باد کنار دريا موهاش رو نوازش ميداد. خنکاي باد سردي رو زير پوستش ميدووند. مدتها بود که مسافرت نرفته بود واسه همين اين سفر يه جور متفاوتي بهش ميچسبيد. حاضر نبود چشاشو باز کنه. عينکش رو از رو پيشوني روي دماغش برگردوند و يه پهلو شد. با انگشتاش سعي کرد که اسم دوست دخترش رو روي ماسهها بکشه. جاش خيلي خالي بود. مدتها ميشد که نديده بودش. تقريبا از زماني که اومده بود مأموريت. تصور لمس بدنش بعد از اين همه وقت باز هم براش لذتبخش بود. به آخرين شبي که با هم بودن فکر کرد. آهي کشيد و چشماشو وا کرد. بلند شد. عينکش رو ورداشت. کولر رو خاموش کرد و سعي کرد اعداد رو از اول ليست دوباره جمع بزنه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر