۱۳۸۱ تیر ۲۸, جمعه

فرض کنيم که يه ملتي داشته باشيم که اسمش باشه آمريکا و فرض کنيم که يه رهبري داشته باشن به نام جرج بوش. بازم فرض کنيم که کلي هم داعيه رياست دنيا رو داشته باشن. فرض بعدي هم اين باشه که همه دنيا بخواد ما رو بعنوان ملت خيلي خوب و بيگناه و البته دانشمند بشناسه. خب حالا اين آمريکا مگه بيکاره صبح تا شب به فکر اين باشه که هميشه نظام ما رو سرنگون کنه؟ يعني اونا هيچ مشکلي ندارن که حالا گير دادن به ما؟ من فکر ميکنم ما به نوعي گرفتار بيماري به نام دائي جان ناپلئونيسم شديم. با اين تفاوت که اون گير ميداد به انگليس ما گير ميديم به آمريکا. گرچه فکر ميکنم اون پر بيراه هم نميگفت. بي تعارف انگليسا تو کار کشور ما بيشتر دخالت کردن تا آمريکاييها. اگه اين آمريکاييها از ۲۸ مرداد شروع به دخالت در امور مملکتي ما کرده باشن،انگليسيها که شونصد سال قبل از اونا شروع کرده بودن. وانگهي تا اونجا که من يادم هست يه آمريکايي جووني هم بود که تو تبريز معلم بود و در جريان مبارزات مشروطه کنار مردم تبريز جنگيد و آخرش هم کشته شد. اما هر چي فکر کردم محض نمونه يه انگليسي اينجوري پيدا نکردم. وانگهي سياست همه کشورها اينه که تو کشورهاي ديگه منافع خودشون رو دنبال کنن. مگه ما خودمون اين کار رو نميکنيم؟ چطور ميشه که دخالت ما تو فلسطين يا جاهاي ديگه پشتيباني از ملت غيور تعريف ميشه اما کار بقيه دخالت؟ مگه سياست غير از اين نيست که هر کشوري دنبال منافع ملت خودش باشه؟ کار به جايي ميرسه که بعضي وقتا کشورها در جهت سياست خودشون از کودتاگرها هم حمايت ميکنن. مگه ما خودمون پرويز مشرف رو تاييد نکرديم؟ خب همينه ديگه... سياست ايجاب ميکنه که مثلا به فلان جنگنجوي مخالف فلان دولت بگيم شورشي يا به بهمان جنگجوي مخالف بهمان دولت بگيم مبارز.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر