۱۳۸۱ تیر ۲۳, یکشنبه

گوشه اي از يک چت جدي با يک دوست.

- نيما... تا باد قاصدکها را نبرده به سراغشان برو، اما با قاصدکهاي بر باد رفته چه ميکني؟

- وقتي قاصدکي رو باد برده چه کاري از دست آدم بر مياد؟

- يعني ميسپريش به دست باد؟

- آره... باد بهتر ميدونه که اونا رو کجا ببره.

- اينم يه نظريه. نيما اگه دست من باشه تا صبح ازت سوال ميکنم. اينقدر ازت سوال ميپرسم که کلافه شي.

- باشه بپرس. اگه بلد باشم جواب ميدم.

- تو راضي ميشي که به دنبال کشف قلب ماهيهاي عاشق بري ته دريا؟

- آره... به شرطي که شنا بلد باشم. اگه شنا بلد نباشم خودشون رو هم گم ميکنم چه برسه به قلبشون.

- نيما اگه بدوني که پيداش ميکني ولي غرق ميشي چي؟

- يعني اين کشف قلب ماهيها اينقدر برام مهم باشه که قلب خودم از کار وايسه؟ بستگي به اين داره که اين کشف چقدر برام مهم باشه.

- اما هميشه نبايد شنا بلد بود. دقيقا مثل اينکه هميشه براي پيمودن دريا نياز به قايق نيست.

- اما بدون قايق بايد شناگر ماهري باشي.

- ...

- ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر