۱۳۸۱ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

امروز خيلي کلافه هستم. مثه برج زهرمار نشستم پشت ميز و کسي از يک کيلومتري منم رد نميشه. دلم ميخواد هي غرغر بزنم. اما از اونجايي که دور و بريهام ميدونن که اينجور مواقع بهتره دور و بر من نيان و متاسفانه هنوز کسي که با اين اخلاق من آشنا نباشه پيداش نشده، موندم که دق و دليمو سر کي خالي کنم. امروز تا دلتون بخواد کلافه و عصبي و اخمو و عوضي شدم. مدام کلمه هاي ناجور توي کله م ميچرخن. فردا بايد دويست تومن بدم به يه کسي که بطور غير منتظره اين پول رو از من ميخواد. منم تا حالا نتونستم يه قرون جور کنم. سرم درد ميکنه. خونه رو هم بايد تا آخر شهريور تخليه کنم. هنوز نتونستم يه خونه مناسب پيدا کنم. عصر کلاس زبان دارم. هيچي نخوندم. شش ماهه که يه لحظه هم استراحت نداشتم. تا حالا ناهار نخوردم. دلم ميخواد کله م رو بکوبم به ديوار. يه کلوم. دلم به هيچي خوش نيست. حالم از همه چي بهم ميخوره. دلم ميخواد فرار کنم. فرار. چرا امروز همه چيز اينجوريه؟ بن بست. خسته شدم از بس به خودم گفتم اينم ميگذره، تحمل کن. خلاصه همه چيز تموم ميشه. درست ميشه. يه مشت کلمه پلاسيده که واسه دلخوش کنک هم به درد نميخوره. اي کاش ميشد يه جورايي از اين خراب شده فرار کرد. لعنت. همه فکر ميکنن که از اين نورهود ديوونه خل و چل تر و بي غم تر پيدا نميشه. اما زهي خيال باطل. مرده شور خودم و با اين بدشانسيها ببره. اصلا اين نوشته ها به چه دردي ميخوره؟ دردي رو دوا ميکنه؟ عمراً. بهتره تمومش کنم. حالمو که بهتر نميکنه. خداحافظ.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر