بکوبم به ديوار سرم را که شايد بشکافمش و بريزد بيرون اين افکار ماليخوليايي که افشره تعفنند. سهمي نميخواهم از اين وادي که سهم من تنها نقطهايست در انتهاي افق... گنگ و بي حجم و تهي... که از ياراي آبي آسمان خارج است.
گر فرياد برآرم از اين زار ريش، کر و کور و لال ميشوند کائنات که اسرافيل صورش را به جاي گذاشته در اين صيحه خسته.
کو گرداننده اين چرخ گردون که بازدارد آنرا از چرخش هزار باره اين بازيگر. بازدار... پياده خواهم شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر