۱۳۸۱ آذر ۳, یکشنبه

عصيان فرياد نخواستن هاست. نخواستن حسهايي که نه حوصله مبارزه باهاشون رو داري و نه راهي براي فرار از اونا پيدا ميکني.

عصيان حس مزخرفيه. حسيه که تو زندگيت خيلي برات پيش مياد. اما شايد بهش نگاه نکردي. شايد هم نيم نگاهي بهش انداختي و از کنارش گذشتي. شايد هم يه تيپا زدي بهش و با لودگي فراموشش کردي. اما هميشه بوده. از وقتيکه خودت رو شناختي. از وقتيکه تو تشخيص خوب و بد بودنها گير کردي. اينجا چرا يه کوه نيست که توش فرياد بزنم؟ گرچه کوه هم مرهم نيست. کوه هم همه حرفا رو تکرار ميکنه. خاصيتش همينه که انعکاس بده. پس من کجا فرياد بزنم؟ کجا عصيان کنم؟ کاش آدم ميتونست از شهر علاقه هاش کوچ کنه!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر