به هيچي نگاه نميکرد... به هيچکي. شيشههاي پنجره ماشينش هم بالا بود. زمزمهاي تند و تند ميدويد دنبال انگشتايي که رو فرمون ضرب گرفته بود. چشماي سياه و ابروهاي همرنگش با لباي قرمز و متناسبش بد جور خراب ميکرد آدم رو. حتما خودش هم ميدونست که چقدر خوشگله. فقط روبرو رو نگاه ميکرد و به ماشيناي کناري توجهي نداشت.
يه لحظه با خودم گفتم اي کاش من چراغ راهنمايي بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر