۱۳۸۱ آذر ۲۵, دوشنبه

خب اين دوست عزيز ما واسه همه تذکره نوشت. خلاصه يکي باهاس پيدا ميشد که درباره خودش بنويسه:



"تذکرة البلاگ - 1۴"

باب چهاردهم في ذکر مقامات و احوالات شيخنا و مولانا "فرشاد کبيري"

آن شيخ فرزانه.. آن صاحب هزار و يک افسانه.. آن به ملک وبلاگ صاحبخانه.. آن مسکن به خوشه پروين.. مايه دلالت هر دين.. آن رهرو بهروز وثوق و فردين.. آن تذکره نويس بي بديل.. هزار حور و پري به خاکش ذليل.. آن واضع ادله و دليل.. آن مهندس عاشق زردآلو و برگه با آب قليل.. آن مستتر ماوراي الياف حريري.. آن شايسته به هر اورنگ وسريري.. آن برده خوانندگان به اسيري.. شيخنا و مولانا و وتدنا "فرشاد کبيري" شيخي با گفتار سليس و تذکره نويس بود.

مرد امروز بود و هر روز بود. آورده اند چون به ديار جنوب بيامدي، خورشيد از آن جهت طلوع بنمودي و خلايق و کون و مکان در عجب شدي سخت. مريدان بسيار به درگاهش آمدي و تلمذ نمودي بسيار.

نقل است سه پنج روزي هيچ نخوردي ننوشيدي و از اطعمه و اشربه هر چه بودي بدور بيفکندي بعيد. زان پس، مريدان را صلا دادي که همگي بيامدند و آبگوشتي و هليمي و کله پاچه طبخ کردندي و شرابي نيکو (نسخه قونيه: عرق سگي) فراهم آوردي. چون از براي خوردن آماده گشتي، جامي زان شراب لبريز نمودي و يک نفس نوشيدي و پس از آن هيچ نخوردي. مريدان به گردش آمدي و از کيفيتش سووال کردندي. شيخ فرمود: "مزه لوطي خاکه". همگان حيران گشتند و در تقليد برآمدند که با نيم نيم آن مقدار هم اشک بر عينشان جاري گشتي و در کرامات شيخ بوالعجب ها آوردندي.

از بيانات و افاضاتش کتب ها نوشتند و کتابخانه ها فراهم آوردند که در مکاتب (دانشگاهها) تدريس ميگشت. نقل است ذکري داشت که احدي را از آن آگاهي نبود. مريدانش اصرارها کردند از براي آن و اسرار آن بروز نميدادي و ميگفت شما را ظرفيت آن نباشد. چون بشنويد مدهوش گرديد و سر به بيابان گذاريد. آورده اند شبي بر اشکوبه ديَم سرايش بنشسته و پيازي در دست، آن ذکر ميگفتي کراراً. چون از بادگير سرايش (نسخه انجليسي: کانال کولر) آن ذکر نيوشيدند، اين نمط بود: "سيم سالابين، اجي مجي لاترجي.. پياز بي بو ميخوام.. کله بي مو ميخوام". شيوخ از ادراک وي عاجز بودي و به جد در کشفش، اندر مشکلات غامض بودي.

بر علوم مکانيک و فلسفه و هندسه مسلط بودي تا بدانجا که کنيه اش را مهندس ناميده بودند. شعرا را بر آن شد که شعري بگويند از براي مدحتش و بر لوحي نويسند تا تقديرش کنند که اينگونه برآمد:

گل سرخ و سفيد، آبي نميشه

مهندس کانترش خالي نميشه

در وفاتش آورده اند که اراده کرد خانقاهي در جنوب بسازد. با مريدانش بدان راه درآمد. هر کوي را که نشان ميکردند، مردود ميدانست و راه را ادامه ميداد. مريدانش يک به يک از درازي راه در شگفت شدي و يک به يک مسلسل، جان بدادي. گويند چون به غايت آن راه رسيدي، هيچ يک از آن جماعت عظيم نمانده بودي. شيخ يک تنه به بنيان خانقاه همت گماشتي و سعي نمودي به جد، ليک برودت هوا جانش بگرفتي. آورده اند کفار پس از کشف آن مکان آنجاي را به ياد شيخ قطب جنوب خواندند و به يادش رايتي برافراشتند بس عظيم.. خدايش رحمت کناد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر