۱۳۸۱ شهریور ۱۴, پنجشنبه

تاریخچه ایجاد علوم انفورماتيک از زبان ایجاد کننده آن شاید یکي از جالبترين مسائلي باشد که شما ميخوانيد. تاریخچه اين علوم به اينصورت اولين بار است که در جهان منتشر ميشود. نگارنده در مصاحبه اي که با مجله پي سي مگزين داشته، گوشه هاي تاريکي از تاريخ اين علم را عيان ساخته است. به دليل طولاني بودن مطلب اين مصاحبه ممکن است در چندين قسمت منتشر شود. بخوانيد و بينديشيد.

دکترين وبلاگي نورهود

بخش پنجم: داستان باستان قسمت اول

پ: سلام آقاي نورهود. بعنوان اولين سوال ازتون ميخوام که به ما بگيد چطور شد با کامپيوتر آشنا شديد؟

ن: سلام. راستش بهتره سوالتون رو اصلاح کنيد. من با کامپيوتر آشنا نشدم. در اصل اون بود که با من آشنا شد.فکر ميکنم حدوداي سال ۱۳۶۱ بود. اون موقع تقريبا ۲ سالي ميشد که من با ماشين حساب آشنا شده بودم. هميشه وقتي توي درس رياضي به مشکلات پيچيده بر ميخوردم، ماشين حساب بابام رو ور ميداشتم و سعي ميکردم که مسايل رو از اون طريق حل کنم. فکر کنم سومين باري بود که باهاش کار ميکردم که يهو يه دود آبي رنگ از پشت ماشين حساب بلند شد و ديگه کار نکرد. محاسبات اونقدر پيچيده بود که اين ماشين حساب کم آورد. بابام که اينو ديد رفت و برام يه دونه پيشرفته ترش رو خريد و از اون به بعد من کارام رو با اون انجام ميدادم. بعد از يه ماه من تونستم اولين برنامه رو با اون ماشين حساب بنويسم. اونم به زبون جي دبليو بيسيک. اين زبون رو من در عرض 15 روز طراحي کردم. و تونستم باهاش برنامه ای بنويسم که در عرض ۰7/0 ثانيه فاصله بين نوک دماغ مجسمه ابوالهول رو تا شست پای مجسمه آزادی حساب کنه. بعد از شش ماه براي اولين بار تونستم ۳ تا ماشين حساب رو از طريق پورت به هم وصل کنم و اونا با هم اطلاعات رد و بدل ميکردن. اين يه کشف بود که در اون مقطع فقط به درد تقلب تو جلسه امتحان ميخورد. متاسفانه هيچکي جز خودم نميتونست با اونا کار کنه. تا اينکه به فکر افتادم يکي رو پيدا کنم که بتونيم از اين کشف استفاده کنيم. اما چون اون زمان جنگ بود و معمولا نامه ها توي راه گم ميشد به اين فکر افتادم که از طريق اين کشف فاصله ها رو به هم نزديک کنم. اين بود که با يه مقدار صفحه کلاچ و چند تا پيچ و مهره و تعدادي آهنربا تونستم يه فضا درست کنم که ميتونست اطلاعات رو توي خودش ذخيره کنه. و به دنبالش قسمتي از اون رو بصورت صندوق ذخيره براي روز مبادا نگه داشتم. يکي از روزها که داشتم به يه چيز جالب فکر ميکردم و ماشين حسابا رو به تلفن خونمون وصل کرده بودم که ببينم ميشه از اون طريق پول تلفن رو بصورت اتوماتيک حساب کنم، ديدم که يه صداي جلينگي اومد و يه چيزي افتاد توي قسمت صندوق. وقتي که بازش کردم ديدم يه فايل متنيه که توش نوشته We speak across time and space. . . . May the new power promote peace between all nations اين براي من خيلي عجيب بود. براي يه لحظه فکر کردم که يه نفر پشت خط تلفن گير کرده و چون من تلفن رو از پريز جدا کرده بودم و ماشين حسابا رو به هم وصل کرده بودم و احتمالا برنامه کامپايلري در حال اجرا بوده که داشتم براي يه زبون پيشرفته تر به اسم سي مينوشتم. و اين برنامه امواج صوتي رو به کلمه ها ترجمه کرده. اين حتما يه کشف تازه بود که بصورت اتفاقي صورت گرفته. اما چرا انگليسي ترجمه کرده بود؟ اين يکي از بزرگترين سوالات من در سن هشت سالگي بود. يکساعت بعد که تمام برنامه ها رو از اجرا خارج کرده بودم، فايل ديگه اي رو توي همون صندوق مشاهده کردم. محتواي اين يکي از اين قرار بود: Halo? Do You Here Me اين نميتونست يه آدم پشت تلفن باشه. يهو يه چيزي توي ذهنم جرقه زد.

پ: يعني اين پيامها پستهاي الکترونيک بودند؟

ن: بله. اون شخص کسي بود به نام بيل که از آمريکا اون پيغام رو فرستاده بود. بعدها کلي درباره اين شخص صحبت خواهم کرد. اون کسي نبود بجز بيل گيتس.

به هر حال ما تا مدتها با هم از اين طريق به رد و بدل پيغام ميپرداختيم. معمولا اون سوالاتي که داشت از من ميپرسيد. اما متاسفانه کاربرد اين شبکه براي من نفعي نداشت. درسهايي که اونا توي مدارسشون تدريس ميشد کاملا با دروس ما متفاوت بود و اصلا نميشد از اين طريق تقلب کرد. اشکال کار وقتي نمود بيشتري پيدا کرد که فهميدم مدير مدرسمون اجازه نميده که از خط تلفن سر جلسه امتحان استفاده کنم.

پ‌: شبکه اينترنت چه طور بوجود اومد؟

ن: تا مدتها کار من و بيل اين بود که به اطرافيانمون طرز کار با اين شبکه رو ياد بديم. اما بيل خيلي کمتر به اين کار علاقه نشون ميداد. اون عشق وافري به پنجره ها داشت. اصولا اون دنيا رو از پنجره خودش ميديد. و در حاليکه من داشتم روي توابع هيپربوليک و منحنيهاي بي اسپلاين کار ميکردم. اون يه دوره آموزش براي ساخت در و پنجره رو ميگذروند. از همون موقع به فکر تجارت افتاد تا خودش اين دوره هاي آموزشي رو همه گير کنه و از اون راه پول در بياره. دوره هاي آموزشي که بعد ها به مدارک مايکروسافت مشهور شدند که به تفصيل درباره اش صحبت خواهم کرد.

بعد از حدود يکسال و نيم کار روي اين شبکه ها، بيل تمام اطلاعاتي رو که مشترکا روش کار کرده بوديم فروخت به ناسا. من اصلا ازش انتظار نداشتم. اينو قبول دارم که بيل کله اش خوب کار ميکرد. ما با هم قراردادي امضا کرده بوديم که تا به نتيجه نرسيدن کامل پروژه اون رو فاش نکنيم و فعلا به فکر کسب درآمد نباشيم. اما بيل زير قراردادمون زد و همه چيز رو فروخت. منم نميتونستم کاري بکنم. هنوز بحث امضاي الکترونيک آغاز نشده بود.

پ: بيل گيس با پولي که بدست آورد چي کار کرد؟

ن: اينجور که من گاهگداري ازش خبر ميگرفتم، يه گاراژ تاسيس کرد. اونجا با همون ماشين حسابا حساب کتابش رو انجام ميداد. مثه اينکه با يه نفر که صافکاريش خوب بود رو ماشينا با دقت کار ميکردن و ريزترين چاله چول هاي ماشين رو ميگرفتن. اسم گاراژش رو گذاشته بود ميکروصاف. اونجا داشت کار و بارش سکه ميشد ولي هنوز دست از سر پنجره ها بر نميداشت. در کنار صافکاري رو پنجره سازي هم داشت به جاهايي ميرسيد. اون به تکنولوژي ساخت پنجره هايي دست پيدا کرده بود که کنار هم و روي هم توي هم باز ميشدن. اونم با فشار يه دکمه.

پ: شما در اين مدت که بيل گيتس داشت به ميکروصافش ميرسيد چکار ميکرديد؟

ن: من داشتم سعي ميکردم که ماشين حسابهاي پيشرفته تري درست کنم. سال ۱۳۶۳ بود که موفق شدم اولين ماشين محاسب واقعي رو درست کنم. اسمش رو گذاشتم کامپيوتر. اين بهترين چيزي بود که تا اون زمان اختراع شده بود. تقريبا تمام قطعاتش رو از وسايل دور انداختني درست کرده بودم. ماشين تحرير مادرم، تلويزيون مبله اي که تو زيرزمينمون بود و بخاري برقي پدربزرگم اجزاي تشکيل دهنده اش بودن. همون موقع بود که دوباره سر و کله بيل پيداش شد. الان که فکر ميکنم به اين نتيجه ميرسم که بعد از فروش امتياز شبکه اينترنت به سيا احتمالا اين سازمان اطلاعات جاسوسي خودش رو به بيل ميداده تا اون در پيشرفتشون کمک کنه. هر بار که من به نتيجه مهمي ميرسيدم، سر و کله بيل پيدا ميشد. احتمالا آمار منو سيا بهش ميداده.

ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر