۱۳۸۱ آذر ۳۰, شنبه

ساکنين خانه هاي زندگي

ميدوني من از شطرنج خوشم نميومد. من مار پله رو بيشتر دوست داشتم. اما مار پله تنها بازي اي هست که کاملا به شانس بستگي داره. بر خلاف شطرنج! اولش شش مياري و تند و تند ميري جلو. بعدش يه تاس متوسط مياري و ميگي که خب حالا بهتر ميشه. اما ان از وقتي که دوباره شش بياري و ببيني که تو خونه اي افتادي که روش نيش يه ماره. اونم نه يه مار کوتاه. يه مار بلند که تو رو تا خونه هاي پايين صفحه هدايت ميکنه. اما شطرنج باز هم که خواستم باشم، مهره هاي شطرنج زندگيم رو اشتباه گرفتم. با خودم قرار گذاشته بودم که مهره سياه باشم. اما سفيد رو بازي کردم. ميخواستم اول اون حرکت کنه بعد من. اما بر عکس شد. نميتوني بگي که زندگي بازي نيست. زندگي به هر حال صفحه يه بازيه. حالا شطرنج، مار پله يا هر چيز ديگه. کلا يه صفحه هست با يه عالمه خونه هاي لعنتي. به هر حال مجبوري به بازي. اگه خودت هم نخواي بازي کني، بازيت ميدن. از هر جهت که نگاه کني، ما مهره هستيم دوست عزيز.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر