۱۳۸۱ شهریور ۱۳, چهارشنبه

صدايي نفسگير

از فشار حلقه ها

بازدمت را زنجير ميکند

رد زنگاري خشن

بر گردنت تازيانه ميزند

و فضايي وهم آلود

و امواجي بي شکل و خاموش

روحت را درمينوردد

لي لي بچگانه ات

بازيچه اي بيش نبود

آنگاه که به اسارت رفتي

بازيچه ها تو را بازي خواهند داد

گويا همه صورتک شده اند

سرد

با ابرواني عمودي

و تو در اين تراکم

بي حجم ميشوي

و تنها تلنگري کافيست

تا بشکني

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر