بالاترين‎‎ نشان غيرنظامي‎‎ به‎ خاتمي

8- وزارت دفاع آمريکا کره شمالي را به جنگ تهديد کرد

9- فهرست بمبهاي عراق در جنگ هشت ساله با ايران: محل نامشخص 6000 بمب شيميايي

10- بهار دوباره آمد، آفتاب براي هميشه رفت

11- انتقاد آلمان از حمله به عراق؛ آمادگی سازمان ملل برای جنگ

12- خريد و فروش اتومبيلهاي آخرين مدل در بغداد

13- چهارشنبه‌، آغاز دادگاه‌ علني‌ گرانپايه‌

14- گزارش وقايع شنبه شب خوابگاه دختران علم و صنعت
چهره‌هاي کاربن زده

چهرهاي روبرو

پشت ميزهاي تکراري

با تشنگي

آهنگهاي تکراري مينوشند

و لبخند هاي تکراري خود را

بارها بر چهره ميکشند

مي‌خواهم تمام هق هقم را

آروغ بزنم

و به همه اثبات کنم

آروغ بهتر است تا دروغ

۱۳۸۱ دی ۲, دوشنبه

توي اين هفته يه سري قالب براي وبلاگهايي که با سيستم بلاگر هم خواني دارن آماده کردم يه دونه بزنين تو سر اين لينک تا نشونتون بده. قول ميدم که تقريبا هر هفته چند تا بهشون اضافه کنم که تنوع بيشتري هم وجود داشته باشه. تو سري اول اين قالبها تقريبا از تصوير استفاده نکردم. اما در سري بعد که در حال آماده سازي اونها هستم، از تصاوير بيشتر استفاده شده. به هر حال به دليل اينکه اخيرا بلاگر توي پابليش مطالب و در نتيجه مشاهده تغييرات بلافاصله ممکن نيست، اگه از اين قالبها استفاده کردين و اشکالي مشاهده کردين خواهش ميکنم که يه ايميل کوچولو برام بفرستين و مورد اشکال رو گزارش کنيد تا سريعا اشکالش رو رفع کنم. درباره صفحه موزيک گردون هم از لطف دوستايي که با فرستادن ايميل و پيغام تشويقمون کردن، خيلي ممنونم. جريان به روز نشدنشون هم به خدا تقصير من نيست. حالا که اينجوره منم ميگم تقصير کيه. آقا به خدا تقصير اين نويد مهره هستش که غيبش زده و تحويل نميگيره. خب فلاشها رو اون آماده ميکنه. تا اهنگي آماده نشه من چه جوري بذارمش توي صفحه؟ پس هر چه فرياد داريد بر سر اوني که مهره نيست بزنين شايد يوخده حرف گوش کرد و دلش به حال ما سوخت.

Gardoon Persian Templates



در مرحله بعد اگه عمري باقي بود ميخوام که همين قالبها رو براي وبلاگهاي هم خوان با پرشين بلاگ هم آماده کنم.
عناوين خبري امروز گردون

1- آمريکا پيشنهاد عراق را رد کرد

2- نامور حقيقي: ارتباطي با مؤسسه آينده نداشته‌ام

3- ژنرال آمريكايي: در ايران انفجار داخلي اتفاق نخواهد افتاد

4- رئيس جمهور به پاكستان رفت

5- مسيحيان ايران و جهان آماده برگزاري شب كريسمس و سال نـو

6- رومانتسف: مصمم هستيم نيروگاه بوشهر را تکميل کنيم

7- سوءتفاهم ها درباره جزيره ابوموسي برطرف مي شود

8- مونيتور کردن تمام کاربران اينترنت مضحک است

10- ديدار رئيس ستاد ارتش كويت از ايران

11- اطمينان خاطر حكومت ايران به يهوديان ايراني

12- ژاپن حمايتش را از حمله‌ي آمريكا به عراق اعلام كرد

13- وزير انرژي روسيه: خود را موظف به تكميل نيروگاه اتمي بوشهر مي‌دانيم

۱۳۸۱ دی ۱, یکشنبه



من چه نواخته بودم

که قانونم شکستي؟

تو سازت نوازش مي کند.

و غوغا...

در ابروانت موج مي زند

من هم آشفته‌ي گيسوان بافته از خيالت

... چنگ خواهم زد
عناوين خبري امروز گردون

1- اعتراض ايران به بازداشت ايرانيان در آمريکا

2- نهضت آزادي برانداز نيست

3- تبليغات درباره گوشتهاي آلوده 140 ميليارد تومان خسارت داشته است

4- آمريكا كردهاي عرا‌ق را براي جنگ آماده مي‌كند

5- خبر آتش‌سوزي خانه‌ي مسكوني سفير سوئيس در تهران تكذيب شد

6- محکوم کردن اقدام آمريكا در انسداد حساب ايرنا توسط دبيركل انجمن روزنامه‌نگاران مسلمان

7- ديدار سفراي اروپايي با «سيامک پورزند»

8- دو نامه عليرضا نامور حقيقي به رئيس قوه قضائيه درباره شايعه فرار و بازداشت بستگانش

9- نيويورك پست: بوش بهمن ماه براي حمله به عراق تصميم خواهد گرفت

10- احضار دوباره ناصر محمدخاني به دادگاه جنايي

11- پيرمرد ويروس نويس و خسارت 3 ميليون دلاري

12- خرازي‌ امروز وارد كابل‌ مي‌ شود

13- مريم‌ عبدي‌: اگر حقيقي‌ متهم‌ است‌ چرا ممنوع ‌الخروج‌ نشد

۱۳۸۱ آذر ۳۰, شنبه



هياهوي باراني شهر خسته از جاده را مي شنوي؟

بيدار شو

با توام

گاهي از نگرانيت بيمار ميشوم

و از جاي خالي دستهايت

که هيچگاه زاده نشد...

گوش کن

با توام

اعتراف مي کنم

دريا دريا معاشقه نخريده بودم

اما راهم جاي پايت بود

بس کن...

از طعم شور چشمانت سکسکه ام ميگيرد

براي تو

که از پا مانده اي

و براي من

که بر جا

شايد دوستت دارم

طعم گس خرمالويي بود

که پاييز را نديده، دستي آنرا چيد

بيدار شو

با توام

تلاطم آدمها را چطور؟

نمي بيني؟

که چه زود دستهاشان خو مي گيرد

و چه زود دوستيهاشان بو مي گيرد

اين روزها اغلب وهم مي پوشم

و زير ابرهاي کتک خورده از باد

موهايم چتري ميشود

ببينم؟

دوستت دارم، مکروه بود يا حرام؟

... چه زود بند هذيانم گسست

اين ابرها چرا نمي خوابند؟
خب از قرار معلوم امشب شب يلداست. ياد عيد امسال افتادم. توي اون شب هم مثل امشب تنها بودم. چقدر رمانتيکه. نه؟! راستي... چهارشنبه سوري رو هم همينطور. اصلا يادم نبود.
عناوين خبري امروز گردون

1- پيام رئيس جمهوري آمريکا به مردم ايران به مناسبت آغاز به کار «راديو فردا»

2- لس آنجلس: برنامه تظاهرات در حمايت از ايرانيان بازداشت شده در اداره مهاجرت

3- ايران از بانک جهانی وام جديدی دريافت می کند

4- كوكاكولا و مشكل تازه در ايران

5- مذاکرات وزراي خارجه آمريکا و روسيه در مورد فعاليت هاي هسته اي ايران

6- نامه کرسي زبان فارسي وابسته به دفتر نيويورک به خاتمي در ارتباط با پرونده نظرسنجي

7- ايران اقدام آمريكا در بازداشت اتباع ايراني را محكوم كرد

8- نمايش فيلم جنايت در افغانستان در پارلمان ايتاليا

9- انتشار گزارشی از خبرنگار اخراج شده بی.بی.سی از ايران

10- شمس‌الواعظين: ايجاد 3700 روزنامه‌ي الكترونيكي ايراني حيرت‌آور است

11- پخش ماجرای قتل 16 زن ايرانی از تلويزيون اسپانيا

12- سخنرانی رخشان بنی اعتماد عليه فمينيسم
ساکنين خانه هاي زندگي

ميدوني من از شطرنج خوشم نميومد. من مار پله رو بيشتر دوست داشتم. اما مار پله تنها بازي اي هست که کاملا به شانس بستگي داره. بر خلاف شطرنج! اولش شش مياري و تند و تند ميري جلو. بعدش يه تاس متوسط مياري و ميگي که خب حالا بهتر ميشه. اما ان از وقتي که دوباره شش بياري و ببيني که تو خونه اي افتادي که روش نيش يه ماره. اونم نه يه مار کوتاه. يه مار بلند که تو رو تا خونه هاي پايين صفحه هدايت ميکنه. اما شطرنج باز هم که خواستم باشم، مهره هاي شطرنج زندگيم رو اشتباه گرفتم. با خودم قرار گذاشته بودم که مهره سياه باشم. اما سفيد رو بازي کردم. ميخواستم اول اون حرکت کنه بعد من. اما بر عکس شد. نميتوني بگي که زندگي بازي نيست. زندگي به هر حال صفحه يه بازيه. حالا شطرنج، مار پله يا هر چيز ديگه. کلا يه صفحه هست با يه عالمه خونه هاي لعنتي. به هر حال مجبوري به بازي. اگه خودت هم نخواي بازي کني، بازيت ميدن. از هر جهت که نگاه کني، ما مهره هستيم دوست عزيز.

۱۳۸۱ آذر ۲۹, جمعه

سايتي رو که احسان راه انداخته با عنوان ابزار فارسي، به نظر ميرسه که مجموعه مفيدي از ابزار مناسب رو براي سايتها و وبلاگنويسهاي فارسي فراهم بياره. ديدنش رو بهتون توصيه ميکنم و استفاده از اون رو بيشتر.
نورهود حکيم: منطقي ترين راه مقابله با افراد مزاحم، برخورد غير منطقي با اونهاست.
عناوين خبري امروز گردون

1- لغو قانون مهاجرت آلمان

2- فهرست اتحاديه اروپا برای ايران

3- تظاهرات ايرانيان درلوس انجلس دراعتراض به بازداشت ها

4- اکثر خارجيان دستگير شده در لس آنجلس بقيد ضمانت آزاد شدند

5- اعتراض نمايندگان حقوق بشر اتحاديه اروپا به وضعيت حقوق زنان در ايران

6- طرح اوليه تعويض خودروهاي فرسوده تغيير کرد

7- اين بار مي توانيد از شر تبليغات اينترنتي خلاص شويد

8- حملات ويروسي هکر کويتي به وزارت اطلاعات عراق

9- ايميل پسر صدام از ياهو حذف شد

10- عراق به هر كشوري كه پايگاه‌هايش را در اختيار آمريكا قرار دهد حمله مي‌كند

11- بازتاب گسترده‌ي دستگيري ايرانيان مقيم آمريكا در رسانه‌هاي بين المللي
اخبار مربوط به بازداشت ايرانيهاي مقيم آمريکا بسيار ناراحت کننده هست. همه اينها شايد به لج بازي کودکانه مسؤولين دو کشور برگرده. شايد اگه خيلي از اين صحبتها نبود کار هم به اينجا کشيده نميشد. گزارش اين اتفاق رو تو وبلاگ يک دختر ايراني بخونيد. متاسفانه مطلب مورد نظر لينک مجزايي نداره تا بهش لينک مستقيم بدم.

۱۳۸۱ آذر ۲۸, پنجشنبه

گوشت گراز از لذيذترين غذاهاي دنياست. مخصوصا اگه خوب درست شده باشه و آشپزش هم گيس گلاب باشه.

۱۳۸۱ آذر ۲۵, دوشنبه

خب اين دوست عزيز ما واسه همه تذکره نوشت. خلاصه يکي باهاس پيدا ميشد که درباره خودش بنويسه:



"تذکرة البلاگ - 1۴"

باب چهاردهم في ذکر مقامات و احوالات شيخنا و مولانا "فرشاد کبيري"

آن شيخ فرزانه.. آن صاحب هزار و يک افسانه.. آن به ملک وبلاگ صاحبخانه.. آن مسکن به خوشه پروين.. مايه دلالت هر دين.. آن رهرو بهروز وثوق و فردين.. آن تذکره نويس بي بديل.. هزار حور و پري به خاکش ذليل.. آن واضع ادله و دليل.. آن مهندس عاشق زردآلو و برگه با آب قليل.. آن مستتر ماوراي الياف حريري.. آن شايسته به هر اورنگ وسريري.. آن برده خوانندگان به اسيري.. شيخنا و مولانا و وتدنا "فرشاد کبيري" شيخي با گفتار سليس و تذکره نويس بود.

مرد امروز بود و هر روز بود. آورده اند چون به ديار جنوب بيامدي، خورشيد از آن جهت طلوع بنمودي و خلايق و کون و مکان در عجب شدي سخت. مريدان بسيار به درگاهش آمدي و تلمذ نمودي بسيار.

نقل است سه پنج روزي هيچ نخوردي ننوشيدي و از اطعمه و اشربه هر چه بودي بدور بيفکندي بعيد. زان پس، مريدان را صلا دادي که همگي بيامدند و آبگوشتي و هليمي و کله پاچه طبخ کردندي و شرابي نيکو (نسخه قونيه: عرق سگي) فراهم آوردي. چون از براي خوردن آماده گشتي، جامي زان شراب لبريز نمودي و يک نفس نوشيدي و پس از آن هيچ نخوردي. مريدان به گردش آمدي و از کيفيتش سووال کردندي. شيخ فرمود: "مزه لوطي خاکه". همگان حيران گشتند و در تقليد برآمدند که با نيم نيم آن مقدار هم اشک بر عينشان جاري گشتي و در کرامات شيخ بوالعجب ها آوردندي.

از بيانات و افاضاتش کتب ها نوشتند و کتابخانه ها فراهم آوردند که در مکاتب (دانشگاهها) تدريس ميگشت. نقل است ذکري داشت که احدي را از آن آگاهي نبود. مريدانش اصرارها کردند از براي آن و اسرار آن بروز نميدادي و ميگفت شما را ظرفيت آن نباشد. چون بشنويد مدهوش گرديد و سر به بيابان گذاريد. آورده اند شبي بر اشکوبه ديَم سرايش بنشسته و پيازي در دست، آن ذکر ميگفتي کراراً. چون از بادگير سرايش (نسخه انجليسي: کانال کولر) آن ذکر نيوشيدند، اين نمط بود: "سيم سالابين، اجي مجي لاترجي.. پياز بي بو ميخوام.. کله بي مو ميخوام". شيوخ از ادراک وي عاجز بودي و به جد در کشفش، اندر مشکلات غامض بودي.

بر علوم مکانيک و فلسفه و هندسه مسلط بودي تا بدانجا که کنيه اش را مهندس ناميده بودند. شعرا را بر آن شد که شعري بگويند از براي مدحتش و بر لوحي نويسند تا تقديرش کنند که اينگونه برآمد:

گل سرخ و سفيد، آبي نميشه

مهندس کانترش خالي نميشه

در وفاتش آورده اند که اراده کرد خانقاهي در جنوب بسازد. با مريدانش بدان راه درآمد. هر کوي را که نشان ميکردند، مردود ميدانست و راه را ادامه ميداد. مريدانش يک به يک از درازي راه در شگفت شدي و يک به يک مسلسل، جان بدادي. گويند چون به غايت آن راه رسيدي، هيچ يک از آن جماعت عظيم نمانده بودي. شيخ يک تنه به بنيان خانقاه همت گماشتي و سعي نمودي به جد، ليک برودت هوا جانش بگرفتي. آورده اند کفار پس از کشف آن مکان آنجاي را به ياد شيخ قطب جنوب خواندند و به يادش رايتي برافراشتند بس عظيم.. خدايش رحمت کناد.
ديشب فيلم ويدئويي هري پاتر ۲ به دستم رسيد. اي کاش نميديدمش. نه کيفيت داشت نه هيچي. وسطاش هي قطع ميشد. خلاصه ديدن همچين فيلمي با زيرنويساي غلط پلوط و سانسورهاي خنده دار و کيفيت بد، چيزي نبود جز مشاهده با اعمال شاقه.
انسانهاي بزرگ، اغلب آرزوهاي کوچيکي دارن.

۱۳۸۱ آذر ۲۳, شنبه

همه ما آدما اسير کلماتيم. تمام طول تاريخمون هم گواه همينه. فلاسفه، سخنوران، نويسنده ها، پيغمبران و همه و همه با جادوي کلماتشون انسانها رو به زنجير کشيدن. کم پيدا ميشه کسايي که با چشاشون ديگران رو اسير کنن. اصولا آدمايي که به نگاه ها دقت کنن، طيف بزرگي از انسانها رو تشکيل نميدن. ما هميشه در اسارت يک چيز بوديم: حرف!
بعضي وقتا آدما يه عينک رنگي ميذارن رو چشماشون و همه چيز رو رنگي ميبينن. فکرشو بکنين اگه يه عينک آبي گذاشته باشين رو چشماتون. اون وقت همه چيزاي سفيد رو هم آبي ميبينين. اون وقت ممکنه يادتون بره که اين به خاطر عينکتونه. اون وقت رنگ آبي رو با رنگاي اصلي مخلوط کردين و رنگاي اصلي رو از ياد بردين. اما فقط بعضي وقتاست که ممکنه اتفاقي اون عينک تکون بخوره و کنار بره و اونوقته که آدم متوجه ميشه توي اين مدت کوتاه چرا هيچ چيز رو درست نميديده. فکر ميکنم بهترين راه اينه که گاهي يه دستي رو صورتمون بکشيم. شايد عينکي رو چشمامون باشه و يادمون رفته. شايد با اينکار از جلوي چشامون کنار بره.

۱۳۸۱ آذر ۲۲, جمعه

کتابخانه موضوعي وبلاگها نام سايت ديگه اي هست که شما ميتونيد مطالب خودتون و يا مطالبي از وبلاگهاي ديگران رو که خوشتون اومده و خوندنش رو به ديگران توصيه ميکنيد در اونجا درج کنيد و مجموعه مطالبش رو کاملتر کنيد.
سايت Bholder رو تازه پيدا کردم. يه سايت ايراني که خدماتي براي وبلاگها ارائه ميده. نميدونم قبلا کسي معرفيش کرده يا نه. اما به هر حال سايت جالبي به نظر ميرسه که سرويسهايي از قبيل نشان دادن آپديت شدن وبلاگهاي مورد علاقه و سيستم کانتر و نظرخواهي ميشه. براي تاسيس کنندگان اين سايت آرزوي موفقيت ميکنم چون دارن کار مفيدي رو انجام ميدن. اينجور سايتهاي تخصصي که به وبلاگرها خدمات ميدن واقعا کارشون جاي تقدير داره.

۱۳۸۱ آذر ۲۱, پنجشنبه

ديروز يه مطلبي نوشتم درباره وبلاگ محمد کامبد. عزيزي که اين وبلاگ رو مينويسن گويا از گفته من رنجشي پيدا کردن و جواب زير رو در نظرخواهي نوشتن:

سلام

خدمتون عرض کنم من خودم بارها اعلام کردم اين قالب مال پرشين بلاگ و من کمي دست کاريش کردم همين.

ولي قبول ندارم قالب بوي تلخ قهوه يا اين دوستي که ادعا کرده قالبش خيلي با حاله(با اون رنگ قرمز جيغش) جالب تره.

در هر صورت سليقه ها متفاوت و اگر همه با حرف شما موافق بودن من نفر دوم نميشدم

بدرود



اما حالا که ايشون اين جواب رو دادن بهتر ميبينم که کمي بيشتر توضيح بدم.

دوست عزيز. همونطور که ميدونين اين مسابقه در بخشهاي مختلفي برگزار شده و يکي از اين قسمتها، زيباترين قالب وبلاگ بوده. من فکر ميکنم هدف از اين بخش، انتخاب بهترين طراحي قالب براي وبلاگهاي فارسيه. همونطور که خودتون هم گفتين، قالبي که وبلاگ شما از اون استفاده ميکنه يکي از قالبهاي آماده پرشين بلاگه که به نام فراسو و توسط وحيدرضا علي سليمان نويسنده وبلاگ پير مغان طراحي شده. شما ادعا کرديد که در اون دستکاري کرديد و خوشبختانه خودتون تاييد کرديد که اين دستکاري کم بوده. خب پس بايد تاييد هم بکنيد که افتخار دومين قالب زيباي فارسي متعلق به آقاي وحيدرضا علي سليمانه و مسلما اين انتخاب به خاطر دستکاريهاي شما نبوده. و اگر وبلاگ شما به اين مقام نائل اومده، پس وبلاگهاي ديگه اي هم که از اين قالب استفاده کردن، بايد همين مقام شما رو داشته باشن. اما درباره قالب وبلاگ بوي تلخ قهوه بي انصافي ميکنيد. به نظر من و خيلي دوستان ديگه قالب زيبايي داره و مهم اينه که قالب آماده اي نيست و مخصوصا طراحي شده. البته منظور طرح اشکالات مسابقه برترين وبلاگهاي فارسي بوده و بس. نه با شما عنادي دارم و نه با نويسنده وبلاگ بوي تلخ قهوه دوستي اي.

در آخر امر دوست دارم نکته اي هم به دوستان برگزار کننده اين مسابقه بگم. دوستان، بهتر نبود حداقل در بخش انتخاب زيباترين قالبها، اين شرط رو اضافه ميکرديد که نامزدهاي اين بخش بايد داراي قالب اختصاصي باشند نه قالب آماده؟

۱۳۸۱ آذر ۲۰, چهارشنبه

سازمان عمران کيش از گروه تئاتري که خواهرم عضوش بود، دعوت کرد که براي يک هفته اجرا برن به کيش. نمايش عروسکي حسن کچل به عنوان يکي از نمايشهاي منتخب جشنواره عروسکي امسال به مدت يک هفته تقريبا روزي دو يا سه بار اونجا اجرا شد. هزينه هاي مربوط به رفت و آمد و اقامت رو تقبل کرده بودن. اما اين براي من عجيبه که چرا هيچ پولي بهشون ندادن؟ البته من حدس ميزنم که يه تعداديشون حتما چيزي به جيب زدن. اما به اين طفلکي که چيزي نرسيده.
نميدونم اين مساله براي همه صدق ميکنه يا نه. اما فکر ميکنم اين مساله به من منحصر ميشه. براي من هميشه اينجوري بوده که هميشه کسايي که منو خيلي دوست داشتن، خيلي هم از من دور بودن. هيچ وقت يادم نمياد که که کسي منو خيلي دوست داشته باشه و در عين حال بهم نزديک هم باشه. اين روزا بعضي وقتا به اين فکر ميکنم که شايد علتش اينه که اصل اين دوست داشتن به خاطر همين دوريه. اگر فاصله کم بود شايد اصلا منو دوست نميداشت. به هر حال اين نميتونه اتفاقي باشه که توي اين ۲۸ سالي که زندگي کردم، همش اين اتفاق بيفته. به هر حال بايد علتي وجود داشته باشه. به هر حال بايد اين علت به من مربوط باشه و به هر حال اگه قراره جايي از اين مساله بلنگه، جايي باشه که به من مربوط باشه. ميترسم وقتي علتش رو کشف کنم که ۵۸ ساله شده باشم. خب مسلما تاييد ميکنين که اون موقع يه کمي ديره. البته اين به شرطي ممکنه اتفاق بيفته که من به اون سن برسم.
مسابقه بهترين وبلاگهاي فارسي مدتيه که نتيجه شو اعلام کرده. خيلي وقته که ميخواستم چيزي درباره اون بنويسم، گفتم ممکنه که يه سري حرف و حديث پيش بياد برام. اما خب حالا که آبها از آسياب افتاده بد نيست فقط يه چيزي بگم. بعضي از انتخابها واقعا حقشون بوده و خب طبعا به اونا تبريک ميگم. مخصوصا اينکه تعدادي از کسايي که من بهشون راي دادم انتخاب شدن اما يکي از انتخابهايي که من اصلا نميتونم بپذيرم انتخاب وبلاگ محمدکامبد بعنوان يکي از بهترين قالبها بوده. البته به خدا من نه ايشون رو ميشناسم و نه دشمني دارم با نويسنده اين وبلاگ اما وقتي اون رو با قالبهايي مثل قالب وبلاگ بوي تلخ قهوه مقايسه ميکنم، ميبينم که واقعا حقش نبوده در بخش زيباترين قالبها انتخاب بشه.

بازم ميگم: وبلاگ صاحاب محمد کامبد ما مخلصيما. به دل نگيري.
به ما ربطي نداره

آقاي آصفي سخنگوي وزارت امور خارجه ايران امروز درباره حضور گروه معارضان عراقي در تهران گفته که اين گروهها تا چند وقت ديگه توي لندن با هم جلسه دارن (و لابد ميدونين واسه چي) و اين ملاقاتهاي اخيرشون در تهران به ميل و اراده خودشون بوده و اصلا هيچ ربطي به ما نداره.

انتظار ميره که از اين به بعد انواع اقسام معارضين کشورهاي مختلف دنيا در تهران دور هم جمع بشن و با همديگه کافي شاپ و سينما و شهربازي برن. خب مسلما اين مساله اصلا به ايران ربطي نداره. اصولا اينجا رو قراره منطقه آزاد سياسي اعلام بکنن که هر کسي از هر جاي دنيا بتونه بياد و رفيقا و دشمناشو ببينه و با همديگه نقشه هاي خوب خوب بکشن.

۱۳۸۱ آذر ۱۹, سه‌شنبه

من نميدونم که چه اتفاقي افتاده که فروغ رفته؟ اونم اينجوري! اگه کسي ميدونه لطفا اينجا بنويسه.
قحط الرجال تبليغي

نگاهي کوتاه فقط به صدا و سيماي لاريجاني کافيه که بفهميم سياست گذاري اين رسانه تنها در جهت خاصي هدايت ميشه. اينکه راهپيمايي روز قدس رو در اون ابعاد، بزرگنمايي کنن و در عوض اعتراض دانشجويان رو بعنوان نماينده نسل جوان در نظر نگيرن، تنها نشوندهده اينه که در کشور ما تنها اخباري اجازه مطرح شدن دارن که به لاريجاني يا طيف دلخواه اون قدرت بيشتري بده. در تمام طول تصدي اين جناب اين مساله حتي در آگهي هاي بازرگاني هم نمود پيدا کرده. دوستي درباره تبليغي صحبت ميکرد که براي محصولات لبنيات روزانه طراحي شده بود. لبنيات روزانه از معدود کارخانجاتي هست که به تبليغ اون هم از نوع صحيحش اهميت بسياري ميده و تبليغاتش بعضا از محصولاتش طرفدار بيشتري داره. جريان اين آگهي از اين قرار بوده که دو گاو، هر کدوم به نمايندگي از يک محصول با هم ازدواج ميکنن و گوساله اي حاصل اين ازدواجه که نماينده محصولي ترکيبيه. اما اين آگهي اجازه پخش پيدا نميکنه به بهانه اينکه لابد بايد خطبه عقد خونده ميشده. در هر صورت اخيرا هم که مرتبا ديده ميشه که آقايي بدترکيب که قبلا در آگهي مربوط به محصولات پاک بازي ميکرده در بسياري از آگهي هاي ديگه بازي ميکنه. اين آقا انقدر بدترکيب ولوس و مسخره هستش که بنده اصلا رغبت نميکنم حتي يکي از محصولات تبليغي اون رو نگاه کنم چه برسه به اينکه بخرم. اين جور آگهي ها به راحتي اجازه پخش پيدا ميکنن. اين سياست در انتخاب مجريهاي تلويزيوني هم نمود داره. هر چي به شبکه هاي خارجي نگاه ميکنيم، ميبينيم که يکي از فاکتورهاي اساسي تيپ و قيافه هست. اما در کشور ما اين مساله کلا عکسه. هر چي پشمالوتر و زشت تر، بهتر.

اما خب اين نصيحت منو فراموش نکنين که کانالهاي ماهواره اي اخ هستن. يه بار شيطون نره تو جلدتون گولتون بزنه!

۱۳۸۱ آذر ۱۸, دوشنبه

کنترل از راه دوري که فقط تو فاصله هاي کمتر از يک متري کار کنه قطعا اسمش کنترل از را دور نيست.

۱۳۸۱ آذر ۱۷, یکشنبه

خب صفحه موزيک گردون تازه شد. اينبار با آهنگهايي از گروه Abba. اميدوارم که بپسنديد. از فردا هم قطعا گردون روال عادي کارش رو از سر ميگيره و از نو اخبار روز رو پوشش ميده.
اومدم. اينم از کامپيوتر تازه. از فردا دوباره شروع ميکنم به نوشتن.

۱۳۸۱ آذر ۱۱, دوشنبه

من دوستاي خوبي دارم. خيلي از بهترين هاشون رو هم به خاطر اين وبلاگ بدست آوردم. وبلاگ يکي از بهترين اتفاقاتي بوده که توي زندگي من افتاده واسه همين هم بوده که به هر کي که رسيدم و فکر کردم ممکنه از وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندن لذت ببره درباره ش گفتم و خوشبختانه خيلي ها رو وبلاگ خون يا وبلاگنويس کردم. من اين روزا خيلي اتفاقات برام افتاد. خيلي چيزا ديدم. از خيلي چيزا تعجب کردم. اما تنها چيزي که نگرم داشت و نذاشت بشکنم، همين دوستام بودن. از همشون متشکرم. چه اونا که پيغام گذاشتن. چه اونا که ايميل زدن و چه اونا که سعي کردن به هر نوع کمک کنن و روحيه بدن. به هر حال چيزي که هميشه توي زندگي هر آدمي وجود داره، جريانه. و اين آدمي نيروي اين جريان و انرژي حرکت رو از اطرافش کسب ميکنه. و توي اين جريان دوباره دوستان سهم بزرگي رو ايفا ميکنن. من به هر حال دوباره شروع ميکنم. نه در کافي نت. اما سعي ميکنم که کار تازه اي پبدا کنم و دوباره مشغول بشم. اين روزا هم سعي ميکنم که کامپيوتر جديدي تهيه کنم و دوباره روال کاريم رو از سر بگيرم. به هر حال:

سيب اتفاقيست که مي افتد.

۱۳۸۱ آذر ۱۰, یکشنبه

خب. .من دوباره خونه گيس گلاب هستم. سعي ميکنم هر شب بيام اينجا و يه خبري بدم. متاسفانه اينجا فرانت پيج نصب نبوده. اما من فردا يه سي ديش رو ميخرم تا بتونم گردون رو پابليش کنم.

اما کل ماجرا:

جمعه ساعت ۱۰ شب بود. من ديگه ميخواستم برم و در رو از پشت قفل کنم. اين لوگوي پايين رو که گذاشتم رفتم تا در رو ببندم. همين موقع دو نفر که ظاهر خيلي ناجوري داشتن اومدن بالا و به من گفتن که بهشون يه سي دي فيلم بدم. من هم گفتم که من کارم اصلا فيلم و اينا نيست. پرسيدن که پس شما چکار ميکنين؟ من گفتم اينجا فقط کار اينترنت انجام ميشه. گفتن پس بذار ما يه کم با اينترنت بازي کنيم. من هم گفتم که اينترنت من اين موقع اعتبار نداره و حدودا ساعت ۱۰:۲۰ بود که من کامپيوتر رو خاموش کردم و خواستم که از اونجا برن. يکيشون که همش صحبت ميکرد، گفت که انگشترم رو ببينه و من هم بهش دادم تا ببينه بعد بهم پسش داد. به رفتنشون که اصرار کردم، ديدم مقاومت ميکنن من هم رفتم گوشي تلفن رو برداشتم که ۱۱۰ رو بگيرم که گوشي رو از دستم گرفتن و تلفن رو قطع کردن. بعدش من يه خورده تند برخورد کردم و يکيشون هم يه کارد سنگري از آستينش بيرون آورد و با يه حرکت سريع زد به بازوم. بعد از من خواستن که جيبام رو خالي کنم و بعد از اون دستام و دهنم رو با چسب نواري پهن بستن. و بعد منو به سمت دستشويي هدايت کردن و از من خواستن که اونجا بشينم رو زمين. بعد اون که چاقو داشت بالاي سرم وايساد و يکي ديگه که انگار پايين وايساده بود و کشيک ميداد اومد بالا و و با نور دوم شروع به خالي کردن مغازه کردن. مجموعا شش عدد کيس کامپيوتر، يکعدد ونيتور، يکعدد کيبورد و دو عدد ماوس، گوشي موبايل و ساعت مچي و حدود ۱۶۰ هزار تومن وجه نقد و کيف محتوي بعضي مدارک بي ارزش و مقاديري سي دي نرم افزار و دوربين ديجيتالم رو به سرقت بردن. اون که مواظب من بود بالاي سرم وايساد تا دو تاي ديگه برن. بعدش اون هم در دستشويي رو قفل کرد و کرکره رو هم پايين کشيد. من ۲ دقيقه بعد دهن و دستام رو باز کردم، شيشه بالاي دستشويي رو شکوندم و اومدم بيرون. به ۱۱۰ زنگ زدم و باقي قضايا. اونوقت ساعت ديگه ۱۱ شده بود.

اما اتفاقات امروز. رفتم اداره آگاهي. اونا هم بهم گفتن شماره سريال موبايلم رو بهشون بدم. من هم شماره سريال رو نداشتم. در نتيجه گفتن نميشه دزدها رو پيگيري کنن. بعدش هم خيلي شيک گفتن که اين شماره پرونده شماست. هر وقت اونا دستگير شدن و اعتراف کردن خبرتون ميکنيم. همين. بعدش که من کمي اعتراض کردم و گفتم که اگه من رو ميکشتن چي؟ فرض کنيم که من موبايل نداشتم. گفتن که خب کشته بودنت ديگه. کاريش نميشد کرد!

ديشب يکي از دوستام بهم زنگ زد و گفت که حدود ساعت ۱۱:۳۰ از گوشي من بهش تلفن شده و شماره من روي گوشيش افتاده. و يه ربع هم اين تماس برقرار بوده. انگار بطور اتفاقي شماره اين دوستم که از قضا اولين شماره فون بوک من بوده گرفته شده. اين جريان رو به افسر آگاهي گفتم و خواستم که شايد بتونن از طريق مخابرات پيگيري کنن که آخرين تماس از گوشي من از کدوم منطقه بوده. و توضيح دادم که شايد با اين سيستمهاي جديد ديجيتالي اين کار ممکن باشه. ايشون هم فرمودن: ديجيتالم کجا بود؟ (به شيوه آقاي کاووسي). من هم گفتم از راهنمايي شما سپاسگزارم.

به هر حال به اونجا که اميدي ندارم. انگار فقط بايد از روابط استفااده کرد. در نتيجه من هم از اين راه اقدام کردم.

اگه خبر تازه اي شد باز اينجا مينويسم.

۱۳۸۱ آذر ۹, شنبه

براي دوستايي كه ميخوان بيشتر بدونن بايد بگم كه ظاهرا انگيزه سرقت بوده. فعلا پرونده در دايره مربوط به سرقتهاي مسلحانه در حال پيگيريه. الان دارم ميرم براي چهره نگاري.امشب سعي ميكنم كه بيام اينجا و بنويسم. تا بعد. راستي از دوستايي كه شماره تلفن من رو دارن خواهش ميكنم كه تماس نگيرن چون نيستم. اگه پيغامي دارن همينجا بنويسن. ممنون
نورهود شايد تا چند وقت نتونه بنويسه. آخه ديگه هيچ كامپيوتري نداره. ديشب ساعت 10 سه نفر اومدن كافي نتش و بعد از بستن دستاش و دهنش همه اموالش رو از كامپيوتر تا موبايل به سرقت بردن. بازوش رو هم با كارد مجروح كردن. اما حالش خوبه نگران نباشيد. منتظر خبرهاي بعدي باشيد.

۱۳۸۱ آذر ۸, جمعه

از دلتنگستان:

* تقارن :

بيضي، خاطره ء خسته ء‌ دايره اي بود که داخل يک مستطيل گير افتاد. روزي که مستطيل پاک شد، بيضي هيچ وقت گِرد نشد. از آن روز به بعد، کمين مي نشست،‌ مربع شکار مي کرد و آنقدر اسيرش مي کرد تا لوزي شود. بعد آزادش مي گذاشت و مي گفت : « سخت نگير. تقارن بيش از حد هم خوب نيست...خيلي معمولي است!»

۱۳۸۱ آذر ۷, پنجشنبه

نورهود حکيم: همه سووالات پيش آمده در زندگي انسان آسان هستند. مشکلترين قسمت پاسخ آن سوالات است.
... و کسي نميدانست چرا پاهايم ساده تر از چشمانم به خواب مي روند...

... و کسي نميدانست چرا گوشهايم بهتر از لبانم سوت مي کشد...

... و کسي نميدانست چرا جمجمه ام بيشتر از قلبم مي طپد...

... باز هم کسي بر قلبم چنگ مي زند... آهنگين!

۱۳۸۱ آذر ۶, چهارشنبه

خب صفحه موزيک گردون هم افتتاح شد. اين صفحه قراره که هر هفته آهنگهای يک خواننده جديد رو به ترتيب حروف الفبا به آلبوم خودش اضافه کنه. فلش های اين صفحه رو نويد درست ميکنه و اين هفته مجموعه ای از هشت تا Old Song رو در بر ميگيره. صفحه فعلا در حالت تسته و چزئيات بيشتر طراحيش که شامل Text آهنگها ميشه رو به تدريج بهش اضافه ميکنم.

۱۳۸۱ آذر ۳, یکشنبه

عصيان فرياد نخواستن هاست. نخواستن حسهايي که نه حوصله مبارزه باهاشون رو داري و نه راهي براي فرار از اونا پيدا ميکني.

عصيان حس مزخرفيه. حسيه که تو زندگيت خيلي برات پيش مياد. اما شايد بهش نگاه نکردي. شايد هم نيم نگاهي بهش انداختي و از کنارش گذشتي. شايد هم يه تيپا زدي بهش و با لودگي فراموشش کردي. اما هميشه بوده. از وقتيکه خودت رو شناختي. از وقتيکه تو تشخيص خوب و بد بودنها گير کردي. اينجا چرا يه کوه نيست که توش فرياد بزنم؟ گرچه کوه هم مرهم نيست. کوه هم همه حرفا رو تکرار ميکنه. خاصيتش همينه که انعکاس بده. پس من کجا فرياد بزنم؟ کجا عصيان کنم؟ کاش آدم ميتونست از شهر علاقه هاش کوچ کنه!

۱۳۸۱ آذر ۲, شنبه



اينم اون عکسيه که من گرفتم و هيچکي نميديد. حالا سياحت کنين.

- ما و زنها دلهامون هر کدوم به يه راهي ميره! من از اونها ميپرسيدم: قبل از من کسي رو دوست داشتين؟ اونها از من ميپرسيدند: بعد از من کسي رو دوست خواهيد داشت؟... ما هميشه ميخوايم اولين عشق اونها باشيم، اونها ميخواند آخرين عشق ما باشند!

- تو و امثال تو... در هر زني دنبال يک عشوه گر طناز ميگرديد... اما من در هر عشوه گر طنازی دنبال زن ميگشتم!

(خودشيفتگي آناتول - آرتور اشنيتسلر)

۱۳۸۱ آبان ۲۹, چهارشنبه

۱۳۸۱ آبان ۲۶, یکشنبه

بازم يه چيز جالب ديگه. اگه هوس کردين يه وبلاگ تصويری مثل اين داشته باَشيد، زحمتش يه رجيستر بي دردسره. کافيه فقط برين اينجا و اسم مبارکتون رو درج کنين. اون وقت ميتونين عکساتون رو آپلود کنين. همين. سايت Fotolog اين امکان رو در اختيار شما قرار ميده. لينکي رو هم که سمت چپ اينجا اضافه کردم با عنوان عکاسخونه به همين صفحه وبلاگ تصويری من وصل ميشه.

۱۳۸۱ آبان ۲۵, شنبه



بابام جان آدم هر چي که به دستش ميدن نميخوره. آخرش ميشه مثل اين آقای دانشمند که يه شيشه از مايع اکتشافي خودش خورد. اينم حال و روزشه. حالا چرا چپ چپ نيگاه ميکنين؟ مگه من همش بايد حرفای جدی بزنم؟
يه مطلبي اين پايين نوشتم درباره ثبت دومين. حالا يه کم توضيح ميدم درباره ش. ببينيد دوميني رو که به اين طريق ثبت ميکنيد باعث ميشه که هر کسي که اين آدرس جديد رو بزنه وارد يه صفحه بشه که اين صفحه جديد ميتونه همين وبلاگتون باشه. مثلا اگه از اين به بعد در خط آدرس بالای اکسپلورر نوشته بشه http://www.osyan.tk وارد همين وبلاگ ميشه يا اينکه اگه نوشته بشه http://www.gardoon.tk وارد صفحه http://www.gardoon.com ميشه. با اين ترتيب شما ميتونين وبلاگتون رو توی بلاگ اسپات پابليش کنين اما آدرسي رو که جديد درست کرديد به همه بديد.
اين وبلاگنويس يه وبلاگ داشت قبلا اما بنابر دلايلي ديگه اونجا نمينويسه. حالا برين بهش سر بزنين ببينين که اينجا داره چه کار ميکنه.
اين پايين نوشتم هيـــــــو. يه لينک هم بهش دادم. هيو ذکريه که معتقدين به مکتب اکنکار ميگن. مکتب جالبيه و با هيچ دين و آييني هم منافات نداره. پيروان اين آيين معتقد به نور و صوت خدا هستند و معابدی هم در طبقه فيزيکي و در طبقات ديگری که برای دنيا قائلند برای عبادت دارن. معروفترين معبدشون توی مينه سوتا هست. اطلاعات بيشتر در اين مورد رو ميتونين از سايت رسميشون بدست بيارين. اين رو واسه کسايي نوشتم که کلي سوال درباره مطلب پايين ازم پرسيدن.
خلاصه سرويس ويژه نمايشگر خطوط موبايل برای همه راه اندازی شد. موبايل من از امروز شماره همه کسايي رو که از موبايلشون به من زنگ ميزنن نشون ميده. چيز خيلي خوبيه اما من فکر ميکنم کاسه ای زير نيم کاسه هست. وگرنه توی اين مملکت هيچ کاری مفتي نميشه.
يه چيز خيلي جالب دارم براتون. برای اون دوستايي که ميخوان مفتي واسه خودشون Domain ثبت کنن. کافيه تشريف ببرين اينجا و Domain خودتون رو به صورت www.yourname.tk ثبتش کنين اونم مفت و مسلم. اين خيلي ايده جالبي بود. امتحان کنيد و برای ايجاد کننده هاش دعا کنين.

۱۳۸۱ آبان ۲۱, سه‌شنبه

هر وقتي ديدين که صدا از بچه در نمياد، بدونين که حتما داره يه کار خلافي ميکنه.

حالا چي شد که اين حرف رو زدم. ياد يه خاطره افتادم از دوران دبيرستان. سال چهارم دبيرستان که بوديم (سال ۷۰) يه بخاري نفتي تو کلاسمون بود که طبعا بهترين سوژه براي پياده کردن انواع و اقسام آزمايشهاي هسته اي و ميکروبي بود. روزي نبود که ۴-۵ تا آمپول آب مقطر و پني سلين توش نندازيم و سر و صدا ايجاد نکنيم. هر روز هم به اين اختراعات و اکتشافات اضافه ميشد. يه روز يکي کشف ميکرد آب مقطر دو سره هم تو بازار هست و بيشتر سر و صدا ميکنه. روز بعد يکي ميومد و ميگفت که اگه توي پني سلين با سرنگ آب تزريق کنيم و بندازيمش توي بخاري هم سر و صداش بيشتره و هم بوي گندي راه ميندازه. خلاصه هر روز يه جور سيستم پياده ميشد. تا اينکه يکي يه برنامه اي رديف کرد که ديگه آخر يکي بمب هسته اي رو کرد. اون موقع يه درسي داشتيم به نام آموزش نظامي. به خاطر جوي که در زمان جنگ و در سالهاي بعد از اتمام اون بود، همه ما اجبار داشتيم که اين درس رو بگذرونيم. اين برنامه از اول راهنمايي تا سال آخر دبيرستان يعني به مدت ۷ سال ادامه داشت. به هر حال در يکي از دوره ها که اردويي خارج شهر بود، يکي از بچه ها يه مقدار خيلي کمي تي.ان.تي بلند کرده بود. در آخرين عمليات، بچه هاي جان بر کف کلاس ما اون رو انداختن توي بخاري. بعد از چند لحظه ديديم که بخاري با يه صدايي بسيار دلپذير منفجر شد. بهتره بگم جر خورد. ديواره هاي بخاري مثل پوست موز پاره شد. انگار بخاري رو شکل گل شيپوري از هم وا کرده باشن. خلاصه انفجار همانا و فرستادن همه مون توي حياط پر از برف همان. وقتي که شامل عفو رهبري دبيرستان شديم و گذاشتن که برگرديم سر کلاسمون تا ماهها از اين انفجارها خبري نبود. مسوولاي مدرسه ميديدن که ماشالله انگار ما رو خوب تنبيه کردن. ديگه بخاري کلاس واسه خودش مسوول داره و هر روز يه نفر ازش مواظبت ميکنه. خلاصه هممون شده بوديم فرشته و ناظمهاي دبيرستان به کارامد بودن تنبيه افتخار ميکردند. اما پشت صحنه چه خبر بود. يه روزي يکي از بچه ها رفت و از دفتر مدرسه يه انبردستي گرفت که مثلا ميخ نيمکتهامون رو رديف کنيم باهاش. بعدشم رفت و پره هاي چرخ موتورسيکلت سرايدار مدرسه رو باهاش بريد. اون پره ها رو تميز شستيم و ديگه از اون به بعد هر روز نوبت يه نفر بود که چند کيلو سيب زميني بخره. اون پر ها شدن سيخ و بخاري شد تنور و خلاصه ضيافت هر روز به راه بود جاتون خالي. تو حالت عادي کسي لب به سيب زميني پخته نميزدها اما توي کلاس همه براش سر و دست ميشکوندن. خلاصه تا يکي دو ماه اين سور ادامه داشت تا اينکه بازم يکي از ناظمها جريان رو فهميد و تازه به دستش اومد که بعله اون تنبيه چه اثرات مثبتي در روان بچه هاي کلاسمون به جا گذاشته.
ببين داداش من اع صاب ندارما. ميخونين يا بخونمتون؟
آقا اين داداش قاقتوس ما دوباره شروع کرده به نوشتن. بريد ببينيد چه خبره. ببينيد که توی اين بيابون چه کار ميکنه.


آسمان تبسمي آبي داشت

اما آن دورها انگار

باد ابرها را آبستن ميکرد

آمد

ترنمي بود از عاشقانه هاي باران

رعدي شد اما از گلايه هاي آسمان

براي باروري آمده بود

اما توهمي بيش نبود

خشمگين و سرکش و ويرانگر
خب... اولش ميخوام يه وبلاگ معرفي کنم. اين وبلاگ رو بخونين. مال يکي از دوستامه. تازه شروع کرده به نوشتن. البته فارسي نوشتن کمي براش سخته اما از مطلب اولش پيداست که خيلي خوب با اين موضوع کنار اومده. به هر حال اينو بخونين و کلي هم تشويقش کنين. چپ چپ هم نگاه نکنين بهش که قاطي ميکنم. هر چي باشه دوست منه. ماريت عزيز به جمع وبلاگنويسا خوش اومدی.

۱۳۸۱ آبان ۱۹, یکشنبه

آگهي

کافي نتي در حال کار واقع در فاز يک شهرک اکباتان واگذار ميشود. علاقمندان ميتوانند در صورت تمايل به گرفتن امتياز آن و يا سرمايه گذاری جهت راه اندازی فروش سخت افزار و يا فعاليتهای ديگر در زمينه کامپيوتر با شماره تلفن09132365089(اکبرپور) تماس حاصل نمايند.

۱۳۸۱ آبان ۱۸, شنبه

هشدار جدی

ممکنه که يک ايميل براتون فرستاده بشه. محتوای اين ايميل ممکنه که اين باشه: اگه شما هم ميخواهيد بدونيد که دوست پسر يا دوست دخترتون با کي نامه رد و بدل ميکنه و ايميلش رو هک کنيد روی اين لينک کليک کنيد.

اين ايميل محتوی يک لينک بصورت http://mail-yahoo-login.netfirms.com هست. اگه رو اون کليک کنيد به اين صفحه وارد ميشين. اين صفحه کاملا شبيه صفحه ورودی به ميل باکس ياهو هست. دقت کنيد که با ثبت username و password عملا اون رو در اختيار سازندگان اين صفحه قرار ميديد تا از اون سوءاستفاده کنند. مواظب باشيد و به هيچوجه اون رو پر نکنيد. حتي اگه اون رو با يه ايميل الکي پر کنيد چون ميل باکستون بازه، ممکنه که اطلاعاتي رو ارسال کنه. پس حتما Sign out کنيد و بعد اون رو با يه چيز الکي پر کنيد. البته اين کارتون باز هم ممکنه که خطرناک باشه.

۱۳۸۱ آبان ۱۷, جمعه



خوابي ديدم

از پرواز با فرشته ها

يا شنا با پريهاي دريايي

آغازش يادم نيامد

پايانش اما يک نقطه بود

در افق يا ژرفاي اقيانوس

يادم نيست

فقط ميدانم که يخ مي زدم

چيز ديگري يادم نيست

به جز والس ماهيان

و تانگوي پرندگان

ابر بود يا اسفنج؟

آسمان بود يا دريا؟

يادم نيست

هر چه بود آبي بود و بي انتها
بعضي ها مثه اينکه ما رو اشکول فرض کردن. تو رو خدا به نظر شما ميخوره به من که خيلي آدم احمقي باشم؟ تو هفته گذشته حداقل سه مورد پيدا شده که از طريق چت کردن خواسته با من دوست بشن. همشون هم برام عکس های تقلبي و مونتاژی فرستادن. بماند که من به روی خودم هم نياوردم که بعضي از اين عکسها رو قبلا ديدم. مثلا يه مورد از رشت پيدا شده که يه عکس برام فرستاده بعنوان عکس خودش. غافل از اينکه من اين عکس رو قبلا ديدم. يکي ديگه همون رو واسه دوستم فرستاده بود. خلاصه اصلا فکر نميکردم که ملت فکر کنن بنده خر تشريف دارم. (دور از جون خر). خدا همشون رو حفظ کنه!

۱۳۸۱ آبان ۱۵, چهارشنبه

انواع تبريک برای تولد وبلاگها:

1- تبريک تلويزيوني: ميلاد با سعادت اولين اختر تابناک بلاگت (وبلاگنويسي) را به تمامي وبلاگدوستان آن اختر تبريک و تهنيت ميگوييم. (روابط عمومي لاريجاني اينا)

2- تبريک روزنامه ای: آقای اينترنت، بدينوسيله ميلاد تورچشمتان را به شما تبريک گفته و آرزوی سعادت برای شما و خانواده گراميتان را خواستاريم. (مهندس سعيد، حسين، دکتر حميد و شهرام ارتباط)

3- تبريک کارتي: قدم نورسيده مبارک. (از طرف عمو بيل)

4- تبريک تلفنی: سلام... چطوری؟... آقا تبريک عرض شد. (مخلصت فرامرز)

۱۳۸۱ آبان ۱۴, سه‌شنبه

توجيه: دروغ، کسب فرصت دوباره است!

من که حاليم نميشه.
سخنراني به مناسبت يکسالگي همه گير شدن وبلاگهای فارسي:

دوستان اصرار دارن که من چند کلمه ای با شما صحبت کنم.

آآآآآآآآآآآآآآآخ شست پام... شست پام... خدا بگم چيکارت کنه ماسکي... حالا ديگه منو دست ميندازی؟

معاون کلانتر

۱۳۸۱ آبان ۱۲, یکشنبه

خيلي گرفتارم. خيلي. شرمنده بعضيها هم هستم. خيلي بدقول شدم. خيلي. الان دقيقا روی لبه تيغ دارم راه ميرم. شايد هم افتادم از اون بالا اما خودم نميدونم. هر جور که ميچرخم از يه جای ديگه ميفتم زمين. بد وضعيه.
آقا يه بار گفتم زيتون رو بخونين اما پرشين بلاگ قاطي کرد. اين بار هم ميگم بخونين. ثواب داره ها.

۱۳۸۱ آبان ۱۰, جمعه

عجب! گفتيم به اين ندا خانوم که عکستو نذاز تو وبلاگت. به خرجش نميره ديگه. ببينين عکس از کجا سر در آورده!!!

۱۳۸۱ آبان ۸, چهارشنبه

آی ملت... لعنت!

کلاغ سياه خودشو کشت. شنيده بودم کلاغها خيلي عمر ميکنن. شنيده بودم...

کسری قرار بود تو اين چرخ گردون کنارم باشه. تازه باهاش صحبت ميکردم. به مسنجر نرسيده بود. با ايميل. گفته بود که تمام مطالب کلاغ سياه، پيش کش. گفته بود سفارشي نمينويسه.
کسي ميدونه تيام يعني چي؟

راهنمايي: تيام به زبون لریه!
ديشب تولد شيدا بود. ساعت نه و نيم رسيدم اونجا. خب ديگه چي بايد بگم؟ خوش گذشت ديگه. مثه هميشه گفتيم و خورديم و رقصيديم. بماند که بعضي ها سر يه چيزايي تک خوری کردن. تازه کلي هم تو تريپ بودن. اما خب منم که مثه هميشه تحويل نگرفتم. راستي مهموني، پارتي، عروسي، خلاصه سر همه چيز پايه هستيما. کادو هم اگه نخريديم کمک ميکنيم ظرفاتون شسته بشه.
ديگه حالم از ترانه «سلطان قلبها» بهم ميخوره. توی هر سوراخي که سر ميکشي یه نفر يه آکاردئون گرفته دستش و صداش رو انداخته سرش و هوار ميکشه که «سلطان قلبم تو هستي، تو هستي». خلاصه مخمون سالاد شد از بس اين ترانه رو اونم غلط غلوط خوندن. تقريبا هر يک ربع يه بار يکي از زير اين کافي نت ما رد ميشه و با تمبک و ويلون و آکاردئون و بوق برامون بزور کنسرت زنده اجرا ميکنه.

۱۳۸۱ آبان ۶, دوشنبه

امروز رفتم سعادت آباد پهلوی يه آشنا که توی کار مشاوره مهاجرت بود. يه ساعتي باهام صحبت کرد. نتيجه:

- چهار ماهه که شرايط فدرال تغيير کرده و هر کسي بايد حداقل دو شرط از اين شرايط رو برای مهاجرت به کانادا داشته باشه: آشنايي به زبان فرانسه در حد متوسط - تاهل با همسر دارای تحصيلات عاليه - داشتن خويشاوند در کانادا - مدرک فوق ليسانس

- راه دوم استفاده از سهميه هست که فقط در بعضي از استانها و برای بعضي از شغلها منظور کردن. که خوشبختانه شامل تحصيلکرده های دارای مدرک کامپيوتر ميشه. اما يه چيزی حدود 6000 دلار آمريکا خرج داره که در سه مرحله گرفته ميشه و شامل تمامي هزينه ها از جمله مشاوره و وکيل و اين چيزا ميشه. (اما کو پولش؟!)

- راه سوم ويزای تحصيليه که خب با برآورد حدود 7 تا 10 ميليون تومن خرج ساليانه شامل هزينه زندگي و دانشگاه و اين حرفا ميشه. (که باز کو کو کو کو پولش؟!)

- راه چهارم هم ازدواجه با يک شهروند کانادايي (اما کو شهروندش؟!)

سخن آخر: من اگه بخوام کانادا چي کار بايد بکنم؟

۱۳۸۱ آبان ۵, یکشنبه

بوی توطئه مياد... بوی کودتای خزنده. ديدين چي شد؟ اين زن جماعت دارن نقشه هايي ميکشن. هي ما گفتيم مردان وبلاگستان متحد شويد به يه ور اون جاتون هم نگرفتين (منظورم يه ور سيبيلتونه). به هر حال بفرمايين سياحت کنين اين هم فراخوان اولين اجتماع زنان وبلاگنويس ايراني مقيم مرکز. حالا از ما گفتن بود . اگه اين خانم شادی صدر، صاحاب سايت زنان ايران ماها رو به خاک سياه و سرخ و بنفش ننشوند من يه شاخ سبيلم رو ميدم. من ميدونم اينا ميخوان کاری کنن که توی مسابقه بهترين وبلاگ فارسي يه وبلاگنويس خانوم برنده بشه. اينا ميخوان ما رو تحت الشعار قرار بدن. ميخوان بگن که ديدين مسابقه رو ما برديم؟ از همين حالا اقدام کنين. من حوصله تشکيل کميته بررسي شکست برای وبلاگنويسان مذکر رو ندارم. همين حالا يه سايت بزنيم به نام مردان ايران و با اين کودتای خزنده مبارزه کنيم. بعدش هم اولين اجتماع مردان وبلاگنويس مقيم مرکز رو توی ورزشگاه آزادی تشکيل بديم. آخه هيچ جای ديگه جا نميشيم.
WHEN U HOLD ME LIKE THIS SO MANY MEMORIE COME THE FIRST TIME WE KISS THEN SAY BYE ...FOR THIS LOVE

MARC ANTONY

۱۳۸۱ آبان ۴, شنبه

خب خلاصه امروز برای گردون يه صفحه چت متني Text Chat گذاشتم. قبلا هم که چت سه بعدی Tree-D Chat گذاشته بودم. احتمالا فردا هم صفحه اوليه آشپزی آنلاين رو اضافه کنم که دستپخت گيس گلابه. چه شـــــــــــود!

۱۳۸۱ آبان ۳, جمعه

مسابقه بهترين وبلاگ هم آغاز شد. از اونجايي که احتمالا بزودی رايزني هايي در اين زمينه شروع میشه و سخنراني های تبليغاتي برای کسب رای آغاز خواهد شد من سعي ميکنم قسمتي از اين سخنراني ها رو براتون بنويسم:

سخنراني احسان:

... من فکر میکنم که بايد يه جورايي اين مساله قالبها نهادينه بشه. من قول ميدم اگه به من رای بدين و من به عنوان بهترين وبلاگ فارسي انتخاب بشم برای هر کدومتون يه قالب توپ ميسازم. در قدمهای بعدی يه شرکت قالب سازی با مسووليت نامحدود ميسازم. اونجا هر قالبي که سفارش بديد براتون به رايگان ساخته ميشه...



سخنراني نويد:

... با رای دادن به من باعث ميشيد که وبلاگها با نوای موسيقي اصيل پر بشه. من برای همه صفحات آهنگ ميذارم. برای هر کدومتون يه لوگو درست ميکنم به چه خوشگلي. به همتون دو تا کارت تلفن مجاني ميدم...



سخنراني حسين درخشان:

... يونيکد بايد فراگير بشه. اگه من بعنوان بهترين وبلاگ نويس فارسي انتخاب بشم، همه سايتهای فارسي رو که يونيکد نيست هک ميکنم. من کاری ميکنم که نسل هر چي سايت غير يونيکده از رو اينترنت برداشته بشه. تمام چاپخونه ها بايد حروف چيني شون رو حتي حروف ژاپني شون رو با يونيکد انجام بدن. زنده باد يونيکد... مرده باد چيزای ديگه...



سخنراني خودم:

... اگه به من رای بدين معلومه خيلي بچه باحالي هستين و من هر روز تو وبلاگ عمومي بهتون لينک ميدم. اگه هم که رای ندين الهي جز جيگر بزنين...
خيلي وقت بود خزعبلات نبافته بودم. گفتم چند چشمه بيام:



شيخ ما در بلاگ حوسين است

از بلاگر نويسان ديرين است

از کرامات شيخ ما اين است

شيره را خورد و گفت شيرين است



يک، دو روزيست مهره هم خواب است

فکر موسيقي ساده و پاپ است

رنگ پيجش سياه و هم مشکيست

چون که امسال رنگ شب باب است



اسم صندوق آمد و سلطان

بانوي مسخ سوشي و عرفان

اسم نو آر بهر صندوق او

جايزه ش هم يک ني انبان



آن کسي که مراد است بر شيخان

بچه اي است از جنوب شهر تهران

مرد امروز و بل هر روز است

روغن از بهر خودروات بهران (آگهي تبليغاتي)
ميدونم يه روزي برق چشات منو کور ميکنه. ميدونم...

از نامه های يک شمع به يک نورافکن
يکعدد آبروي نريخته و دست اول به بالاترين قيمت پيشنهادي فروخته ميشود.

کميته جمع آوري اموال منقول و غيرمنقول
ديگه کم کم اين دورخواني تئاتر داره ميشه پاتوق وبلاگنويسا. يه جور ميتينگ هماهنگ نشده. ديروز هم که رفتم کلي از بچه ها اومده بودن. تئاتر شهر تسخير ميشود.

۱۳۸۱ آبان ۱, چهارشنبه

يکي از بچه های وبلاگنويس ايراني برنامه ای نوشته که با داونلود کردن اون و اضافه کردن ليست وبلاگهای مورد نظر از Blogger و يا Persianblog ميتونين از آپديت شدن وبلاگهای مورد نظرتون که به ليست اضافه کردين آگاه بشين. البته درباره وبلاگ من عمل نميکنه. و اون رو وبلاگ نميدونه (؟!) به هر حال کار خيلي جالبي کرده. پسری در پله اول اگه با اين وضع پيش بره ميتونه پله برقي درست کنه.
برگي از خاطرات نورهود ۳۰۰۰:

اِورهود مشکوک شده. امروز سومين باره که با تله پاتيش تماس ميگيرم اما ارتباط برقرار نميشه. فکر ميکنم روي موج يکي ديگه تنظيمش کرده. همشون مثه همن. اصلا نميشه بهشون اعتماد کرد. بايد رويه م رو عوض کنم. اينکه هميشه آدم انرژي مثبت بده بدرد نميخوره. باعث ميشه که همه سوءاستفاده کنن. چرا منفي در منفي ميشه مثبت اما مثبت در مثبت نميشه منفي؟ از امروز سعي ميکنم که فقط انرژي منفي بدم. انگار جاذبه اش بيشتره. ميدونم چه جوري باهاشون رفتار کنم. مثه اينکه همشون با اينکه ميدونن طرف ديتاي غلط ارسال ميکنه اما بازم خوششون مياد. از اين به بعد هر کي رو ديدم بهش ديتاي غلط ميدم. ميدونم که نه تنها ارور نميده کلي هم تحويل ميگيره.
وبلاگ زيتون رو بخونين. جالبه

۱۳۸۱ مهر ۲۹, دوشنبه

اين هم عکسای بيمارستان رازی رشت. يکيش ديوار راهروئيه که به بخش جراحي ميره دوميش هم حياط بيمارستان و فاضلاب مربوطه هست.









۱۳۸۱ مهر ۲۸, یکشنبه

رفته بودم لاهيجان. برای کار سربازيم رفتم بيمارستان رازی رشت. افتضاح بود. افتضاح. اصلا شبيه بيمارستان نيست اونجا. ميدونم يه آدمي که تو يه کشور خارجي زندگي کنه اگه اونجا رو ببينه فکش مياد رو آسفالت از تعجب. حاضرم قسم بخورم طويله های صنعتي کشورهای متمدن از اين بيمارستان تميزتر و قانونمند تره. محض نمونه يه ديوار درست و حسابي نديدم. تمومش خراب بود و گچاش ريخته بود و طبله کرده بود. جوری پوسته پوسته شده بود که از فاصله دور هم دیده ميد. اونجور نبود که فقط از نزديک ديده بشه. خلاصه وضع افتضاحي بود. بعضي از بيمارها روی زمين رو کاشيها نشسته بودن. ظرف غذاها تو راهرو ولو بود. داشتم واسه خودن غرغر ميزدم که يکي گفت: تازه بخش ريه رو نديدی. ترجيح دادم نبينم. توی حياط فاضلاب با بو و صدای دلنوازی در جريانه. مثلا دارن درستش ميکنن. در قسمتي که به اتاقهای عمل منتهي ميشه، فکر ميکن زمان ميزا کوچک خان ساخته شده. الغرض اميدوارم گذرتون هيچوقت به اونجا نيفته. يه چند تا عکس هم گرفتم که تا فردا اضافه ميکنم اينجا. البته اگه خوب از آب در اومده باشه چون دزدکي گرفتمشون.

۱۳۸۱ مهر ۲۵, پنجشنبه

همديگرو زندوني نکنيم

دنياي زن و شوهرا دنياي جالبيه. مخصوصا سالهاي اول ازدواجشون. خيلي هاشون تو اين سالهاي اول ازدواج با هم اختلاف پيدا ميکنن. حتي اونا که مدتهاي زيادي با هم دوست بودن. من فکر ميکنم علتش اينه که زير يه سقف زندگي کردن خيلي با دوستي فرق داره. قبلا هم گفتم ممکنه که دو تا آدم دوستاي خوبي باشن اما زير يه سقف زندگي کردن لازمه ش اينه که دو طرف به سمت هم قدمهايي بردارن. در يه کلام اينکه از موقعيت خودشون کمي پايين بيان. البته من به عنوان يه فرد مجرد حرفام فقط به چيزايي که دور و برم ميبينم ختم ميشه و هنوز تجربه شخصي در اين زمينه ندارم. اما نکته اينجاست که ريش اين اختلافها بر ميگرده به وضعي که يک طرف از طرفين بخواد به علت اينکه ازدواجي اين وسط صورت گرفته از تموم گوشه هاي زندگي طرف مقابلش سر در بياره. يعني به دليل اينکه اين وسط ازدواجي صورت گرفته پس حتما بايد به اصطلاح از زرت وزورت طرف مقابلش خبر داشته باشه. زن و شوهراي زيادي رو ديدم که مثلا بخاطر اينکه طرفشون در گذشته دوستي ديگه اي داشته، حسادت کردن و زندگيشون رو خراب کردن. به عبارتي حسادت به گذشته. و تا اختلافي پيش ميومده اين متلک رو برا ميکردن که بعله تو فلاني رو بيشتر از من دوست داشتي. يا اينکه اجازه نميدن بعد از ازدواج طرفشون حتي يه گوشه خصوصي واسه خودش داشته باشه. بابا جان اين همه همديگر رو زندوني خودتون نکنين. به شريک زندگيتون فرصت بدين يه بخشهايي از زندگيش رو واسه خودش داشته باشه. اين دومي دليل بسياري از اختلافاست. مشکل اينجاست که اينجور آدما به فرديت همسرشون توجهي نميکنن و ازدواج و زندگي مشترک رو با اشتراک تمامي زندگي عوضي ميگيرن و هر مساله خصوصي رو خيانت در نظر ميگيرن. و اين شک باعث ميشه که يه روزي اين رابطه حتي به طلاق بکشه. اين مساله همون چيزيه که يکي از دوستاي صميميم اين روزا باهاش درگيره.
ديشب با يه تعدادي از دوستان (البته غير وبلاگي) رفتيم بام تهران. کلي پياده روي کرديم. خب مسلما بعد اين همه پياده روي آدم گشنه ش ميشه. اومديم پايين و تصمصم گرفتيم يه چيزي بخوريم. ساعت حدوداي يازده و نيم بود که رسيديم بوف. خلاصه تا غذا رو بخوريم ساعت دوازده و ربع شد. ماموراي وظيفه شناس اماکن هم که براي ايجاد امنيت در سطح شهر تلاش ميکنن تا ديدن ما تو رستوران نشستيم اومدن و يه جريمه درست و حسابي واسه بوف نوشتن. بعد از اون راه افتاديم به سمت يه جاي باحال و بکر. متاسفانه نميتونم آدرسش رو بدم چون ميترسم بعد از ده سال اونجا لو بره و مامورا بريزن اونجا هم يه پايگاه مبارزه با مفاسد(!) بزنن. فقط ميگم که يه جايي بود از بام تهرون هم بالاتر. چراغاي ماشين رو که خاموش ميکردي فقط نور ماه بود. خلاصه جاي همتون خالي... صداي پخش ماشين رو تا ته بلند کرديم و يک ساعت هر چي خورده بوديم انرژي کرديم و ريخيم بيرون با رقص و بزن و بکوب.

۱۳۸۱ مهر ۲۲, دوشنبه

نمي دونم کدومتون ديشب ساعت 5/1 شبکه دو تلويزيون رو نگاه ميکردين. يه برنامه بود به نام جنگ فوتبال اروپا که به تهيه کنندگي و گزارشگری اسکندر کوتي پخش ميشد. اين برنامه بازيهای اخير ليگهای اروپا رو بطور خلاصه پخش ميکرد و با بازيکنان و مربيان بعضي از تيمها هم مصاحبه ای انجام ميداد. نکته جالب اين بود که آقای کوتي بجای همه مصاحبه شوندگان صحبت ميکرد و با ترفندهای خنده داری صداشو عوض ميکرد. خلاصه کلي خنده دار بود که اين گزارشگر هم بجای مجری حرف ميزد و هم با نازک و کلفت کردن صداش جای بازيکنا و مربیا. جاتون خالي نصف شبي کلي خنديدم.

۱۳۸۱ مهر ۲۱, یکشنبه

از قرار معلوم بهتره بنده برم يه شغل پيدا کنم. حالا شما با توجه به اينکه بنده سوژه عکس شدم چي رو پيشنهاد ميکنين؟ نگين مانکن که قطعا نه تيپمون بهشون ميخوره نه قيافمون. برای بابا برقي شدن هم که يه کم زيادی جوون به نظر ميرسم. به نظر شما تبليغات برای پودر لاغری برام مناسب نيست؟ یا اينکه بگن هر کي زياد وبلاگ بنويسه اين شکلي ميشه و بلاگر عکس منو تو بروشورهای تبليغاتي بزنه و زيرش بنويسه: استفاده غلط از بلاگ. به هر حال بنده از اين به بعد اعلام ميکنم که هر گونه عکس و تصوير و نقاشي از اينجانب مشمول پرداخت حق کپي رايته و اجازه کتبي ميخواد.

۱۳۸۱ مهر ۲۰, شنبه

مسافرين محترم پرواز دنيا - آخرت، لطفا براي تحويل چمدانهاي خود و بازرسي گمرک حاضر شويد.

- شما چند تا چمدون داريد؟

- ۲ تا

- بده ببينمش

- بفرماييد

- اينا چيه؟

- کاراي خوبمه

- نميتوني ببريشون اون دنيا. اضافه وزن داره

- چرا؟

- ارزشش زياده. خروج چيزاي با ارزش ممنوعه

- اهه! يه عمر زندگي کرديم و بهمون گفتن کاراي خوب بکنين که اون دنيا راحت باشين. راه به راه گفتن تو نيکي ميکن و در دجله انداز.

- خب معلومه که کاراي خوبتو تو دجله ننداختي که همشون اينجاست

- خب حالا چي کار کنم؟

- اينا همينجا ميمونه. اگه زيادي مته به خشخاش بذاري ممکنه جريمه هم بشي. اون يکي چمدونت رو بده ببينم

- شما که گفتين بايد چمدونام رو بذارم اينجا

- اوني که چيزاي با ارزش داره بايد بمونه. اون يکي رو بده ببينم چيز با ارزشي توش نيست؟

- نه بابا کاراي بدمه

- بذار ببينم. ممممم. خب اينا رو ميتوني ببري

- اينا به چه دردم ميخوره؟ نميخوامشون

- نه اينا رو بايد ببري. ما که نميتونيم نگهشون داريم

- اون يکي رو نگه ميدارين، اون وقت اين يکي رو نميشه نگه داشت

- نه نميشه. اگه بخواي بذاري بايد هزينه انبارداري بدي

- بابا بي خيال شو. ميخوام برم. الان مي پره

- خب بپره. ما اينجا مسووليت داريم

- عجب گيري کرديما. جناب من چي کار کنم که بتونم برم؟

- خب. مممم. يه راههايي هست

- مثلا چي؟

- يه چند تا از اين کاراي خوب رو ورش ميدارم. اونوقت فکر کنم مشکل اضافه وزنت حل بشه

- باشه. موردي نيست. چه ميشه کرد.

- بيا... حالا ميتوني بري

- ببخشيد يه سووال

- جانم؟

- شما اين کاراي خوبي که ورداشتين رو چي کارش ميکنين؟

- معلوم باهاش ميريم بهشت

- آهااااااا
دوهفته نامه الکترونيکي پرسه، نشريه ای هست که توسط 18 نفر دانشجو نوشته ميشه. اين نشريه که قراره اول و پانزدهم هر ماه بر روی اينترنت منتشر بشه کار گروهي خوبي به نظر ميرسه. از همينجا شروع اين کار گروهي رو به اين دوستان تبريک ميگم و اميدوارم که توی اين کارشون موفق باشن. اين نشريه در پيش درآمد خود ميگه: خواستيم از هدف كار بنويسيم و اينكه چرا اين نشريه به راه افتاد ، ولي حقيقتا بگوييم كه هيچ هدف و برنامه خاصي ، پشتوانه اين شروع نبوده ، مگر اين انگيزه هميشگي در زندگي ما كه كارها را هميشه براي اثبات توانايي هايمان به خودمان و صرف انجام دادن كاري ، آغاز كرده ايم . البته عوامل كمرنگتري هم بودند . يكي كنجكاوي در اين كه آيا ما هم از انجام يك كار دسته جمعي عاجزيم يا نه ؟ و ديگر اينكه مي خواستيم از اين بيهودگي و تنبلي رايج در دانشگاه ، به نوعي فرار كرده باشيم ؛ اين شد كه به پرسه رسيديم . يك اصل اساسي هم در كار ما از ابتدا وجود داشت كه هيچ جهت گيري كلي و معيني در پرسه نداشته باشيم و مطالب بر اساس سليقه نويسنده نوشته شوند.

موضوع اين نشريه بنابر گفته نگارندگانش از اين قراره: داستان كوتاه ، داستان دنباله دار ، تاريخ فلسفه ، ترجمه داستان ، تثاتر ، هنرهاي تجسمي و ستونهاي مختلف موسيقي.

۱۳۸۱ مهر ۱۹, جمعه

ديشب با يه سري از دوستان رفتيم سينما فرهنگ. قبلش دو ساعتي تو ترافيک بود. اين بود که اولش يه خورده اعصابم قاطي پاطي شده بود. خلاصه برا ساعت ده شب که رفتيم تو سينما. ماني رو اونجا ديدم. امروز هم که رفتم تئاتر شهر دورخواني. نويد و شهرام رو اونجا زيارت فرموديم. اين روزا هر جا ميري خوبه که يه آشنا ميبيني. اما بديش اينه که از تنها نباشي و يه عده همرات باشن آشنا ميبيني. وگرنه اگه تنهايي رفته باشي جايي و از تنهايي کف کني، يه نفر هم پيدا نميشه. تا بوده همين بوده.
اين اديتور داداشمون لامپ هم داره کم کم يه عالمه به لينک و لونکاش اضافه ميشه ها. يهو ديدين که اينور و اونورش سر و کله تبليغات پيدا شد. حالا از ما گفتن بود. اين خط اين نشون. آدرسشم که دات يو اس شد ديگه. حساب کار دستتون بياد. اين شما و اين Lampoditor آخر اسمه به مولا.

۱۳۸۱ مهر ۱۶, سه‌شنبه

شديدا تکذيب ميشود

کم مونده بود خون آشام بشيم که شديم. کاسه ای که ملاحظه ميفرماييد، حاوی خون دل و چشمان اينجانب است که از پيگيری مساله کتاب برگزيده وبلاگها خون گريسته است. به هرحال تمامي عکسها مونتاژ بوده و قويا تکذيب ميشود (سه نقطه دی). آقا اين دوربين مخفيتون رو وردارين تا ما رو هم جزو باند کرکس اعدام نکردن. آدم نميتونه دو تا دونه آلوی فرحزاد بخوره؟
من چه طوری ميتونم به يکي که تحصيل کرده هم هست حالي کنم که بابا جان اينترنت اکسپلورر درسته نه اينترنت اکسملوره؟

۱۳۸۱ مهر ۱۵, دوشنبه

براي خوشبختي، شرط لازم اينه که بدبخت نباشي. اما اين به هيچوجه شرط لازم و کافي نيست.
برگي از خاطرات نورهود ۳۰۰۰:

امشب حالم زياد خوب نيست. فکرم درد ميکنه. فکر ميکنم از اين استيک ماشين حسابيه که هر روز به خوردمون ميدن. روز پر زحمتي بود و بسيار خسته کننده. اول صبح که رسيدم سر کار، يه فرکانس رو تله پاتيم گذاشته بودن. دستوري بود از کامپيوتر مرکزي. کامپيوتر به اين بي منطقي تا حالا نديدم. ولش کني سرورمون ميکنه. قرار بود که تمام فايلهاي سال گذشته حافظه ام رو آرشيو کنن. اولش با يه کابل وصلم کردن به پورت مرکزي. اين کابل رو تازه عوضش کردن. هنوز پين هاش با پورت من جور نيست. کلي درد داشت. تازه اجازه هم ندادن برم واسه ناهار. تا وقتي که کارشون تموم نشد، اجازه ندادن از جام تکون بخورم. وقتي هم که ولم کردن، همه ناهارشون رو خورده بودن. استيک من هم يخ کرده بود. بعدشم مجبور بودم تموم کاراي عقب مونده رو انجام بدم. اونقدر وقتم گرفته شد که حتي به قرارم با اِورهود نرسيدم. الان هم دلم ميخواد خودم رو شات داون کنم، بزور روشنم. اما امشب بازي روبوکاپه. ببينم ميتونم تا آخر بازي روشن بمونم. هنوز وقت نکردم خودم رو شارژ کنم.
اين بچه 26 سالش تموم شده. بي معرفتا برين يه تبريک بگين بهش. ضمنا تو تمپليتش يه تغيير گوچکولو هم داده.

۱۳۸۱ مهر ۱۳, شنبه

مقاله ای که توی گردون با عنوان گذری بر سايتهای دولتي ايراني نوشته بودم امروز توی گويا منتشر شد.
يه جوک بي مزه وبلاگي

- به نظر من بلاگر خيلي بهتر از پرشين بلاگه.

- اتفاقا منم همين عقيده رو دارم.

- اِ... چه جالب! با سس مايونز بيشتر دوست داری يا سس گوجه؟

۱۳۸۱ مهر ۱۲, جمعه

اخبار به شيوه حسين درخشان:

خلاصه سايت وزارت امور خارجه ايران ساختار قديميش رو عوض کرد و يونيکد شد. مثل اينکه کم کم اين يونيکد داره بين سايتهای دولتي هم جا ميفته.

از طريق عصيان

۱۳۸۱ مهر ۱۱, پنجشنبه

برگي از خاطرات نورهود ۳۰۰۰:

امروز صبح که از خواب پا شدم رفتم جلوي آينه. شاخهام رو مرتب کردم و دندونام رو کندم. چشمام رو درآوردم و با گوشه لباس پاکش کردم. اومدم طبقه پايين. يکي کتري رو گذاشته بود روي گاز. يه ليوان سرب داغ واسه خودم ريختم و با اسفنج و يونوليت خوردم. سرم درد ميکرد. ديشب با بچه ها بودم. خيلي زياده روي کردم. حتما اسيدش خاص نبود که سردرد شدم. حتي نزديک بود هر چي خورده بودم بالا بيارم. معلوم نبود خونه که نبودم کي با تله پاتيم تماس گرفته بود و حتي يه فرکانس هم نذاشته بود. لعنتي. امروز يادم رفت که با بچه هاي برزخ قرار داشتم. اخيرا تو محلشون يه آتشفشان تازه وا شده. خيلي بد شد. موادش حسابي مذابه. قرار بود يه شناي درست و حسابي بکنيم. تا عصر فقط نشستم و سراب خوندم. حالا هم ميخوام زودتر شات داون بشم. فردا قراره برم باطريم رو عوض کنن.
- برو بمير بابا!

- آخ خ خ خ خ!
به نظر شما ممکنه که دو نفر به شدت همديگر رو دوست داشته باشن اما در شرايطي به هم بتونن خيانت کنن؟ اين يکي رو لطفا نظر بديد.
يک مزاحم تلفني در حدود دهه هفتاد (يعني يه چيزي تو مايه هاي هشت سال پيش) از دسته برو بچه هاي خودمون:

بر و بچه هاي خودمون: الو سلام

اون ور خط: عليک سلام

بر و بچه هاي خودمون: منزل آقاي حميدي؟

اون ور خط: بله بفرمايين

بر و بچه هاي خودمون: شما با اون آقاي حميدي که تو کارخونه شير پاستوريزه رشت مدير عامله نسبتي دارين؟

اون ور خط (حالت اول): نه خير نسبتي نداريم

بر و بچه هاي خودمون: پس چرا ايشون عکستون رو روي شيشه هاي شير چاپ کردن؟!!

اون ور خط (حالت دوم): بله جناب فاميلمونن ايشون

بر و بچه هاي خودمون: آهــــــا! ديدم عکستون رو روي شيشه هاي شير چاپ کردن!!

۱۳۸۱ مهر ۱۰, چهارشنبه

تکه اي از دنياي آسمانيم را گم کرده ام

روياي شانه هاي لخت

و تبادل گرما

در بستري آشفته

هر گاه که مرا مي ربود

فرياد مي زدم

آي ي ي. کسي آن تکه را نديده است؟

يک پاک کن

يک پاک کن بزرگ ميخواهم

که روياهايم را پاک کنم

امروز پر بود

از دستهاي فشرده نا متنجانس

سري آرام، بر شانه هايي سخت

تکرار متوالي دوستت دارم

هديه روز والنتاين

زمزمه سيمهاي يک گيتار

فاصله هاي صفر

دغدغه هاي بيماري چشماني که ميخندد

ساختن يک قلعه شني با ماسه هايي مشترک

گوشه هاي پنهان پارک

يا دو صندلي در سينما

هيچ کدام تکه هاي گم شده اين معما نبودند

من روياهايم را هر صبح گم ميکنم

من فقط دلم براي تانگو تنگ شده است
آقا از زماني که ما اومديم خونه جديد همه چيز قاطي پاطي شده. انگار چشممون زده باشن ملت. اين دات کامها يه جورايي شيمبيلشون قيطونيه. گفتم شيمبل ياد يه بنده خدا افتادم. اين آقاي شيمبل از اولين وبلاگنويساست. آخر مرام و معرفت و لوطي گريه. دوستش تعريف ميکرد که اون زماني که هنوز مهره بود (يه موقعي بود تقريبا همزمان با تمدن مادها) اين شيمبل عزيز اولين وبلاگش رو تخته سنگ مينوشت. اين يکي از جالبترين اتفاقات بود که اصلا در مخيله من نميگنجيد. از اونجايي که گفته اند ز گهواره تا گور دانش بجوي، تصميم گرفتم که باهاش يه صحبتي داشته باشم که خلاصه بفهمم چطور اين کار رو ميکرد. آقا بعد از چند هفته دويدن و اين در اون در زدن تونستم با هزار جور پارتي بازي يه وقتي ازش بگيرم. يه سري اصطلاحات قامفيوتري بود که اصلا نميفهميدم چيه. هي توي صحبتاش اون رو بکار ميبرد. از کيفيت ببلاگهاي اون موقع که پرسيدم، توضيح داد که پابليش هر صفحه سه روز طول ميکشيد. از همه مشکل تر هم لينک دادن به سايتها و ببلاگهاي تازه وارد بود. اولين لينکي هم که داد به ببلاگ همين دوستش بود که البته اون موقع هنوز مهره بود. کاراي مربوط به اين لينک هم سه ماهي طول کشيد. کلي کار برد تا تونست با نخ ماهيگيري بهش لينک بده.

۱۳۸۱ مهر ۷, یکشنبه

اين کارتون گاليور هم براي خودش عالمي بودها. هر کدوم از شخصيتهاي اين کارتون هم واسه خودشون کلي شخصيتهاي عميق و جالبي بودن. هميشه ميشه مشابهشون رو دور و برت ببيني. دنيا پر از آدماييه هست که مثل اون يارو فکر ميکنن که هي ميگفت‌ من ميدونم ما برنده نميشيم. من ميدونم اون ما رو ميخوره. خلاصه همش نفس بد ميزد. از پادشاه لي لي پوت هم تن لش تر و شکمباره تر پيدا نميشد. بازم مثه خيلي از مردم. اون آدم بده، کاپيتان ليچ رو ميگم، اون هم که معلوم نبود چه پدرکشتگي با گاليور داشت، همش کارشکني ميکرد. مثه اين آمريکاي جنايتکار بود لامصب. اما جالبترين شخصيت اين کارتون از نظر من، فلرتيشيا بود. نمونه کامل يه دختر تو دل برو و طناز. من که تقريبا مطمئنم گاليور عاشق فلرتيشيا بود. اون قسمتش رو يادتونه که گاليور ميره يه مقدار از آبي رو ميهوره که قد مردم لي لي پوت ميشه؟ من همش دوست داشتم ببينم تو اون قسمت خلاصه گاليور چي کار ميکنه. طفلک فکر کنم ذوق مرگ شده بود که همقد فلرتيشيا شده. اما به نظرم اون قسمت سانسور داشت.

۱۳۸۱ مهر ۵, جمعه

اينم يه داستان دنباله دار جالب به نام بن لادن افسانه ای از بابک داد.
يه چيز جالب دارم واسه ايرونيهايي که خارج از کشور هستن. اونايي که دلشون واسه برنامه های مزخرف تلويزيون ايران تنگ شده و دوست دارن اونا رو تماشا بکنن. اونم بصورت مستقيم و زنده. کافيه تشريف ببرن گردون. تو ستون سمت راستش نوشته تلويزيون ايراني. (چي فکر کردين من به هر بهانه ای ميفرستمتون گردون) به هر حال اونجا سه تا لينک هست. که يکيش کانال 1 رو نشون ميده، يکيش کانال 3 رو و يکيشم مربوط به تلويزيون صدای آمريکاست. که اين آخريه 24 ساعته برنامه تصويری نداره و بيشتر راديوست. اينو توصيه ميکنم به کسايي که مثلا اين روزا ميخوان مسابقه فوتبال و بازيهای آسيايي ببينن. گرچه قاعدتا شبکه جام جم برای اونور آبيها برنامه رو پخش ميکنه. به هر حال بد نيست يه نگاهي به فيلمها و سريالهای اينوری بندازين اونوريها. راستي صفحه سرگرمي گردون هم افتتاح شد که البته شامل هر چي سايت ريز و درشت سرگرمي ايراني و خارجي ميشه. يه چيز ديگه. ما مخلص اونايي هستيم که بهمون لينک دادن. از بقيه هم خواهش ميشه انقدر شرمندم کنن که از خجالت بميرم.

جاتون خالي ديشب از ساعت 11 تا صبح ساعت 7 با بر و بچه های گروه جمع آوری کتاب نشسته بوديم پای ويرايش نوشته ها و مرتب کردن اونا. ساعت 10 صبح هم دوباره اومدم کافي نت. خلاصه الان جنازه متحرکم. در حال مرگ. حالا باز خوبه در راه کتاب بميريم. لااقل ميتونيم بگيم در راه اشاعه فرهنگ فوت شديم. چقدر دلم به حال خودم سوخت.
خيلي وقت بود که ميخواستم درباره لوگوهای گوگل بنويسم. اين لوگوی زير که به مناسبت چهارمين سال تولد گوگل هست، بهانه ای شد که امروز يه چند تا لينک درباه ش براتون بذارم اينجا.

توی اين صفحه ميتونين درباره طراح اين لوگوها يعني آقای Dennis Hwang همه چيز بخونين. عکس و بقيه تفصيلات اين جناب.

تمام لوگوهايي رو هم که گوگل به مناسبتهای مختلف بالای سايتش تا حالا گذاشته، ميتونين تو اين آدرس ببينيد. من که خيلي خوشم اومد.
گوگل چهار ساله شد. گوگولي تولدت مبارک.

۱۳۸۱ مهر ۴, پنجشنبه

اين عکسا رو ديدين؟ عکسهای چند تا از وبلاگيها تو کارگاه طراحان. اوني که پيراهن آستين کوتاه آبي خيلي کمرنگ پوشيده و لاغره و تو بعضي از عکسا الکي جدی به نظر ميرسه در حال بحث، چقدر شبيه منه؟!!!
اگه گفتين کجای دنيا بيشتر از جاهای ديگه عسل پيدا ميشه؟

عمرا بتونين جواب بدين. از همه بيشتر توی چت رومای ايراني عسل پيدا ميشه.
اطلاعيه رسمي

بدينوسيله به اطلاع ميرساند که سايت گردون جهت ادامه کار و پربار تر شدن، نياز به همکاري شما عزيزان خواننده و نويسنده دارد. شما ميتوانيد در اين راه ما را ياري کرده و پشتيبان ما در اين راه باشيد. لذا خوشحالمان خواهيد کرد اگر در سايت، صفحه و يا وبلاگ خود لينکي به گردون بدهيد. کد مربوطه را ميتوانيد از ستون سمت چپ برداريد و در مکان دلخواه قرار دهيد. مقالات، اخبار، نوشته ها، عکسها و مطالب خود را برايمان ارسال کنيد تا خود نويسنده گردون باشيد. از کمکتان براي پيشرفت گردون صميمانه سپاسگزاريم.



اطلاعيه غير رسمي

جون مادرتون يه حالي به اين سايت ما بديد. ما که چشمون آب نميخوره که مثلا سايت گويا لينک ما رو بذاره تو صفحه ش. روابطمون هم با بچه معروفاي روزنامه نويس همچين يه هوا بي رابطه ست. توصيه ما رو نميکنن به اين سايتها. خلاصه، لُب کلام: اگه يوخده من بچه خوبيم، شما خيلي ماهين که لينک گردون رو ميذارين تو صفحاتتون. البته اينجانب که نورهود باشه، کاملا درک ميکنه که اين کار يه کم سخته و شخص شخيص خودم عليرغم اينکه ميدونيم کاليبر اونجامون زياد بالا نيست معمولا تنبليمون مياد که از اين کارا بکنيم. اما به هر حال به هزار و يک دليل I NEED HITS. آي ي ي بچه معروفاي وبلاگستان بالا غيرتاً چند تا لينک بفرستين اينور. يک در دنيا صد در آخرت. خيرشو ببيني جوون. هر جور حمايت پذيرفته ميشود. مثلا اين دوست عزيز ما که ميبينين لطف کرده و شده اسپانسر گردون. تبليغ شرکتش رو داده به ما بذاريم تو سايتمون. ماهي هم شونصد تومن ميده به من که لينکشو بذارم هر جا که معقوله. يوخده ازش ياد بگيرين. اونقده ماهه که من خودم روزي صد بار ميرم سايتش رو ميبينم.

۱۳۸۱ مهر ۳, چهارشنبه

يکي از بهترين سايتهايي که برای مهاجرين ايراني به کانادا نوشته شده سايت Iran2Canada هست. اگه همچين خيالي دارين حتما ببينيدش.
فرض ميکنيم که يه پسري بود خيلي گوگولي بود. نه اينکه خوشقيافه بودا. نه. اما همچين يه هوا بچه خوبي بود. کلاس و لباس و تيپ و اينا هم حاليش ميشد. طفلکي بچه م خيلي هم اجتماعي بود. با هر تيپ آدمي ميتونست بپره. نه اينکه پرواز کنه ها. ميتونست رابطه ايجاد کنه. خدمت سروراي عزيز خودم عرض کنم که اين طفل معصوم تنها يه بدي داشت. اونم اين بود که خيلي پرتوقع بود توي يه مساله. اونم انتخاب يه دوست دختر به معني واقعي کلمه بود. يعني اينکه ميخواست هم دختره خوشگل باشه. هم با کلاس باشه. هم دوسش داشته باشه و هم يه چند تا چيز کوچولوي ديگه باشه. خلاصه اينکه کارش درست باشه هوار تا. يه روز که اين پسر گل داشت از خيابون رد ميشد، فکر ميکنين چي شد؟ دختر مورد علاقه اش رو پيدا کرد؟ نه. دختر مورد علاقه اش اونو پيدا کرد؟ بازم نه. به يه نتيجه رسيد؟ بايد بگم بازم نه. نميخواد اصلا شما نظر بديد. شمام با اين نظر دادنهاتون. يه روز که اين پسر گل داشت از خيابون رد ميشد، اصلا بهتون نميگم تا تو خماريش بمونين.
- ميدوني چيه؟

- نه نميدونم. چيه؟

- منم نميدونم.

۱۳۸۱ مهر ۲, سه‌شنبه

خب. مهلت ارسال مطالب براي کتاب به پايان رسيد. بعضي از دوستان عليرغم قولي که داده بودن مطالبشون رو ارسال نکردن. البته خيلي ها هم منت گذاشتن بر ما و براي کتاب خودشون مطلب ارسال کردن. از يه عده که انتظار استقبال نداشتيم، ايميلهاي محبت آميزي دريافت کرديم که ما رو دلگرم کرد. از يه عده هم که انتظار داشتيم از اين مساله استقبال کنن و بر خلاف صحبتهاشون که هميشه در جهت اشاعه فرهنگ وبلاگنويسي و وبلاگخواني هست ايميلهايي گرفتيم که جالب بود. شايد يه روزي همه اين ايميلهاي جالب رو تو يه وبلاگ براتون بذارم تا بخونين. به هر حال اين دسته از دوستان باعث شدن که ما انرژي بيشتري براي ادامه کار بگيريم. فعلا در حال مرتب کردن و کارهاي فني مربوط به طرح جلد و قطع کتاب و برآورد هزينه هستيم.

ديشب با چند تا از بچه ها مهمون دفتر طراحان و وحيد و مازيار عزيز بوديم. تا حدود ساعت يک شب نشستيم و حرف زديم و بحث کرديم و خنديديم. امروز هم اگه اتفاق خاصي نيفته ميرم ختم ماهپيشوني. ميدونم که خيلي از بچه ها هم ميان.

۱۳۸۱ شهریور ۳۱, یکشنبه

خروس
براي ماه پيشوني که مرا Noorhood ميپنداشت:

پرواز کن

پرواز کن به جايي که بر پيشانيت نشسته است

آنجا دوشنبه ايست که ميتواني برقصي

آنجا مهريست که ميتواني بويش را ببلعي

گلبرگهايت را به باد بسپار و پرواز کن

سر بر شانه فرشتگان بنه

و داغي را که بر دلت مانده

با فرشته ها تقسيم کن

بي دغدغه

پرواز کن

و خوش باش که ديگر تراکمي از لعنتي ها احاطه ات نخواهد کرد.

۱۳۸۱ شهریور ۳۰, شنبه

الان خبر مرگ ماه پيشوني رو خوندم. شوکه هستم. نميدونم چي بايد بگم. الان بايد بيشتر فکر کنم. چرا؟ کوهستان چرا؟ صفحه نظرخواهيش وا نميشه 241 نظر تا حالا. خيلي سنگينه.

تنها صداست که ميماند

روز و ساعت مراسم ختم روز سه شنبه - ساعت ۲:۳۰ تا ۴ - مسجدالرضا - ميدان نيلوفر - خيابان آپادانا
خب، خلاصه امروز وقت کردم برم نمايشگاه کامپيوتر. براي اونايي که اين نمايشگاه رو نديدن ميخوام يه تعريفي داشته باشم. از قديم گفتن وصف العيش، نصف العيش. نمايشگاه کامپيوتر مکانيست پر از تلويزيونهاي فلترون در اندازه هاي مختلف و بيشتر عظيــــــــــــــــــم که همشون در حال پخش کليپهاي گروه موسيقي آريان هستند. يکي از اونا هم يه کليپ ازش پخش ميکرد که شعرش رو يکي از بلاگرا گذاشته بود تو وبلاگش با متن و اينا که يادم نيست کي بود. والله ما که انگليسيشو با اينکه زير نويس داشت زياد نفهميديم. آخه ميدونين چيه؟ ميدونين که من شماليم. لهجه انگليسيم هم مال شمال آمريکاست. زياد زبون اين يارو رو نفهميدم. فقط يه شعري بود درباره بارون گويا. توش پر از بارون و Rain و از اين حرفا بود. کليپشم خداييش از کليپاي اينور آب و اونور آب بهتر بود. يه پسر خوشتيپ که مسلما محمدرضا گلزار نبود داشت به شيوه جرج مايکلي ميخوند. کل کليپ هم تو خارج فيلم برداري شده بود. فقط جاي بامزه ش اين بود که دختره با مانتو توي خارج بالا پايين ميرفت و پسره خوانندهه هم جلوي دختره آواز ميخوند و خودش رو پاره پوره ميکرد. اما در کل باحال بود. ميگن سي ديش رو تو مجتمع کامپيوتر پايتخت دارن. اما از هر چي که بگذريم از شاهپرکهاي توي نمايشگاه که نميتونيم بگذريم. مناظر بسيار چشم نواز و دلاويز بودن. من که دلم هي الکي آويزون ميشد. اما خب چه کنيم. من يکي کبريت بي خطر از آب در اومدم. اونقدر بي خطر که فقط به درد خلال کردن دندون ميخورم. خلاصه کلي تريپ مهندسي گذاشتم و کلمات قلمبه سلمبه با مسئولين غرفه ها رد و بدل کردم و اين حرفا که بگم ما هم بعـــــله. اما مسخره ترين چيزي که ديدم يه سيستم تجارت الکترونيک بود که داشتن واسش تبليغ ميکردن. يه کم پرس و جو کردم ديدم مسئول مربوطه گفت که اين اول بايد قانونش تصويب بشه بعدش نرم افزارش طراحي بشه تازه بعدش راه بيفته. يه چيزي تو مايه هاي بزک نمير باهار مياد. بعدش هم که با يه حساب سرانگشتي براي هزارمين بار به اين نتيجه رسيدم که دکه هاي مواد غذايي و اغذيه توي نمايشگاه از هر چي کافي نت و آی اس پي هست بيشتر سود ميکنن. يکي دو تا از بچه هاي دوران دانشگاه رو هم ديدم. بعضي هاشون جزو بازديدکننده ها بودن و بعضي هاشون هم غرفه دار توي مادايران و ايران نارا و از اين جور جاها. همه هم ماشالله با کراوات و شيک و پيک. آدم توي اينجور نمايشگاهها فکر ميکنه رفته نمايشگاه سبيت و جيتکس و اينا. خلاصه همه خيلي خارجي بودن. حاصل گردش نصف روزه از اين نمايشگاه چند تا کاتالوگ بود که به لعنت خدا نمي ارزه. هداياي تبليغاتي هم که از ما فقط دلبري کردن و نصيب از ما بهترون شدن. تو تبليغات هم پارتي بازي حرف اول رو ميزنه. البته تحفه اي هم نبودن اما هداياي Canon خداييش توپ بود. قرعه کشي هم داشت. Canon، شش تا پرينتر جوهرافشان و سه تا اسکنر قرعه کشي کرد که طبق معمول من هر نه تاش رو برنده شدم ( آخه من خداي شانسم ). يه چند تايي هم عکس گرفتم که فردا ميذارم تو گردون. تازه ساعت ۷ رفتم يه دست کله پاچه جاي صبحونه و ناهار و شام زدم جاتون خالي. بعدشم که طبق معمول اومدم کافي نت تا برسم به کارام. يه زنگي هم به بابام زدم لاهيجان که روز پدر رو تبريک بگم و اين حرفا. حالا هم ديگه کم کمک برم خونه تا ببينم کي خوابم ميبره. بدرود.

۱۳۸۱ شهریور ۲۷, چهارشنبه

- ديگه واسه ت تره خورد نميکنم.

- پس لطفا اين سيب زميني ها رو پوست بگير.
راستي ديدين خورشيد اينبار از کجا طلوع کرده؟
پارس وب يکي از مزخرفترين سرويسهاي هاستينگ رو توي ايران ارائه ميده. مزخرفترينه. دليلش هم چند ماه تحمله منه که واقعا جونم رو به لبم رسوندن. هر دفعه به يه بهانه اي آدم رو داون ميکنن. البته تقصير هم ندارن. اين قانونه ايرانه که فروشنده تعهدي عملي در قبال خريدار نداره. بهانه هاشون هم خيلي باحاله. آدم رو دقيقا درازگوش فرض ميکنن. فکر ميکنن مشتريهاشون توي مغزشون پهن بار کردن. انگار فقط خودشون از کامپيوتر و سرور و هاستينگ و دومين سرشون ميشه. اين آخرين باره که تحمل کردم. هنوز سايتم داونه. دفعه بعد اگه همچين اتفاقي بيفته قطعا هاستم رو عوض ميکنم.

۱۳۸۱ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

استاد عبدالله اسکندري که به حق يکي از بهترين چهره پردازها يا همون گريمورهاي ايرانه يک سايت اختصاصي داره که عکسهاي بسيار جالبي از بازيگراي معروف ايراني داره در گريمهاي مختلف. حتما ببينيدش مطمئن باشيد کليکتون رو حروم نکرديد.
- سلام خانوم

- سلام آقا. بفرمايين

- من يه معلم هندسه ميخواستم

- شما؟

- عرفاني هستم

- براي کي؟

- براي حدوداً اول مهر

- موردي نداره. آدرس و شماره تلفنتون رو محبت کنيد

- بله يادداشت بفرمايين. xxx-xx xx

- باهاتون تماس ميگيريم



اشتباه نکنيد. اين يه هيچ وجه مکالمه يک دانش آموز با يک آموزشگاه علمي نيست. اين دقيقا مکالمه رمزي يک پسر جوون با فرديه که مسئول پاسخگويي به تلفن يک خونه عفافه (البته نه خونه هاي عفاف با مجوز) که چند ساعت پيش جلوي چشم من صورت گرفت.
ديشب اومده و نيومده، رسيده و نرسيده رفتم تا به جايزه مسابقه نام وبلاگ آنسوي مه فعلي و طوطي و صاحبش قبلي برسم. خستگي هم حاليم نبود. نميشه که از چلوکباب سلطاني گذشت ميشه؟ به هر حال اينروزا دائم تو حرکت بودم. پريروز با ماني عاليجناب کرم و پژمان يه وجب خاک اينترنت بودم. مسافت طي شده بسيار زياد بود. فکرشو بکنيد از سر گاندي تا ظفر پياده رفتيم. بعدش از اونجا تا کافه شوکا هم پياده رفتيم. از کافه شوکا تا پارک ملت و از پارک ملت تا ميدون ونک بازم پياده رفتيم. بعدشم اومدم کافي نت و يکي دو ساعت کار کردم و بار و بنديلم رو جمع کردم رفتم به سمت لاهيجان و صبح که رسيدم رفتم اداره نظام وظيفه. تا ظهر اونجا بودم. از اونجا هم اومدم خونه و ناهار خوردم و دوباره حرکت به سمت تهران. از ميدون آزادي به چهارراه وليعصر و از اونجا به رستوران شانديز جردن. به هر حال اين مورد آخر جاتون خالي بود واقعاً. پدرام يه جور ديگه و تلخون، رضا عرايض و هم وبلاگيش بنفشه، ايرج آنسوي مه (طوطي و صاحبش) و من و اينجانب و خودم و نورهود و عصيان و نيما.

يکي نيست به من بگه خسته نباشي با اين همه تحرک؟
نهمين جشنواره بين المللي عروسکي تهران از يکشنبه شروع شده و تا جمعه ادامه داره. ديروز خواهرم هم توي سالن شماره دوي تئاتر شهر اجرا داشت. نمايش حسن کچل نمايشي بود که ديروز دو تا اجراي عمومي و يه اجراي اختصاصي براي گروه نمايش اتريشي داشت.

اگه مايل هستيد که زمان و مکان نمايشهاي عروسکي و اطلاعات ديگه اي در اين زمينه داشته باشد، ميتونين به صفحه هنري سايت گردون مراجعه کنيد.
پريشب. ساعت يک و ربع که داشتم ميرفتم لاهيجان. توي ميدون آزادي وايساده بودم که ماشين سواري پر بشه. يه پيکان رو ديدم که حدود ۱۵ تا بچهُ از اين بچه هاي دعا فروش رو سوار کرده بود تا ببرتشون. حتي صندوق عقبش هم پر بود. رانندش هم يه ظاهر شيک و پيکي داشت. واقعا هيچکي نيست که اينا رو پيگيري کنه ببينه سرشون به کجا وصله؟

۱۳۸۱ شهریور ۲۳, شنبه

مجموعه ای از تصاوير هنرمندانه. اگر دوست دارید طرحهای زيبايي مثل طرح زير ببينيد کافيه روی عکس زير کليک کنيد.

نتهاي نصفه

سوار بر امواج

زمزمه هاي آسماني را

براي انديشه هاي خاکي

به ساحل ميريزند

يار، يار، يار

فراموش نکن

ما پيماني نبسته ايم

ما سفره اي در برابر نداشته ايم

ما ميان ابرها

سفر نکرده ايم

از کسي نپرسيده ام

تَنگ در بر گرفتن

معناي عارفانه اي دارد؟

راستي

مگر نمي بيني

که فرشته ها مينوازند

آرام آرام

و هاله اي از موسيقي کهنه

ما را در بر ميگيرد

و ما در هم خواهيم آويخت

گوش کن

فرشته ها مينوازند

با سازهاي شيشه اي

و از آهنگ سازشان

ابرها متلاطم ميشود

باران ميبارد

باران

و تنها نتي کوچک کافيست

تا هر چه آهنگ سراب

رنگ ببازد

صميمانه ميگويم

مرا دوست بدار

اي آشناي فصلهاي کودکي

من تنها صدايم را ارمغانت آورده ام.

۱۳۸۱ شهریور ۲۲, جمعه

يکي از روزاي اين هفته قرار بوده که به خاطر جايزه مسابقه وبلاگ طوطي و صاحابش بريم چلوکباب بخوريم. الان فهميدم که همون روز بايد لاهيجان باشم. شش ماه معافي که از اداره نظام وظيفه گرفته بودم تموم شده و ميخوام براي شش ماه ديگه تمديدش کنم. اگه فقط بتونم تا آذر ماه اين معافي رو کشش بدم، سن پدرم ميرسه به شصت و ميتونم معافي دايمي بگيرم. اونوقت ميشه پاسپورت گرفت و رفت. به هر حال گويا از چلوکباب افتاديم.
اين روزا کمتر مينوشتم. شايد به خاطر اينه که يه درگيري با خودم دارم. هر وقت صفحه رو وا ميکنم و شروع ميکنم به نوشتن، بعد از اينکه چند خطي مينويسم همه ش رو پاک ميکنم. البته اين حسيه که گاه و بيگاه ممکنه به هر کسي دست بده. اما وقتي براي من پيش مياد باعث ميشه که يه ترمز اساسي توي تموم کارام اتفاق بيفته.

بعضي وقتا دلت نميخواد که چيزي به کسي بگي. بعضي وقتا از خودت خجالت ميکشي. بعضي وقتا احساس ميکني دلت مرده. اگه علتشو بدوني نصف مشکلاتت حله. چون علت رو اگه پيدا کردي راه درمانش هم پيدا ميشه. مساله بزرگ جائيه که ندوني علت هم چيه. من ميتونم بفهمم چرا بعضي از آدما خودکشي ميکنن. عملشون رو تاييد نميکنم. اما ميفهمم آدمي که به بن بستي رسيده و نميدونه که به چه گناهي اونجا گير افتاده، تنها راه رو پروازي ميدونه که با کشتن خودش حاصل مياد. بن بست فکري، روحي و يا هر کوفت و درد و زهر مار ديگه بزرگترين و حل نشدني ترين مشکل آدماست. بن بستهايي که بعضي از ديوارهاش رو خودشون ساختن بعضي هاش رو هم ديگران.

۱۳۸۱ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

کسي يه کار مناسب واسه من سراغ نداره؟ اگه سراغ دارين لطفا ميل بزنين.

اينم مشخصات:

سن:28

تحصيلات: ليسانس

رشته / گرايش: کامپيوتر / نرم افزار
امروز خيلي کلافه هستم. مثه برج زهرمار نشستم پشت ميز و کسي از يک کيلومتري منم رد نميشه. دلم ميخواد هي غرغر بزنم. اما از اونجايي که دور و بريهام ميدونن که اينجور مواقع بهتره دور و بر من نيان و متاسفانه هنوز کسي که با اين اخلاق من آشنا نباشه پيداش نشده، موندم که دق و دليمو سر کي خالي کنم. امروز تا دلتون بخواد کلافه و عصبي و اخمو و عوضي شدم. مدام کلمه هاي ناجور توي کله م ميچرخن. فردا بايد دويست تومن بدم به يه کسي که بطور غير منتظره اين پول رو از من ميخواد. منم تا حالا نتونستم يه قرون جور کنم. سرم درد ميکنه. خونه رو هم بايد تا آخر شهريور تخليه کنم. هنوز نتونستم يه خونه مناسب پيدا کنم. عصر کلاس زبان دارم. هيچي نخوندم. شش ماهه که يه لحظه هم استراحت نداشتم. تا حالا ناهار نخوردم. دلم ميخواد کله م رو بکوبم به ديوار. يه کلوم. دلم به هيچي خوش نيست. حالم از همه چي بهم ميخوره. دلم ميخواد فرار کنم. فرار. چرا امروز همه چيز اينجوريه؟ بن بست. خسته شدم از بس به خودم گفتم اينم ميگذره، تحمل کن. خلاصه همه چيز تموم ميشه. درست ميشه. يه مشت کلمه پلاسيده که واسه دلخوش کنک هم به درد نميخوره. اي کاش ميشد يه جورايي از اين خراب شده فرار کرد. لعنت. همه فکر ميکنن که از اين نورهود ديوونه خل و چل تر و بي غم تر پيدا نميشه. اما زهي خيال باطل. مرده شور خودم و با اين بدشانسيها ببره. اصلا اين نوشته ها به چه دردي ميخوره؟ دردي رو دوا ميکنه؟ عمراً. بهتره تمومش کنم. حالمو که بهتر نميکنه. خداحافظ.

۱۳۸۱ شهریور ۱۸, دوشنبه

پژمان يوسف زاده يه وبلاگنويس ايراني الاصله که تو آمريکاست. وبلاگ جالبي داره به زبون انگليسي به نام PejmanPundit. گرچه که من زياد ازش سر در نميارم اما بايد جالب باشه. لينکشو ميذارم اينجا. فکر ميکنم پدرش يه پرفسوری چيزی هست تو رشته پزشکي. آقا پژمان اگه ما رو ميبيني سلام.
دکترين وبلاگي نورهود

بخش پنجم: داستان باستان قسمت دوم

پ: چي شد که دوباره بيل گيتس اومد سراغتون؟

ن: داستان از اونجايي دوباره شروع شد که خبر کامپيوترهاي پيشرفته من به گوشش رسيد. خيلي دوست داشت که از کار اونا سر در بياره. حتي رفته بود زبون فارسي ياد گرفته بود که بتونه يادداشتهاي منو بخونه. غافل از اينکه من تموم نتهام رو به يه زبون تشکيل شده از صفر و يک نوشتم. اسمشم گذاشته بودم زبان ماشين. بيل که سهله هفتصد تا از جد و آبادش هم نميتونست از اون سر در بياره. بعدا براي اينکه سر به سرش بذارم يه خورده کار و براش ساده تر کردم. به اين ترتيب که نتهام رو تبديل کردم به زبون اسمبلي که يه خورده قابل فهم تر بشه براش. همون باري که اومد سراغم، با ديدن اين يادداشتها زير لب ميگفت پنجره پنجره. اون موقع نفهميدم که چي ميگه. به هر حال فقط به من گفت که ميخواد يه کاري کنه که هر کسي با خريد يکي از کامپيوترهاي من يه پنجره هم از اون بخره. ولي من اصلا نميتونستم درک کنم که چه جوري ميخواد اين کار رو بکنه.

پ: جريان ويروس ها چي بود؟

ن: ويروس ها رو براي اولين بار سال ۱۳۶۵ بهش فکر کردم. ايده اون از اونجايي به ذهن من خطور کرد که من نمره رياضيم رو شدم ۹. اين براي من خيلي افت داشت. به هر حال من ميدونستم که موضوع از کجا آب ميخوره. من يه کامپيوتر به مدرسمون فروخته بودم. اما چون قبلا اين سازمان سيا دستور داده بود که تموم لوازم دست دوم مورد نياز من از تو بازار به قيمت گزاف خريداري بشه، من مجبور شدم به جاي بخاري برقي از يخچال استفاده کنم. اونا هم با من لج کردن و نمره رياضيم رو کم دادن. البته اين وقتي بود که من بطور موازي در حال اثبات اين بودم که عدد اول وجود نداره. و بر همين اساس تمام مسايل رياضي رو بر اساس همين قانون حل ميکردم. به هر حال مدير مدرسه مخالف اتصال کامپيوتر به اينترنت بود و من هم ميخواستم از اون طريق نفوذ کنم و نمره هام رو عوض کنم. ولي با اين تصميم اين کار غير ممکن شده بود. اين بود که تصميم به نوشتن برنامه اي گرفتم که خود به خود شروع به پاک کردن حافظه کامپيوتر ميکرد. و اون رو به کار بردم تا تموم اطلاعات از جمله نمره هاي من از روي کامپيوتر مدرسه پاک شد. البته بعدها اين ايده رو روي اينترنت هم گسترش دادم و قابليت تکثير رو هم به اون اضافه کردم.

پ: بيل تو اين فاصله چه کار کرد؟

ن: هيچي اونم پنجره هاي خودش رو توي برنامه اش تعميم داد و Windows رو ساخت.

پ: فعاليت هاي ديگه شما چي بود؟

ن: من کلا کار خاصي نکردم. به جز اينکه سيستم گفتگوي اينترنتي رو راه انداختم که حالا معروف شده به چت. و چند تا کار ديگه از جمله شروع به نوشتن خاطراتم تو اينترنت.

پ: همون چيزي که الان معروف شده به وبلاگ؟

ن: دقيقا. اينکه اين سيستم همه گير شد و حالا تقريبا همه ازش استفاده ميکنن کار من بود. اولين وبلاگ دنيا رو من ساختم.

ادامه دارد...

۱۳۸۱ شهریور ۱۴, پنجشنبه

تاریخچه ایجاد علوم انفورماتيک از زبان ایجاد کننده آن شاید یکي از جالبترين مسائلي باشد که شما ميخوانيد. تاریخچه اين علوم به اينصورت اولين بار است که در جهان منتشر ميشود. نگارنده در مصاحبه اي که با مجله پي سي مگزين داشته، گوشه هاي تاريکي از تاريخ اين علم را عيان ساخته است. به دليل طولاني بودن مطلب اين مصاحبه ممکن است در چندين قسمت منتشر شود. بخوانيد و بينديشيد.

دکترين وبلاگي نورهود

بخش پنجم: داستان باستان قسمت اول

پ: سلام آقاي نورهود. بعنوان اولين سوال ازتون ميخوام که به ما بگيد چطور شد با کامپيوتر آشنا شديد؟

ن: سلام. راستش بهتره سوالتون رو اصلاح کنيد. من با کامپيوتر آشنا نشدم. در اصل اون بود که با من آشنا شد.فکر ميکنم حدوداي سال ۱۳۶۱ بود. اون موقع تقريبا ۲ سالي ميشد که من با ماشين حساب آشنا شده بودم. هميشه وقتي توي درس رياضي به مشکلات پيچيده بر ميخوردم، ماشين حساب بابام رو ور ميداشتم و سعي ميکردم که مسايل رو از اون طريق حل کنم. فکر کنم سومين باري بود که باهاش کار ميکردم که يهو يه دود آبي رنگ از پشت ماشين حساب بلند شد و ديگه کار نکرد. محاسبات اونقدر پيچيده بود که اين ماشين حساب کم آورد. بابام که اينو ديد رفت و برام يه دونه پيشرفته ترش رو خريد و از اون به بعد من کارام رو با اون انجام ميدادم. بعد از يه ماه من تونستم اولين برنامه رو با اون ماشين حساب بنويسم. اونم به زبون جي دبليو بيسيک. اين زبون رو من در عرض 15 روز طراحي کردم. و تونستم باهاش برنامه ای بنويسم که در عرض ۰7/0 ثانيه فاصله بين نوک دماغ مجسمه ابوالهول رو تا شست پای مجسمه آزادی حساب کنه. بعد از شش ماه براي اولين بار تونستم ۳ تا ماشين حساب رو از طريق پورت به هم وصل کنم و اونا با هم اطلاعات رد و بدل ميکردن. اين يه کشف بود که در اون مقطع فقط به درد تقلب تو جلسه امتحان ميخورد. متاسفانه هيچکي جز خودم نميتونست با اونا کار کنه. تا اينکه به فکر افتادم يکي رو پيدا کنم که بتونيم از اين کشف استفاده کنيم. اما چون اون زمان جنگ بود و معمولا نامه ها توي راه گم ميشد به اين فکر افتادم که از طريق اين کشف فاصله ها رو به هم نزديک کنم. اين بود که با يه مقدار صفحه کلاچ و چند تا پيچ و مهره و تعدادي آهنربا تونستم يه فضا درست کنم که ميتونست اطلاعات رو توي خودش ذخيره کنه. و به دنبالش قسمتي از اون رو بصورت صندوق ذخيره براي روز مبادا نگه داشتم. يکي از روزها که داشتم به يه چيز جالب فکر ميکردم و ماشين حسابا رو به تلفن خونمون وصل کرده بودم که ببينم ميشه از اون طريق پول تلفن رو بصورت اتوماتيک حساب کنم، ديدم که يه صداي جلينگي اومد و يه چيزي افتاد توي قسمت صندوق. وقتي که بازش کردم ديدم يه فايل متنيه که توش نوشته We speak across time and space. . . . May the new power promote peace between all nations اين براي من خيلي عجيب بود. براي يه لحظه فکر کردم که يه نفر پشت خط تلفن گير کرده و چون من تلفن رو از پريز جدا کرده بودم و ماشين حسابا رو به هم وصل کرده بودم و احتمالا برنامه کامپايلري در حال اجرا بوده که داشتم براي يه زبون پيشرفته تر به اسم سي مينوشتم. و اين برنامه امواج صوتي رو به کلمه ها ترجمه کرده. اين حتما يه کشف تازه بود که بصورت اتفاقي صورت گرفته. اما چرا انگليسي ترجمه کرده بود؟ اين يکي از بزرگترين سوالات من در سن هشت سالگي بود. يکساعت بعد که تمام برنامه ها رو از اجرا خارج کرده بودم، فايل ديگه اي رو توي همون صندوق مشاهده کردم. محتواي اين يکي از اين قرار بود: Halo? Do You Here Me اين نميتونست يه آدم پشت تلفن باشه. يهو يه چيزي توي ذهنم جرقه زد.

پ: يعني اين پيامها پستهاي الکترونيک بودند؟

ن: بله. اون شخص کسي بود به نام بيل که از آمريکا اون پيغام رو فرستاده بود. بعدها کلي درباره اين شخص صحبت خواهم کرد. اون کسي نبود بجز بيل گيتس.

به هر حال ما تا مدتها با هم از اين طريق به رد و بدل پيغام ميپرداختيم. معمولا اون سوالاتي که داشت از من ميپرسيد. اما متاسفانه کاربرد اين شبکه براي من نفعي نداشت. درسهايي که اونا توي مدارسشون تدريس ميشد کاملا با دروس ما متفاوت بود و اصلا نميشد از اين طريق تقلب کرد. اشکال کار وقتي نمود بيشتري پيدا کرد که فهميدم مدير مدرسمون اجازه نميده که از خط تلفن سر جلسه امتحان استفاده کنم.

پ‌: شبکه اينترنت چه طور بوجود اومد؟

ن: تا مدتها کار من و بيل اين بود که به اطرافيانمون طرز کار با اين شبکه رو ياد بديم. اما بيل خيلي کمتر به اين کار علاقه نشون ميداد. اون عشق وافري به پنجره ها داشت. اصولا اون دنيا رو از پنجره خودش ميديد. و در حاليکه من داشتم روي توابع هيپربوليک و منحنيهاي بي اسپلاين کار ميکردم. اون يه دوره آموزش براي ساخت در و پنجره رو ميگذروند. از همون موقع به فکر تجارت افتاد تا خودش اين دوره هاي آموزشي رو همه گير کنه و از اون راه پول در بياره. دوره هاي آموزشي که بعد ها به مدارک مايکروسافت مشهور شدند که به تفصيل درباره اش صحبت خواهم کرد.

بعد از حدود يکسال و نيم کار روي اين شبکه ها، بيل تمام اطلاعاتي رو که مشترکا روش کار کرده بوديم فروخت به ناسا. من اصلا ازش انتظار نداشتم. اينو قبول دارم که بيل کله اش خوب کار ميکرد. ما با هم قراردادي امضا کرده بوديم که تا به نتيجه نرسيدن کامل پروژه اون رو فاش نکنيم و فعلا به فکر کسب درآمد نباشيم. اما بيل زير قراردادمون زد و همه چيز رو فروخت. منم نميتونستم کاري بکنم. هنوز بحث امضاي الکترونيک آغاز نشده بود.

پ: بيل گيس با پولي که بدست آورد چي کار کرد؟

ن: اينجور که من گاهگداري ازش خبر ميگرفتم، يه گاراژ تاسيس کرد. اونجا با همون ماشين حسابا حساب کتابش رو انجام ميداد. مثه اينکه با يه نفر که صافکاريش خوب بود رو ماشينا با دقت کار ميکردن و ريزترين چاله چول هاي ماشين رو ميگرفتن. اسم گاراژش رو گذاشته بود ميکروصاف. اونجا داشت کار و بارش سکه ميشد ولي هنوز دست از سر پنجره ها بر نميداشت. در کنار صافکاري رو پنجره سازي هم داشت به جاهايي ميرسيد. اون به تکنولوژي ساخت پنجره هايي دست پيدا کرده بود که کنار هم و روي هم توي هم باز ميشدن. اونم با فشار يه دکمه.

پ: شما در اين مدت که بيل گيتس داشت به ميکروصافش ميرسيد چکار ميکرديد؟

ن: من داشتم سعي ميکردم که ماشين حسابهاي پيشرفته تري درست کنم. سال ۱۳۶۳ بود که موفق شدم اولين ماشين محاسب واقعي رو درست کنم. اسمش رو گذاشتم کامپيوتر. اين بهترين چيزي بود که تا اون زمان اختراع شده بود. تقريبا تمام قطعاتش رو از وسايل دور انداختني درست کرده بودم. ماشين تحرير مادرم، تلويزيون مبله اي که تو زيرزمينمون بود و بخاري برقي پدربزرگم اجزاي تشکيل دهنده اش بودن. همون موقع بود که دوباره سر و کله بيل پيداش شد. الان که فکر ميکنم به اين نتيجه ميرسم که بعد از فروش امتياز شبکه اينترنت به سيا احتمالا اين سازمان اطلاعات جاسوسي خودش رو به بيل ميداده تا اون در پيشرفتشون کمک کنه. هر بار که من به نتيجه مهمي ميرسيدم، سر و کله بيل پيدا ميشد. احتمالا آمار منو سيا بهش ميداده.

ادامه دارد...
ببينين چي پيدا کردم: سايت مگه روزنامه فروشي ندارين دم خونتون دات کام رو از توی وبلاگ دات پيدا کردم. دکتر دمت گرم واقعا. همه ميگفتن اگه 5 تا IT باز تو ايران باشه، اوليش حتما دکتره اما من باور نميکردم. تا اينکه اينو ديدم.

۱۳۸۱ شهریور ۱۳, چهارشنبه

صدايي نفسگير

از فشار حلقه ها

بازدمت را زنجير ميکند

رد زنگاري خشن

بر گردنت تازيانه ميزند

و فضايي وهم آلود

و امواجي بي شکل و خاموش

روحت را درمينوردد

لي لي بچگانه ات

بازيچه اي بيش نبود

آنگاه که به اسارت رفتي

بازيچه ها تو را بازي خواهند داد

گويا همه صورتک شده اند

سرد

با ابرواني عمودي

و تو در اين تراکم

بي حجم ميشوي

و تنها تلنگري کافيست

تا بشکني

۱۳۸۱ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

اطلاعيه شماره 1 کتاب

دوستان عزيز

آبان ماه اولين سالگرد تولد وبلاگ های پارسی زبان است. جمعی از وبلاگنويسان به اين مناسبت و به هدف آشنايی عموم با پديده وبلاگ تصميم به چاپ کتابی از برگزيده تعدادی از وبلاگها گرفته‌اند.

هدف از درج اين خبر در اين مکان، آمادگي عموم شما عزيزان در اين باره است. بنابراين اگر شما دوست عزيز وبلاگنويس، ايميلي از آي دي iranianweblog_book@yahoo.com دريافت نموديد، قطعا مربوط به هيات گردآورنده مطالب اين کتاب است. زمان ارسال اين ايميل، فرمهاي مربوطه و توضيحات ديگر در اطلاعيه هاي بعدي در وبلاگ عمومي به نظر شما خواهد رسيد.

شادکام و پيروز باشيد.

۱۳۸۱ شهریور ۹, شنبه

از نوشته هاي يک آزاده

وقتي از کارهاي روزانه خسته اي و دلت از همه جا گرفته، هيچکس هم نيست که باهاش حرفاشو بزني. يعني همه دور و بري هات اينقدر درگير مشکلات و دلمشغوليهاي خودشون هستن که فرصتي براي تو باقي نميمونه. مياي بيرون، اونم تنها که يه قدمي بزني تا شايد دلت يه کمي وا شه. اونجا هم آرامش نداري. هر کسي يه جوري باهات برخورد ميکنه. يکي ازت التماس ميکنه سوار ماشينش شي

- خانوم تو رو خدا... هيژده ساله دوست دختر ندارم.

- آقا برو تو رو خدا ول کن... حال و حوصله ندارم.

مگه به خرجش ميره. يه کم جلوتر، يکي از دوستات رو با دوست پسرش ميبيني.

- اِ... سلام... چه خوب شد ديدمت. ميخواستم بهت زنگ بزنم، گفتم احتمالا خونه نيستي.

- تنهايي؟

- آره.

- کجا ميري؟

- هيچ چي ميرم يه کم قدم بزنم. مياي؟... که حرفت تو دهنت خشک ميشه.

- باشه... بعدا بهت زنگ ميزنم. خدافظ

- خدا... حا... فظظظ.

باز بي هدف راه ميري. بيرون هم که نميشه يه سيگاري دود کرد. مردم چي ميگن؟ مگه دختر هم سيگار ميکشه؟ اونم بيرون از خونه؟ تازه مردم هم باهات کار نداشته باشن، معده مزخرفت قاط ميزنه. يه کم ديگه...

- هـــــــــي... چه اعتماد به نفسي!

بازم جلوتر...

- قربونت برم. چنده؟

دوباره...

- خانوم ميتونم چند لحظه مزاحمتون بشم؟

يه کم ديگه...

باز يه کم ديگه...

حتي نميتوني تنهايي قدم بزني چون فکر ميکنن...

ديگه بي خيال همه اين حرفا شدي و احساس ميکني گوشِت کره. ديگه اين حرفا رو نميشنوي که يهو...

- دختر خانوم!

- بعله.

- اين چه وضعيه؟

- چي چه وضعيه؟

- لبه شلوارتو برگردون. لباس بچگيهاتو پوشيدي؟

- برنميگرده. دوخته شده.

- بخوابونم زير گوشِت؟

- آقا چرا بد صحبت ميکني؟

اون يکي از دور...

- حرف زيادي ميزنه ببريمش؟

دوباره همون اوليه...

- گورتو گم کن آشغال انگل!

همه نگاهها رو سنگيني ميکنه. نکنه واقعا مردم اطرافت فکر ميکنن تو يه انگلي! اون يکي از دور سوت ميزنه. يکي ديگه بلند ميخنده. همونه که اون دفه دنبالت راه افتاده بود. ميگفت که تو رو خدا مثلا شمارمو بگير، جلو دوستام ضايع نشم. دارن از دور نگام ميکنن! بغض داره خفه ات ميکنه. اشک تو چشات حلقه ميزنه. حتي تو خيابون نميتوني گريه کني. چقدر... چقدر جلوي خودمو بگيرم؟ چقدر تظاهر کنم؟ چقدر وقتي ناراحتم، الکي بخندم؟ يا به قول دوستان موج منفي نفرستم؟ بيا... هه هه هه! چقدر وقتي عصبيم تو خودم بريزم تا بقيه بهشون بر نخوره؟ اون از خونه، که بايد تابع پدر و مادرت باش. حال نداري باهات شوخي ميکنن. باهاشون شوخي ميکني حال ندارن. همه خوب حرف ميزنن. همه خوب شعار ميدن. ولي کو عمل؟ به هر کي هم که ميرسي از اين درد دلها زياد داره. پس چرا وقتي همين آدما به هم ميرسن، نه تنها هيچ کمکي به هم نميکنن، فقط نمک رو زخم هم ميپاشن. هر کس به نوعي. دلخوشيهاتم که ميشه دلتنگيهات...

اولش:

- ميدوني... خيلي دوسِت دارم. اصلا با هيچ دختري نميتونم ارتباط برقرار کنم. چون اون کسي رو که ميخواستم، پيدا نکردم. آخه من به اين آسونيها از کسي خوشم نمياد. اما اين اتفاق از همون اولين باري که ديدمت افتاد. اصلا ميدوني... ديگه دختر و پسرايي رو که تو خيابون دست تو دست هم ميبينم، حسوديم ميشه. نه نه اصلا دلم ميخواد سر به تنشون نباشه.

با خودت فکر ميکني. اِ... چه پسر خوبيه. خب خره اين همه دوسِت داره. تو هم که ازش بدت(؟) ... نمياد. نه نه خوشتم مياد. با دلت رو راست باش. همونيه که ميخواي. مگه نه؟ ولي نـــــه. من که قيافشو دوست ندارم. گمشــــــو! قيافه که مهم نيست دختر. مهم اينه که خيلي گله. اين همه دوست داره. باشه؟ نباشه؟ باشه؟ نباشه؟ باشــــــــــه.

دومش:

- قشنگم! ملوسم! خوشگلم! دوست دارم چند بخشه؟

سوميش:

- چطوري؟ خوبي عزيزم؟ چه خبر؟

چهارميش:

- چه خبر؟ چي کارا ميکني؟... خبري نيست!

پنجمش:

- خسته ام. ميخوام بخوابم. بعدا بهت زنگ ميزنم.

ششمش:

- ببين من کار دارم. بعدا تماس بگير.

هفتمش:

- همديگه رو ببينيم؟!... تو که ميدوني من چقدر کار دارم.

هشتمش:

- زنگ نميزنم؟ هه!...ديگه تواناييم بيشتر از اين نيست.

نهمش:

- دروغ گفتم؟ مهموني؟ مهموني نـــــــــه! بابا اگه هم رفتم لذتشو بردم.

دهمش:

- من گفته بودم دختر و پسرهايي که ميبينم، ميخوام سر به تنشون نباشه؟ من گفته بودم؟ البتـــــــــه فکر ميکنم که اون حرفم مسخره بود. دليلي نداشت.

آخرش:

- بهم بزنيم؟ خب هر جور راحتي!



ريدم به اين زندگي.
ميخوام نفس بکشم.

۱۳۸۱ شهریور ۸, جمعه

ظرفاي يه هفته مونده بود توي ظرفشويي. ماهيتابه ها و ديگها رو و بشقابها رو که شستم، رسيدم به قاشقها و چنگالها. قاشق چنگالها، اولش که اومدن تو اين خونه، شبيه هم بودن. اما تو اين چند سال، چند تاييشون اشتباهي رفتن تو سطل آشغال. چند تا شونم تو کوه و جنگل و دريا گم شدن. چند دست مختلف ازشون تو خونه پيدا ميشه. اولش همه با هم جور بودن. حالا بايد بگردم تا جفت هر کدومشون رو پيدا کنم.اولش اونقدر شفاف بودن که ميشد توي گوديشون يا روي برجستگيشون، کاريکاتور خودت رو ببيني. اما حالا خط خطي و کدر شدن. فقط ميشه فهميد که رو به نور وايسادن يا پشت به اون. اما چيزي که مهمه اينه که با يه جفت از ناجورهاش هم ميشه غذا خورد. بعضي وقتها اگه مجبور باشي، ميتوني حتي از دو تا چنگال هم براي غذا خوردن استفاده کني. حتي ميتوني با يه قاشق يا يه چنگال تنها هم غذا خورد. ليوانها هم دست کمي از اينا ندارن. اگه پنج- شيش تا مهمون واست بياد و بخواي براي همشون چايي بياري، اونوقته که تفاوتشون توي سيني، بيشتر به نظر ميرسه. تنها چيزي که تغيير نکرده بود، قهوه خوريهام بود که اونم ديشب ناقص شد. يه فنجونش شکست. حالا فکر ميکنم نعلبکيش خيلي تنهاست. تنها راهشم اينه که نعلبکيشو بشکونم. آخه خيلي مسخره ست که توي يه ليوان قهوه بريزي و بذاريش توي فنجون ظريف قهوه خوري.

شايد همشون رو ريختم دور. بايد يه دست تازه از همه چيز واسه خونه جور کنم.