۱۳۸۱ مهر ۱۱, پنجشنبه

برگي از خاطرات نورهود ۳۰۰۰:

امروز صبح که از خواب پا شدم رفتم جلوي آينه. شاخهام رو مرتب کردم و دندونام رو کندم. چشمام رو درآوردم و با گوشه لباس پاکش کردم. اومدم طبقه پايين. يکي کتري رو گذاشته بود روي گاز. يه ليوان سرب داغ واسه خودم ريختم و با اسفنج و يونوليت خوردم. سرم درد ميکرد. ديشب با بچه ها بودم. خيلي زياده روي کردم. حتما اسيدش خاص نبود که سردرد شدم. حتي نزديک بود هر چي خورده بودم بالا بيارم. معلوم نبود خونه که نبودم کي با تله پاتيم تماس گرفته بود و حتي يه فرکانس هم نذاشته بود. لعنتي. امروز يادم رفت که با بچه هاي برزخ قرار داشتم. اخيرا تو محلشون يه آتشفشان تازه وا شده. خيلي بد شد. موادش حسابي مذابه. قرار بود يه شناي درست و حسابي بکنيم. تا عصر فقط نشستم و سراب خوندم. حالا هم ميخوام زودتر شات داون بشم. فردا قراره برم باطريم رو عوض کنن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر