۱۳۸۱ تیر ۱۸, سه‌شنبه







امروز دو بار کبوتر نشست روي پنجره اينجا. هر دو بار هم نگاه ميکرد منو. اصلا هم نميترسيد. مونده بود و يه وري زل زده بود تو چشام. انگاري يه چيزي توي دلم جوشيد که خبري ميرسه از کسي که منتظرشم.

خبر رسيد...

خبر بدي هم رسيد.

تصادف... ضربه مغزي... نزديک به يکماهه که تو کماست. توي يکي از بيمارستانهاي اتريش.

فقط ميتونم دعا کنم. همين... خيلي بده که آدم کاري از دستش برنياد. ما آدما فکر ميکنيم که کار نشد نداره. خلاصه هميشه يه راه حلي هست. اما بعضي وقتا تنها کاري که از دستمون برمياد دعاست.

خدايا... کمکش کن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر