۱۳۸۱ مرداد ۵, شنبه

ديروز روز خوبي بود واسه من. اونم از اين نظر که تونستم بعد از دو ماه باهاش حرف بزنم. حرف زدن براش خيلی سخت بود آخه يکي از دنده هاش رو عمل کرده. بين هر جمله يه نفس عميق ميکشيد و دوباره ادامه ميداد. هر چي هم بهش ميگفتم که بابا حرف زدن زياد برات ضرر داره، گوش نمیکرد و ميگفت که يه عالمه منتظر بوده تا حرف بزنه. کلی هم گريه کرد. نوشته های اون روزايي رو که بيهوش بود و من براش نوشته بودم ميخوند. بعدش هم صفحه نظرخواهي رو ميخوند و گريه ميکرد. هنوز اجازه پرواز بهش ندادن. اما به محض اينکه بتونه، از اتريش ميره آلمان و از اونجا هم يه سر مياد ايران. فعلا که منتظرم ببينم چي پيش مياد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر