۱۳۸۱ شهریور ۲۲, جمعه

اين روزا کمتر مينوشتم. شايد به خاطر اينه که يه درگيري با خودم دارم. هر وقت صفحه رو وا ميکنم و شروع ميکنم به نوشتن، بعد از اينکه چند خطي مينويسم همه ش رو پاک ميکنم. البته اين حسيه که گاه و بيگاه ممکنه به هر کسي دست بده. اما وقتي براي من پيش مياد باعث ميشه که يه ترمز اساسي توي تموم کارام اتفاق بيفته.

بعضي وقتا دلت نميخواد که چيزي به کسي بگي. بعضي وقتا از خودت خجالت ميکشي. بعضي وقتا احساس ميکني دلت مرده. اگه علتشو بدوني نصف مشکلاتت حله. چون علت رو اگه پيدا کردي راه درمانش هم پيدا ميشه. مساله بزرگ جائيه که ندوني علت هم چيه. من ميتونم بفهمم چرا بعضي از آدما خودکشي ميکنن. عملشون رو تاييد نميکنم. اما ميفهمم آدمي که به بن بستي رسيده و نميدونه که به چه گناهي اونجا گير افتاده، تنها راه رو پروازي ميدونه که با کشتن خودش حاصل مياد. بن بست فکري، روحي و يا هر کوفت و درد و زهر مار ديگه بزرگترين و حل نشدني ترين مشکل آدماست. بن بستهايي که بعضي از ديوارهاش رو خودشون ساختن بعضي هاش رو هم ديگران.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر