۱۳۸۱ آذر ۳۰, شنبه



هياهوي باراني شهر خسته از جاده را مي شنوي؟

بيدار شو

با توام

گاهي از نگرانيت بيمار ميشوم

و از جاي خالي دستهايت

که هيچگاه زاده نشد...

گوش کن

با توام

اعتراف مي کنم

دريا دريا معاشقه نخريده بودم

اما راهم جاي پايت بود

بس کن...

از طعم شور چشمانت سکسکه ام ميگيرد

براي تو

که از پا مانده اي

و براي من

که بر جا

شايد دوستت دارم

طعم گس خرمالويي بود

که پاييز را نديده، دستي آنرا چيد

بيدار شو

با توام

تلاطم آدمها را چطور؟

نمي بيني؟

که چه زود دستهاشان خو مي گيرد

و چه زود دوستيهاشان بو مي گيرد

اين روزها اغلب وهم مي پوشم

و زير ابرهاي کتک خورده از باد

موهايم چتري ميشود

ببينم؟

دوستت دارم، مکروه بود يا حرام؟

... چه زود بند هذيانم گسست

اين ابرها چرا نمي خوابند؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر