۱۳۸۱ تیر ۲۵, سه‌شنبه

ديروز رفتم بيرون. مجبور بودم تو گرمترين ساعتها پامو از اينجا بذارم بيرون چون بايد يکي دو جا ميرفتم. اول رفتم آرياشهر تا قرارداد موبايلم رو بعد از عمري بگيرم. که آخرش باز طرف يادش رفته بود بياردش. از اونجا هم راه افتادم که برم زعفرانيه تا کت و شلوارم رو از ايکات بگيرم. حالم داشت به هم ميخورد از گرما و کلافگي و شهر و همه چيز. همه چيز تکراري شده. انگار يه عده مردم تکراري با قيافه هاي تکراري دارن زندگيهاي تکراري ميکنن. همه از رو دست هم مينويسن. همه از هم کپي ميکنن. انگار کارخونه توليد انسان نميخواد يه تنوعي به توليداتش بده. همه شديم پيکان. شکل هم، عين هم، کپي هم. موقع برگشت هم تو مسير ونک به اکباتان ديگه داشت حالم به هم ميخورد. زبونم چسبيده بود به سقف دهنم و آفتاب از پنجره کناري ميخورد تو مخم. احساس ميکردم که الان پوستم شکافته ميشه و ميريزم بيرون. دلم اکسيژن ميخواست. کلم رو از پنجره مينداختم و بيرون و نفس ميکشدم اما فقط دود بود که نصيبم ميشد. لعنت به اين شهر. لعنت به اين گرما. لعنت به اين کلافگي.

امروز هم تعريفي نداره. هوا همونقدر گرمه. اين کولر لعنتي هم داره جون ميکنه که يه ذره باد خنک (؟!) توليد کنه. تازه امشب عروسي اهوراست. بايد برم. يه عالمه هم کار دارم. رو کامپيوتر يکي از مشتريها بايد دو تا ويندوز بريزم. هنوز نميدونم واسه اهورا هم چي بخرم. گل براي عروسي چيز مسخره اي به نظر ميرسه. اما چيزي به ذهنم نميرسه.

موندم که اين ملت چي کار ميکنن با اين کلافگي؟ همشون مثه من خل و چل ميشن؟ يا اينکه مثلا تا صد ميشمرن حالشون خوب ميشه؟

پووووووووووووووووووووووووووووف.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر