۱۳۸۱ شهریور ۸, جمعه

ظرفاي يه هفته مونده بود توي ظرفشويي. ماهيتابه ها و ديگها رو و بشقابها رو که شستم، رسيدم به قاشقها و چنگالها. قاشق چنگالها، اولش که اومدن تو اين خونه، شبيه هم بودن. اما تو اين چند سال، چند تاييشون اشتباهي رفتن تو سطل آشغال. چند تا شونم تو کوه و جنگل و دريا گم شدن. چند دست مختلف ازشون تو خونه پيدا ميشه. اولش همه با هم جور بودن. حالا بايد بگردم تا جفت هر کدومشون رو پيدا کنم.اولش اونقدر شفاف بودن که ميشد توي گوديشون يا روي برجستگيشون، کاريکاتور خودت رو ببيني. اما حالا خط خطي و کدر شدن. فقط ميشه فهميد که رو به نور وايسادن يا پشت به اون. اما چيزي که مهمه اينه که با يه جفت از ناجورهاش هم ميشه غذا خورد. بعضي وقتها اگه مجبور باشي، ميتوني حتي از دو تا چنگال هم براي غذا خوردن استفاده کني. حتي ميتوني با يه قاشق يا يه چنگال تنها هم غذا خورد. ليوانها هم دست کمي از اينا ندارن. اگه پنج- شيش تا مهمون واست بياد و بخواي براي همشون چايي بياري، اونوقته که تفاوتشون توي سيني، بيشتر به نظر ميرسه. تنها چيزي که تغيير نکرده بود، قهوه خوريهام بود که اونم ديشب ناقص شد. يه فنجونش شکست. حالا فکر ميکنم نعلبکيش خيلي تنهاست. تنها راهشم اينه که نعلبکيشو بشکونم. آخه خيلي مسخره ست که توي يه ليوان قهوه بريزي و بذاريش توي فنجون ظريف قهوه خوري.

شايد همشون رو ريختم دور. بايد يه دست تازه از همه چيز واسه خونه جور کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر