۱۳۸۱ مهر ۱۰, چهارشنبه

تکه اي از دنياي آسمانيم را گم کرده ام

روياي شانه هاي لخت

و تبادل گرما

در بستري آشفته

هر گاه که مرا مي ربود

فرياد مي زدم

آي ي ي. کسي آن تکه را نديده است؟

يک پاک کن

يک پاک کن بزرگ ميخواهم

که روياهايم را پاک کنم

امروز پر بود

از دستهاي فشرده نا متنجانس

سري آرام، بر شانه هايي سخت

تکرار متوالي دوستت دارم

هديه روز والنتاين

زمزمه سيمهاي يک گيتار

فاصله هاي صفر

دغدغه هاي بيماري چشماني که ميخندد

ساختن يک قلعه شني با ماسه هايي مشترک

گوشه هاي پنهان پارک

يا دو صندلي در سينما

هيچ کدام تکه هاي گم شده اين معما نبودند

من روياهايم را هر صبح گم ميکنم

من فقط دلم براي تانگو تنگ شده است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر