۱۳۸۱ آبان ۲۱, سه‌شنبه

هر وقتي ديدين که صدا از بچه در نمياد، بدونين که حتما داره يه کار خلافي ميکنه.

حالا چي شد که اين حرف رو زدم. ياد يه خاطره افتادم از دوران دبيرستان. سال چهارم دبيرستان که بوديم (سال ۷۰) يه بخاري نفتي تو کلاسمون بود که طبعا بهترين سوژه براي پياده کردن انواع و اقسام آزمايشهاي هسته اي و ميکروبي بود. روزي نبود که ۴-۵ تا آمپول آب مقطر و پني سلين توش نندازيم و سر و صدا ايجاد نکنيم. هر روز هم به اين اختراعات و اکتشافات اضافه ميشد. يه روز يکي کشف ميکرد آب مقطر دو سره هم تو بازار هست و بيشتر سر و صدا ميکنه. روز بعد يکي ميومد و ميگفت که اگه توي پني سلين با سرنگ آب تزريق کنيم و بندازيمش توي بخاري هم سر و صداش بيشتره و هم بوي گندي راه ميندازه. خلاصه هر روز يه جور سيستم پياده ميشد. تا اينکه يکي يه برنامه اي رديف کرد که ديگه آخر يکي بمب هسته اي رو کرد. اون موقع يه درسي داشتيم به نام آموزش نظامي. به خاطر جوي که در زمان جنگ و در سالهاي بعد از اتمام اون بود، همه ما اجبار داشتيم که اين درس رو بگذرونيم. اين برنامه از اول راهنمايي تا سال آخر دبيرستان يعني به مدت ۷ سال ادامه داشت. به هر حال در يکي از دوره ها که اردويي خارج شهر بود، يکي از بچه ها يه مقدار خيلي کمي تي.ان.تي بلند کرده بود. در آخرين عمليات، بچه هاي جان بر کف کلاس ما اون رو انداختن توي بخاري. بعد از چند لحظه ديديم که بخاري با يه صدايي بسيار دلپذير منفجر شد. بهتره بگم جر خورد. ديواره هاي بخاري مثل پوست موز پاره شد. انگار بخاري رو شکل گل شيپوري از هم وا کرده باشن. خلاصه انفجار همانا و فرستادن همه مون توي حياط پر از برف همان. وقتي که شامل عفو رهبري دبيرستان شديم و گذاشتن که برگرديم سر کلاسمون تا ماهها از اين انفجارها خبري نبود. مسوولاي مدرسه ميديدن که ماشالله انگار ما رو خوب تنبيه کردن. ديگه بخاري کلاس واسه خودش مسوول داره و هر روز يه نفر ازش مواظبت ميکنه. خلاصه هممون شده بوديم فرشته و ناظمهاي دبيرستان به کارامد بودن تنبيه افتخار ميکردند. اما پشت صحنه چه خبر بود. يه روزي يکي از بچه ها رفت و از دفتر مدرسه يه انبردستي گرفت که مثلا ميخ نيمکتهامون رو رديف کنيم باهاش. بعدشم رفت و پره هاي چرخ موتورسيکلت سرايدار مدرسه رو باهاش بريد. اون پره ها رو تميز شستيم و ديگه از اون به بعد هر روز نوبت يه نفر بود که چند کيلو سيب زميني بخره. اون پر ها شدن سيخ و بخاري شد تنور و خلاصه ضيافت هر روز به راه بود جاتون خالي. تو حالت عادي کسي لب به سيب زميني پخته نميزدها اما توي کلاس همه براش سر و دست ميشکوندن. خلاصه تا يکي دو ماه اين سور ادامه داشت تا اينکه بازم يکي از ناظمها جريان رو فهميد و تازه به دستش اومد که بعله اون تنبيه چه اثرات مثبتي در روان بچه هاي کلاسمون به جا گذاشته.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر