۱۳۸۱ مرداد ۴, جمعه

عجب دوره زمونه اي شده...

پريشب ميخواستم برم پيش گيس گلاب. خانومش نبود و تنها بود. شام هم قرار شد برام ميرزاقاسمي درست کنه. کارام رو کردم و گفتم قبل از رفتنم يه سر برم چت. ماهها ميشد که سري به اونجا نزده بودم. خلاصه رفتيم توي يکي از اين روماي شلوغ به قصد گوش کردن مکالمات ملت که يهو يکي PM داد. ديديم که يه دختره. سلام و احوال پرسي و از اين حرفا... که پرسيد چند سالته؟ گفتم بيست و هفت و اندي. تو چند سالته؟ فرمودند پونزده سال! ميرم دبيرستان. گفتم خب... يهو گفت وب کمت رو روشن کن ما هم گفتيم بفرما. يهو ديديم نوشت وااااااااااااااي تو چقدر خوشگلي!!! (اونايي که منو ديدن ميدونن طرف چه اشتباه بزرگي کرد) خلاصه باز يهو گفت شمارتو بده من. ما رو ميبيني گفتيم آخه جغله تو اصلا ميدوني فرق بين پسر و دختر چيه؟ گفت بعله هم که ميدونم. من دوست پسر هم دارم تازه. اما از تو خوشم اومده! خلاصه ما همينطور هاج و واج به نوشته ها نگاه ميکرديم و ميگفتيم طرف لابد يه سيبيل کلفته که داره ما رو اوسکول ميکنه. گفتيم خب شماره ميدم فوقش بجاي اينکه ما به اون بخنديم اون به ما ميخنده. شماره دادم. زنگ زد!!! واقعا يه دختر بچه بود. نيم ساعت هم يه ريز حرف زد. از دوست پسرش گفت از نوارايي که گوش ميده از خونوادش و از آسمون و ريسمون. جاتون خالي با گيس گلاب مرديم از خنده. به قول گيس گلاب انگاري سوار ماشين زمان شدي و رفتي به گذشته و بچگي و علايق و سلايق اون موقع. چناني ميگفت دوست پسرش رو دوست داره که من فکر کردم لابد يه جرياناتي هم بعله. بهش گفتم آخه کوچولو هنوز خيلي مونده تجربه کني تا بگي يکيو دوست داري. ميخنديد و ميگفت نه من چند تا دوست پسر همينجوري هم دارم اما اين يکي فرق ميکنه.

دو تا نکته بامزه بود تو حرفاش. يکي اينکه ميگفت ن کوچولو نيستم آخه مرداي سي ساله هم دنبالم ميفتن!!! يکي هم اينکه منو به اسم کوچيک صدا ميکرد بدون اينکه يه آقا حداقل اولش بچسبونه. والله داداش کوچيکمون که همسن اينه هنوز که هنوزه به من ميگه داداشي.

اينم از نسل جديد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر