۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

يکي از تناقضات بامزه اي که امروز بهش برخوردم، ديدن يه ماشين پيکان بود. دو تا از برادران نيروي انتظامي توش بودن. البته ماشين کاملا شخصي بود اما نکته جالب وجود آرم خرگوش پلي بوي روي شيشه عقبش بود.
امروز وقتيکه پامو از اينجا گذاشتم بيرون همون اول بسم الله، اون دخترهاي دو قلوي به هم چسبيده رو ديدم. قبلا که داستان اينجور دوقلوها رو ميخوندم يا عکساشون رو ميديدم، کلي کف ميکردم که چه اتفاق نادري! فکر نميکردم که خودم يه روزي نمونه اش رو ببينم. ينا يه جور خاصي به هم چسبيده هستند... از سر. يه جورايي از کنار سرشون. يعني نميتون همديگر رو ببينن. البته نميدونم که دوست دارن خودشون رو ببينن يا نه! اينا رو که ديدم فکر کردم زندگي اينا چه جوريه؟ ماها که هي نا شکري ميکنيم... ماها که تا تقي به توقي ميخوره ميگيم عجب بدشانسي هستيم... واقعا ماها که اينهمه ادعامون ميشه... چند روز ميتونيم اين نقص رو تحمل کنيم؟ فکرشو بکنين که خداي ناکرده يه اتفاقي بيفته و مثلاپوست صورتمون از بين بره. چند نفر از ما تحملشو داريم که خودمون رو با همين قيافه بپذيريم؟ چند نفر از ما خودکشي نميکنيم؟

امروز بعد از ديدن اين دوقلوهاي به هم چسبيده، فقط يه فکري تو ذهنم چرخ ميزد. اونم اين بود که اينا وقتي پاي برنامه هاي ماهواره ميشينن و مانکن هاي فرنگستون رو ميبينن، چه حالي بهشون دست ميده؟
اينم يه چيز بامزه ديگه.
اين يه هديه به خواننده ها. بامزه ست.
من يه دوستي دارم که بچه خيلي ماهيه. البته از من کوچيکتره. بيست سالشه. اين روزا رفته با يه زن دوست شده. يه زن بيست و دو ساله که تازه ازدواج کرده. من ديگه از شنيدن اين جور دوستيها تعجب نميکنم. ولي هر بار به فکر ميرم. اين برام سواله که چي ميشه که يه آدمي که تازه ازدواج کرده، حالا مرد يا زن فرقي نميکنه... ميره با يکي ديگه دوست ميشه. البته منظور من دوستيهاي اجتماعي نيست. منظور من دوستيهاي خاص با روابط خاصه. هميشه سعي کردم ريشه اين ماجراها رو پيدا کنم بلکه خودم يه روزي به اين درد مبتلا نشم تا بخوام براش توجيه بيارم. يعني اتفاقي نيفته که عملي رو که خودم نميتونم بپذيرم، مجريش بشم. بعد يکي در جوابم برگرده بگه که رطب خورده منع رطب کي کند؟... در هر حال شايد همه ما از اين دست رفاقتها خيلي ديده باشيم. بين اطرافيانمون يا براي خودمون اما هر بار که من به يه مورد جديد بر ميخورم، سعي ميکنم علتشو بفهمم.

اين مورد اخير رو هم از دوستم پرسيدم که چطور شد باهاش دوست شدي؟ گفت از طريق چت. بعدش پرسيدم چند وقته که ازدواج کرده؟ گفتش شش يا هفت ماهه. گفتم مشکلش چي بوده که اومده با تو دوست شده؟ مگه به زور ازدواج کرد؟ گفت: نه اتفاقا طرفشو دوست داشته اما بعدا ازش بدش اومده. ازش پرسيدم چرا؟ ميگه که شوهرم هيچ بدي نداشته منم دوسش داشتم اما بعد از ازدواج من عوض شدم. ازش بدم اومد. چون توي خونوادم اگه با پسري صحبت ميکردم همه انگ خراب بودن بهم ميچسبوندن، من محدود بودم. البته با همين که باهاش ازدواج کردم، دوست بودم. اما بعد از ازدواجم از اينکه ميبينم پسرها بهم توجه ميکنن، لذت ميبرم. دلم ميخواد ازشون شماره بگيرم. من رواني هستم حتما.

تازه الان هم مثلا از اين دوستم خيلي خوشش مياد. دوستم هم از اون خوشش مياد.

حالا به نظر شما ريشه اين مساله کجاست؟ درد اين زن چيه؟ فکر ميکنيد کجاي اين کار ميلنگه؟ بايد اجتماع رو مقصر بدونيم؟ پدر و مادرش رو؟ شوهرش رو؟ يا پسرهاي مردم رو که دنبالش ميرن؟ مشکل کجاست؟

من نميتونم قبول کنم که اين يک اتفاق معموليه. نميتونم چشامو ببندم و بهش فکر نکنم و بگم که از اين دست موارد زيادن. چون هستن، پس من نبايد به ديد منفي نگاهش کنم. از ديد من قطعا يه جاي اين سيستم عيب داره. از طرفي نه ميتونم از اون زن ايراد بگيرم چون داره دنبال دلش ميره. نه از خونوادش جون ميخواسته بدآبرو نشه از ديد خودش. نه از شوهرش چون زنشو دوست داره و براي خوشبختي اون زحمت ميکشه. نه از دوستم چون اونم توي سن رفاقت کردن و تجربه ست. نازه اون نباشه يکي ديگه ميره اينکار رو ميکنه.

پس چي شد اين مساله؟

به ما ياد دادن که مسائل وقتي قابل حل هستن که به ازاي هر معادله يک مجهول وجود داشته باشه. يعني مثلا دو معادله دو مجهول. تا قابل حل باشه. اما يا اين معادله چند تا مجهول داره. يا يه جملاتيشو من نميبينم. شايدم به طور کلي ديد من اشتباهه و نبايد بهش به ديد يک مساله رياضي و بصورت خط کشي شده نگاه کنم.

شايدم اصلا حل مسايل رياضي رو بايد به دست رياضيدونها سپرد و من بيخود دارم دنبال پاسخ ميگردم.

کسي نيست جواب اين رو به من بگه؟

۱۳۸۱ اردیبهشت ۹, دوشنبه

يه چند تا از دوستامون رفتن پارتی، يکيشون در حالت مستي و راستي، احساس زيبايي پسنديش گل کرده، با دستش زده پشت يکي از آقايون با اشاره به خانوم طرف گفته که... آقا دمت گرم... بد چيزي تور کردي...

۱۳۸۱ اردیبهشت ۸, یکشنبه

مثه اينکه اين مطلب من يه خورده باعث سوءتفاهم شده بعضيها فکر ميکنن من به چشم کثيف نگاهشون کردم. بسه، ديگه کشش نميدم. العاقل، يکفيه الاشاره.
آِِِ ی ی ی، خوابم مياد هزار تا. اين سومين شبي هست که من تا صبح موندم تو کافی نت. چرا؟ به يک دليل بسيار محکم محکمه پسند. يه مشتري دارم که هر شب 7-8 ساعت با وب کمم حال ميکنه... بهتره بگم معاشقه ميکنه. ها ها...

حالا که يه صفحه مفت دادن دست آدم بي جنبه اي مثل من، بعدشم يه وب کم دادن دست يه مشتري بي جنبه اي مثل اين آقاي بغل دستي ( که الهي من قربونش برم)، پس نوشتن هر چرت و پرتی در اين مکان واجب عينيه.

تو رو خدا برين این کانتر من رو بيينين. خداييش شبيه شاخه هاي علم نشده تو هياتهاي عزاداري؟
يکي از بهترين معلمايي که من داشتم، آقاي طاهري بود که معلم زمين شناسي سال چهارم دبيرستانمون بود (حالا نگين خالي مي بنده... درسته که من تو دانشگاه نرم افزار خوندم ولی ديپلمم تجربي بوده واسه همين زمين شناسي داشتيم). خلاصه اينکه اين آقاي محترم به قول معروف خيلی به ما حال ميداد. سر کلاسش از درس و اين جور چيزا خبري نبود. اگه ميومدين تو کلاسمون فکر ميکردين که اومدين توي يه کلوپ. يه عده داشتند با آقاي طاهري و با خودشون شطرنج بازي ميکردن. يه عده ديگه داشتند بلند بلند جوک ميگفتند. بقيه هم تو سر و کله هم ميزدند. چند تايي هم مثل من نوآوري ميکردن. يادمه که يه بار وسط کلاس، فکر کنم ساعت ده صبح بود. من يه راديو جيبي داشتم. برنامه خردسالان يادتونه؟ همون که يه عده بچه رو يه خانومي جمع ميکرد و واسشون داستان تعريف ميکرد. بعدش هم غلط هاي عمدي تو داستانش ميگفت؟ بعد بچه ها بايد کشف ميکردن و ميگفتن: غلطه آي غلطه و ادامه ماجرا. آقا ما يه بار غلط به کارمون شد روشنش کرديم و صداشو تا آخر آورديم بالا. بعد از اون آقاي طاهري هر وقت هم که ميخواست درس بده، تا يه چيزي ميگفت، همه با هم ميگفتن که غلطه آي غلطه... اونم از خدا خواسته بيخيال درس ميشد. ديگه هر روز به خودم واسه اين کار لعنت ميفرستادم، چون همه سر ساعت ده که ميشد هوس ميکردن برنامه خردسالان گوش بدن... حالا چه درس زمین شناسي داشتيم چه يه درس ديگه فرق نميکرد.... باقي قضايا هم که ديگه معلومه... حديث غلطه آي غلطه و اغراض ما بعدالطبيعه.
بعد از مدتها ميخوام يه کتاب بهتون معرفي کنم. بازم يه کتاب از عمو شلبي يا همون شل سيلور استاين. البته شايد خيلي هاتون اين کتاب رو خونده باشيد. من هم 2 سال پيش اولين بار خوندمش. لافکاديو، شيري که جواب گلوله را با گلوله داد.






اين عکس کتابش.





اينم عکس عروسکش.
يک آگهي استخدام جدي:

- به يک آشپز خونگي که بتونه براي اينجانب، هر روز يک وعده غذاي خونگي درست کنه، شديداً نيازمندم. به خدا پول غذامو ميدم، طه چيزي هم روش.
اين دو روزه مشغول طراحي صندوقخونه بودم. اين بود که وقت نکردم اينجا چيزي بنويسم. اما قول ميدم اين تاخير رو بزودي جبران کنم.

۱۳۸۱ اردیبهشت ۷, شنبه

فکر کرديد اگه نويسنده اين وبلاگ يه دختر بود چه چيزايي فرق ميکرد؟

اگه اين آدم عصيانزده، دختر بود، اونوقت ايميلهاي زيادي ميگرفت که، واااااااي تو چقدر ماهي. وااااااااي چه افکار زيبايي. واااااااااااي چه سوژه هاي نابي. ميشه من شما رو ADD کنم؟ ميشه بگيد نظرتون چيه؟ ميشه قربونتون برم الهي؟ آخ که چقدر شما شاعريد! واي که چقدر سرزنده و سرحاليد. بميرم الهي! غمهاتون هم قشنگه. بيا تو تنهاترين عصيان من باش.

تا اينجاش که از ايميلها بود. حالا بشنويد از بعضي وبلاگيستها:

وبلاگ اول: ديروز به اتفاق دوست فرزانه ام عصيان، رفته بوديم کافه نادري. چقدر پشت سر فلاني حرف زديم... اينقدر چسبيد... واقعا اين دختره (عصيان) خيلي ميفهمه ها. بعدشم کلي قهوه خورديم و سيگار کشيديم و درباره ادبيات پسامدرن بحث کرديم. اتفاقا بحث تارکفسکي و سندرم کلاين فيلتر هم پيش اومد. بعدشم رفتيم تا خانه هنرمندان و من تا خونه رسوندمش. يه سر کوچولو هم رفتم بالا تا با ابوي محترمش يک حال و احوالي بکنم. عجب ذهن روشني داره اين مرد.

وبلاگ دوم: به بهترين عصيان زندگيم:

سرزمين مشامم، ميهماني تولد توست. و من کودکانه هايم را با سنگ، کاغذ، قيچيهاي مدام تو زنده خواهم کرد......

وبلاگ سوم: و اما وبلاگ عصيان:

اين وبلاگنويس با هنرمندي فراوان، گوشه گوشه زندگي خود را مجله وار ويراستاري ميکند. دقت کنيد به ماجراي روباه در اکباتان... اگر در ابتدا، ماجرا را طور ديگري شروع ميکرد. مثلا بجاي ديشب دومين باري بود که ميديدمش، مينوشت دومين باري که ديدمش ديشب بود، داستان کشش و جذابيت خود را به يکباره در معرض انقراض ميديد. تجزيه و تفکِک نوشته هاي اين وبلاگ مجالي ميطلبد که در اين پهنه، پرداختن به آن مقدور نيست....

وبلاگ چهارم: کم پيش آمده که من از وبلاگي تعريف کنم، اما اين يه چيز ديگست. انگار آسمونيه. ديروز که ديدمش، بهش سلام کردم... ميدونين بهم چي گفت؟ گفت: سلام وبلاگيترين مرد دنيا. رفتيم کافي شاپ سلين با همديگه... چشاش تو دود سيگار ابري ترين بود.



حالا که دختر نيستم. متاسفانه يا خوشبختانه پسر تشريف دارم.

حال فکر ميکنيد اگه دختر بودم غير از اين اتفاقات ميفتاد؟ نه به خدا... دخترايي که وبلاگ دارن ميفهمن چي ميگم. ميخوايد ديگه اينجا ننويسم؟ برم يه وبلاگ وا کنم به اسم مثلا عسل بانو بعد از يکماه اعلام کنم که من همون عصيانم بعدشم همه ميلهايي رو که به نام عسل بانو اومده اونجا انتشار بدم؟ نه بابا... اينقدرام بيکار نيستم ديگه...

-

۱۳۸۱ اردیبهشت ۶, جمعه

ميدونين بيشتر از همه چه چيزي برام عجيبه؟

براي من بيشتر از همه چيز خودم عجيبم و رفتارهام. ميدونين چيه؟ يکي از سوالايي که از خودم ميپرسم اينه که من چه جوري ميتونم تو اوج ناراحتي، بخندم؟ يا اينکه وسط يه بحث خيلي خيلي جدي، بزنه به سرم و مسخره بازي دربيارم. اصلا دست خودم نيست.

ببينيد، در اين مغازه رو کشيدم بالا که بيام يه حرف خيلي خيلي جدي بزنم و انگار کم کمک دارم ميزنم به درخت. باور کنيد کلي مطلب خاک خورده و دست نخورده توي کله ام جا خوش کرده که به محض وا کردن درش، سرريز ميشه بيرون، ولي انگار ناف من رو با اين چيزا نبريدن. شايدم بريدن ولي همچطن يه خورده کند بوده، بريده نشده، اونوقت به زور زدن سنگ به سنگ بريدنش.

خلاصه... اومدم درباره عاشق شدن بنويسم... عاشق شدن به سبک و سياق ايراني. و مقدار جنبه ما ايرونطها در اين زمينه. اونم وقتهايي که دور هم به هر بهانه اي جمع مطشطم. بهانه هايي مثل کلاس درس، چت، وبلاگ و هزار و يک جاي ديگه. خب اطن درسته که عاشقي بهانه ميخواد. خلاصه عشق که از آسمون به زمين نميفته. يا مثه يه چشمه که يهو غلغل نميکنه. بايد يه بهانه اي باشه مثه يک نگاه، يک صدا و يا حتي يک نوشته.

اما... اما چيزي که مد نظرمه اين نيست که اين بهانه چيه. قضيه بحث من مربوط به مسائل بعد از اون بهانه يا غلغلکه. ببينيد اين بديهيه که ما آدمها موجودات اجتماعي هستيم. و هر جوري که بشه واسه خودمون اجتماع هواداران فلان يا کانون حمايت از بيسار تشکيل ميديم يا اگه هم نه خلاصه يه دوره اي يه کلني چيزي واسه خودمون دست و پا ميکنيم. مثه دوستايي که بعد از يک مدتي توي دانشگاه يا توي چت يا مثلا همطن بلاگ خودمون با هم صميمي ميشن. تا اينجاي کار نه تنها مشکلي نيست بلکه از خواص ملکه ما ايرونيها شمرده مطشه. معضل اساسي از اين جا به بعده که پيش مياد. يعني جايي که بايد از اين تجمع انرژي، جهت مثبت بگيريم، همسو و يکجهت نميشيم بلکه يا اون رو در جهات متفاوت بکار ميگيريم و نتيجتا همديگر رو خنثي ميکنيم، يا اينکه کلا در جهت منفي با هم همسو ميشيم. حتي کاري نميکنيم که به قول فيزيکدانها برآيند نيروهامون مثبت بشه. اون وقته که اقوام ديگه بر ما پيشي ميگيرن. نمييوام با آوردن مثالهاي تاريخي اين بحث رو خسته کننده کنم، پس ميرم سر اصل مطلب... يعني تجمع بلاگي خودمون.

ببينيد بي مقدمه ميگم... من اينجا نه تنها بوهايي استشمام ميکنم بلکه کم کم دارم مسائلي رو ميبينم که ممکنه منجر به بروز اختلافات عميق خونوادگي بشه. دوستان بسياري هم در اين زمينه با من موافق هستند. يعني اينها رو سرخود اينجا نمينويسم. حالا يه عده ممکنه بگن که اين ديگه به جنبه اون افراد بستگي داره که از لاگيدن منظور لاسيدن نداشته باشن. اونها حتما جنبشو ندارن. من به باز کردن مساله بي جنبگي هم نميپردازم. منظور من فقط دادن يک هشداره. هشداري که شايد يک ذره صداشو زياد بلند کردم. ولي اطمينان دارم که صداشو بزودي همتون خواهيد شنيد.

من متاسفم... عميقا متاسفم که درصد بسياري از ما بجاي ادامه صعود در اين مقوله، دچار سقوط در اين ورطه ميشيم. بجاي اينکه حداقل اينجا رو بصورت يک جامعه سالم در بياريم، حتي نتونستيم خودمون رو بصورت مجازي با جنبه نشون بديم. هستند در بين ما کساني که زندگي مشترک ده ساله شون رو در معرض فروپاشي قرار دادند و متاسفانه آگاهانه مبادرت به اين عمل کردند و به گمان من فقط در حرف از عاقبت بيمناک نشان ميدهند و در عمل براي حفظ ارکان خانه خودشون هم پشيزي ارزش قائل نيستند. پس از سالها زندگي هنوز زندگي رو داستاني رومئو و ژوليت گونه ميپندارند. بابا آخه مگه مجبورتون کرده بودن که ازدواج کنيد... که حالا داريد خودتون رو واسه يکي ديگه ميکشين؟

ديگه بيشتر از اين ادامه نميدم... اين مساله بيش از حد داره لو داده ميشه. مساله اي که شايد براي من بعنوان يک فرد مجرد بي تجربه کاملا نامفهوم و آزاردهنده ست.



يک شعر، يک نکته: اگه عشق همينه... اگه زندگي اينه... نميخوام چشمام اين دنيا رو ببينه.



جالبه... فکر کردم وسط اين بحث جدي دارم ميرم به بيراهه يک بحث طنز... عجيبه که دوباره سر خوردم اومدم توي همون بحث جدي اولم.



به قول بعضي از وبلاگ نويسا: آي ی‌‌ ی ‌ی ‌ی خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!

به قول بعضي هاي ديگه مثه خودم: ديگر در پستوي کهنسالي خويش عافيتي نخواهم دطد که نشانه اي باشد. حجم سبز هجمه هاي آلوده بر توانايي من غره گشته است. (مثلا من يک قطعه ادبي گفتم... خيلي هم شاعرم تازه).
به نظر شما اگه قضيه برعکس بود بازم همين اتفاق ميفتاد؟ فکر نکنم اين مساله صداقت وبلاگ سانسور هرگز در وضعيت برعکس هم فيلمفارسي خوبي از آب در ميومد.
خب مگه چيه؟ دلم خواسته تبليغ بذارم اينجا.
آگهي استخدام:

يک سازمان معتبر در بخش گاوداري، جهت اجراي پروژه اتوماسيون شيردوشي، از کارشناسان کامپيوتر با دارا بودن تخصص و مهارتهاي ذيل، دعوت به همکاري مينمايد:

۱- مسلط به برنامه نويسط به زبانهاي: Delphi , C++Biulder , Q Basic , Borland C++ , Fortran , Cobol , Assembly و VB .

۲- آشنا به UML

۳- آشنا به 2000 SQL Server

۴- آشنا به برنامه نويسي تحت Web ، ASP, ASP.NET

۵- آشنا با بيل گيتس

۶- مسلط به سطم کشي ساختمان

۷- تجربه کارط در صنعت خودروسازي

۸- داراي مدرک Toffel

۹- داراط مدرک MSCD

۱۰ داراي مدرک فني بند ب مدير آژانسهاي مسافرتي



- متقاضيان بايد حداقل داراي ۱۰ سال سابقه کار باشند و حداکثر سن آنها ۳۰ سال تمام باشد.

- داشتن معافيت دائم خدمت نظام وظيفه براي آقايان اجباري است.

- حقوق درخواستي خود را ( حد اکثر ۹۸۰،۰۰۰ ريال ) همراه با مدارک به صندوق پستي ۲۳۷۶۵۲/۹۸۴۸۳ به همراه ۱۰۰،۰۰۰ ريال هزينه ثبت نام ارسال نماييد.

- سازمان در رد يا قبول هر يک از پيشنهادها مختار است.

- مصاحبه هر روز از صدا و سطما بصورت مستقيم پخش ميگردد.

- سه ماه اول استخدام به صورت آزمايشي بوده و پس از طي اين مدت امکان تمديد وجود دارد.

۱۳۸۱ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

اين گزارش مستقيم رو از وبلاگ صندوقخونه بخونيد. به نظر من بهتر نيست بجاي امضا چمع کردن در حمايت از مردم فلسطين، از هموطنامون حمايت کنيم؟ آي کسايي که سنگ فمينيستي به سينه ميزنين و بحث و انجمن و هياهو را ميندازين! کجايين؟ بياين يه نظري بديد.
من اصلا نميدونم اين شخصيت کيه. ولي همينکه ديدمش عاشقش شدم. نازشو...





Elmo of Sesame Street attempts to eat the microphone as he testifies before the House Labor, Health and Human Services, Education Appropriations Committee hearing on Capital Hill Tuesday, April 23 in Washington. Elmo, a popular puppet from the television series, was testifying in favor of school music education. (AP Photo/Giles Communications, Ron Thomas)

خلاصه عکس خودم رو توي صفحه نورهود عوض کردم. خودم که خيلي ازش خوشم اومد. بقيه هم که زياد مهم نيستن. هاها...
ديشب دومين باري بود که ميديدمش. اولين بار فکر کردم اشتباه ديدم. ولي ديشب مطمئن شدم. فکر نميکردم سر راه رفتن به خونه، ساعت دو نيمه شب، وسط اکباتان، يه روباه خوشگل ببينم. تنها تاسفم اين بود که چرا اين دوربين رو با خودم نياورده بودم.
تقديم به همه وبلاگيستها... فقط کلطک کنيد.

۱۳۸۱ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

بريده اي از روزنامه همشهري







بدون شرح
هيچ دقت کرديدء آدم وقتي بچه هست به چه چيزايي فکر ميکنه؟ يا افکارش چقدر متفاوت با بقيه هست؟ من هميشه خودم رو به ياد ميارم که چقدر ساده فکر ميکردم.

يادم مياد سال 57 بود و کوران انقلاب و تظاهرات. من داشتم از پنجره خونمون به يکي از همين تظاهرات نگاه ميکردم. ديدين که پرچمهايي رو که دو طرفش چوب ميزنن و روش شعار مينويسن؟ روشم يه سوراخهايي ميکنن که باد باعث نشه که پارچه به اصطلاح شکمه کنه. من اون موقع 4 سال بيشتر نداشتم... فکر ميکردم اون سوراخهاي روي پارچه به خاطر گلوله هايي هست که شليک شدن و سوراخش کردن. خب حق دارين بخندين... منم ميخندم... دنياي بچگيه ديگه.

يادمه همون موقع ها بود که کوران فرار سربازا از پادگانها بود. دايي منم اون موقع سرباز بود. رو شيطنتهای بچگانه دستم شکست. منو بردن بيمارستان و از قضا توي اتاقي بسترط بودم که توش يه انقلابي تيرخورده بود و يک پليس که مواظبش بود تا فرار نکنه. يک تفنگ خوشگلي هم بسته بود به کمرش که نگو و نپرس. به آقاي پليس گفتم. منم يکي از اینا دارم داييم از سربازي واسم آورده. مثلا خواستم که پز بدم باهاش. آقای پليس هم گوشش تیز شده بود. برگشت بهم گفت. پسر گل... بگو تفنگت کجاست؟ باهاش چيکار ميکني؟ منم بهش گفتم. باهاش تیراندازي ميکنم به سربازاي توی خیابون. (آخه من همه اين آدماي توي خيابون رو به شکل بازي ميديدم.) خلاصه گفت کجا تیراندازي کردين باهاش؟ منم گفتم: آخرين بار به زنبوراي مشتي عباس تيراندازط کردم. ( مشتي عباس طه بنده خدايي بود که يه دکه ميوه فروشي جلوي خونمون داشت و بالطبع دور ميوه هاش هم همطشه زنبورا ول بودن.) بيچاره پليسه... چه سرکاري مونده بود.
همشهري سه شنبه 3/2/1381:

شرکت مايکروسافت اعلام کرد که پيش بيني ميکند درآمد اين شرکت در سه ما منتهي به 31 مارس به 2 ميليارد و 740 ميليون دلار برسد که نسبت به مدت مشابه سال قبل 12 درصد افزايش نشان ميدهد.

خبرگزاري فرانسه به نقل از يکي از مديران مالي مايکروسافت اعلام کرد: سيستم عامل ويندوز ايکس پي که سال گذشته به بازار عرضه شد تاثير بسزايي در افزايش فروش اين شرکت داشته است.

۱۳۸۱ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

هورا... خلاصه تونستم درايور اين وب کم نازنينم رو پيدا کنم. البته با تلاش خودم. حالا هر کي همطن مشکل رو داره کافيه درايور Acer Digital Camera 300 رو از اينجا داونلود کنه. حلالش باشه.
ديشب موقع رفتن خوش خوشانمون بود که ميخوايم بعد از يک روز خسته کننده، ساعت يک شبه و داريم ميريم خونه تا يه چيزي کوفت کنيم و کپه مرگمون رو بذاريم. نگو که روزگار کج مدار داستان ديگري برامون تدارک ديده. کرکره مغازه رو که کشيدم پايين ديدم اي دل غافل... تا نصفه پايين مياد و يه جاش گير ميکنه. به هيچ صراطي هم مستقيم نيست که نيست. بله... اين تو بميرط ديگه از اون تو بميريها نبود. ما هم دماغمون سوخته و دست از پا درازتر، در شيشه اي رو قفل کرديم و اومديم بالا و کپيديم رو يه مبل. حالا من با اين لنگ دراز هر چي سعي ميکنم مثه آدم بخوابم نشد. مرتب متل دستگاه ماشين دوخت در جهات مختلف تا ميشدم. خلاصه بدبختي داشتم که نگو و نپرس. خوابيدن من اينبارم يه چيزي بود تو اين مايه ها:



خلاصه امروز زنگ زدم به چند تا کرکره ساز که بيان رديفش کنن. اما نيومدن... اوني هم که با کلي ناز و ادا ميخواست بياد گفت پونزده هزار چوب اِخ کنم بياد. منم ديدم که خيلي بهم زور مياد با دو سه تا از بچه ها افتاديم به جونش. حالا...

تعمير انواع و اقسام کرکره هاي حفاظتي پذيرفته ميشود.
طلاق گوگوش از مسعود کيميايي.

۱۳۸۱ اردیبهشت ۲, دوشنبه

يه آدم خير پيدا نميشه به من بگه چه جوري ميتونم اين وب کمم رو روي ويندوز XP نصب کنم؟ به خدا کلافم کرده... جنيفر لوپز ازم خواسته بشينم پاي وب کم تا منو ببينه آخه.

والله ما تصميم گرفتيم خيلي با کلاس بشيم و مثه يک سري از دوستاي وبلاگ نويس بعضي وقتا انگليسي صحبت کنيم. اينه که از الان شروع ميکنيم به اين کار بلکه وبلاگمون، هاي کلاس بشه:

فعلا يه شعر گفتم به زبون انگليسي که قراره جرج مايکلمون بخوندش:



oh man, i have a short

oh come on, we fort...

i don't say sorry

so... i was comfort



oh man, we are in blog

in morning, i eat a hotdog

i love myself in the word

so, I have any bug



شعر بالا نشوندهنده ذوق سرشار منه در عرصه ادبيات نوين زبانها لاتين و ميزان تسلط من بر اون و همچنين اون بر من.



دفعه بعد ميخوام تسلط خودم رو بر زبان عربي و همچنين ارمني و عبري با گفتن اشعار بيان کنم. منتظر باشيد.



امروز يه ايميل داشتم از دوست عزيز خانوم تهراندخت، ايشون لطف کردن و اسم اون دوست هنرمندي رو که اون عکسهاي جالب رو درست کردن به بنده گفتند. اسم ايشون آقاي پيمان هوشمند است. در ضمن درباره آهنگ اين صفحه هم معتقد بودند که بهتره برش دارم. حالا چون من از دوستان ديگري هم ايميل داشتم که از اين آهنگ خوششون مياد، موندم که برش دارم يا بذارم باشه. اگه شما ها برام يه ايميل بزنين و نظرتون رو بگيد، ممنون ميشم.

۱۳۸۱ اردیبهشت ۱, یکشنبه

تکيده...

پروازش را به آسمان سپرده است ... از سراب خود تشنه... تپش خسته اش آرزومند لحظه اي ديگر... لَختي آرامش غريبه خواهد کرد، بازدمش را تا دمي... خسته، اما لجوج، غباري را هم حريف نميتواند طلبيدن از پيشاني ترک خورده برگي... پيراستن.

دشوار... صعب... چه بنامم اين حلاوت ناخواسته را که شرنگيست در خاطر آزرده من؟
ديشب يه مشتريها اومد اينجا و يه Digital camera با خودش آورده بود. ازم پرسيد که لازم دارم يا نه. منم ديدم که قيمتش مناسبه (!) يعني نود هزار تومن ناقابل، اين بود که خريدمش.



مشخصات:

Acer 300 - هشت مگابايت RAM - قابليت ذخيره ۱۲۸ عکس و ۵ دقيقه فيلم و البته اتصال به عنوان Webcam

اين ممکنه باعث بشه من يه عالمه عکس به خوردتون بدم. خدا به دادتون برسه...

مشخصات بیشتر
دلتنگيهاي دلتنگستان... اين دوست داشتنيترين دوستمه توي وبلاگستان. و نوشته هاش نزديکترين نوشته ها به اين مغز عصيانزده.
مصيبت تگرگ را بنگر، باران نشده سنگ ميبندد.
نورهود تازه شد.

۱۳۸۱ فروردین ۳۱, شنبه

ها ها ها، هليا خانوم، اولندش که ما شيرا عادت نداريم که کفش بپوشيم اونم کفشاي پاشنه بلند خانوما رو. دويّمندش که ما از جاسوساي ممالک ديگه کمک نميگيريم. ما خودمون توي تمام سرويسهاي جاسوسي دنيا جاسوس داريم. اون شعر نيمه کارتون رو هم به روچشم... حتما کاملش ميکنيم. فعلا که بانک اطلاعاتي ما تکميل تره. حالا بذار برسيم به ادبيات گيلکي، اونوقت ديگه جاسوس ماسوسم نميخواد. خودم در خدمتم.

به هر حال فعلا يه شعر ديگه تقديم ميکنيم تا بعد:

چو كنيم هرجا مِريمان دلِمان وا نَمِشَد

هرسولاخ سُمبَه مِريمان لَشِمان جانَمِشَد

كارِمان بس گِرَه خوردَس دِيَه هيش وانَمِشَد

بختِمان هَمچَه دَخوابَس دِيَه هيش پانَمِشَد

گفتَه بودم كه برم دمِ خانَه شان بيبينَمِشان

پيش اون بزرگتراش قسم خوران بيگيرَمِشان

سر كُلّك رسيدم خندَه كُنان بديدمشان

قوربانِ بَختِم برم خوشُلَه خوشان بديدمشان

نِصبِ شب هوشتَك زنان روپشت بام بديدمشان

تولَمَه مِچرخانيد بادخترصاب خانَه شان

هُرتينَه دِلِم صداكرد اومدم به پيششان

قصدِم اين بودكه بگيرم ويشكيني ازقومبِشان

گفتمِش يه ماش بده خندَه كنان گفت نَمِشَد

قولتوقِم درد موكُنَد شرمِم مياد روم نَمِشَد

گفتمِش گردش بِريمان شبِ جمعَهº نَمِشَد؟

با يه مَن نازواَدا گفتِش كه هرگز نَمِشَد

چو كنيم هرجا مِريمان دِلِمان وا نَمِشَد

دل به هركس كه مِبَنديم باهامان تا نَمِشَد



ترجمة بعضي از واژه ها :

كُلّك : خرابه

خوشُلَه خوشان : خوشحال وخندان

هوشتَك : سوت

تو لَمَه : آتش گردان

هُرتينَه : ناگهان

قومب : لُپ

ماش : بوسه

قولتوق : زير بغل
متن زير يك اتفاق روزمره است. و صرفا ماجراي شنيده شده اي است از يك دوست:



باور كنيد تقصير من نبود. به خدا من مقصر نبودم. من چه ميدونستم دختري كه زنگ زده به من، اونم بعنوان مزاحم ممكنه كه از من خوشش بياد؟ باور كنيد من فقط جوابشو دادم، اصلا سعي نكردم كه بامزه جلوه كنم. بابا به خدا كلي هم هيكلشو خراب كردم. ميدونين چيه؟ من اصلا عادت ندارم كه با مزاحما صحبت كنم ولي اين يكي ديگه شورشو در آورده بود. هي كل كل ميكرد. منم نميتونستم ساكت بمونم و جوابشو ندم. مرتب ميگفت شما آقايون همتون اينجوري همتون اونجوري...

بد جوري گيره. ميگه تا حالا عاشق نبوده. چرا بوده... ولي عاشق مادرش بوده كه مرده. تصادف كرد. اونم بعد از اينكه پس از چند سال درس خوندن توي خارج با تخصص پزشكي بر ميگشته. اونم جلوي فرودگاه. خودش ناراحتي قلبي داره. قلبش با باتري كار ميكنه.

من احمق هم كه نميتونم بفهمم اينجور صحبتا رو. من اصلا با عشق يه طرفه هميشه مشكل داشتم. ولي اون ميگه كه من اصلا انتظاري ندارم. اصلا توقعي ندارم. هميشه يا گريه ميكنه يا بغض كرده. حرفم نميزنه ديگه. ماشالله اولش خيلي بلبل زبون بود. و حالا صمُ بكم. از سنگ صدا در مياد از اين صدا در نمياد. فقط بله و نه ميگه تازه اونشم چند خط در ميون. زبون منم شده ذوالفقار علي كه از نيامش افتاده بيرون و شق القمر ميكنه. شدم مجلس آراي بلامنازع. حرف بزنم حالش بد ميشه، حرف نزنم بدتر ميشه.

ميگم بهش بابا اين عشقي كه تو ميگي عشق نيست جنونه. دوست داشتن وقتي از حد متعارفش خارج بشه ديگه ميشه بيماري. تمام وجودتو اشغال ميكنه. مثه يه پيچك ميپيچه و دورت و اينقدر عصاره وجودتو ميمكه تا خشكت كنه. نميفهمه...

اصلا توقع نداره كه دوسش داشته باشم. ولي فكر ميكنم كه اگه ادامه بدم روز به روز بدتر ميشه حالش. چيكار كنم؟



من عصيانزده هم نميدونم به اين دوستم چي بگم؟ شما بودين چي ميگفتين؟

من نميتونم بفهمم كه از اين همه خواننده كه در روز دارم، چرا هيچكي به من ميل نميزنه؟ عجيبه ها....
خوشبختانه ديشب آخر وقت، شيوا خواهر شراره با من تماس گرفت و خبر موفقيت آميز بودن عمل شراره رو بهم داد. خدا رو شكر.

۱۳۸۱ فروردین ۳۰, جمعه

باز ما اومديم اشكال يكي رو گرفتيم طرف بهش برخورد، رفت پا كرد تو كفش جاسوساي ما توي C.I.A. البته ما خيلي روابطمون بيشتره تا ايشون. فقط واسه اينكه ثابت كنيم ما خيلي باحالتر هستيم. يه بار ديگه اشكال گيري ميكنيم و ميريم پي كارمون. اصلا مطلب چيه؟ جريان از اين قراره كه اين هليا خانوم، داره پا رو دمب شير كه اينجانب باشم ميزاره. باز با دلايل مستدل (البته از نگاه غير كارشناسي) آورده اند كه: بَچَه تان ، بَچَه مانَ چِزاندَه ، جِغجِغَشَه شيكاندَه اما اصل اين قطعه قزويني كه ما فعلا از طريق جاسوسامون اينبار توي موساد كه معروف به برادران دالتون هستند بدست آورديم، از اين قراره:

بچه ها، بچه مَ، نزنيتان، جِغ جِغِ بچه مَ نستانيتان، بچه ها بچه مَ چزاندن... جِغ جِغ بچه مَ استاندن (اشکاندن).

جاي همه خالي... ديشب با بچه ها رفته بوديم دربند... بازم جاي همه خالي... همه خوردنياش يه طرف اون آلوهاش كه تو آب زرشك خوابوندنشون يه طرف...



اين روزا يه سري اتفاق افتاده كه هنوز نتونستم خوب هضمش كنم. علاوه بر اينكه هنوز از شراره خبري ندارم. فعلا تمركزي ندارم براي نوشتن... نميدونم خاصيت اين هواي ابريه كه باعث دلگرفتگي من ميشه و متعاقباُ مغزم هم قفل ميكنه، يا علتش يه چيز ديگه هست. به هر حال بر طبق عادت نشستم و دارم چيز مينويسم. حتي حالشو ندارم كه برم وبلاگ بخونم. اميدوارم تا شب حالم بهتر بشه. شايد دوباره برگشتم تا يه چيزايي به اين صفحه اضافه كنم.

۱۳۸۱ فروردین ۲۹, پنجشنبه

به ياد دياري که، در تمامي لحظه ها، يکايک ياخته هايمان نام پاکش را فرياد ميزنند، و به ياد همدياراني که هر جا که باشند، يادشان در دل ماست:



برخيز شتر بانا، بربند کجاوه

کز شرق عيان گشت همي رايت کاوه

از شاخ شجر برخاست آواي چکاوه

وز طول سفر حسرت من گشت علاوه

بگذر بشتابندد، از رود سماوه

در ديده ي من بنگر درياچه ساوه

ماييم که از خاک بر افلاک رسانديم

خاک عرب از شرق به اقصي گذرانديم

درياي شمالي را بر شرق نشانديم

وز بحر جنوبي به فلک گرد فشانديم

در چين و ختن ولوله از هيبت ما بود

در مصر عدن غلغله از شوکت ما بود

در اندلس و روم عيان قدرت ما بود

هم ماد و هم از ليديه در طاعت ما بود

بر خيز شتربانا، بربند کجاوه

کز شرق عيان گشت همي رايت کاوه

امروز گرفتار غم و محنت و رنجيم

دردا، فره باخته اندر شش و پنجيم

با ناله و افسوس در اين دير سپنجيم

چون زلف عروسان همه در چين و شکنجيم

هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجيم

ماييم که در سوگ و طرب قافيه سنجيم

جغديم به ويرانه هزاريم به گلزار

افسوس که اين مزرعه را آب گرفته

دهقان مصيبت زده را خواب گرفته

خون دل ما رنگ مي ناب گرفته

وز سوزش تب، پيکرمان تاب گرفته

رخسار هنرگونه ي مهتاب گرفته

چشمان خرد پرده ز خوناب گرفته

ثروت شده بي مايه و صحت شده بيمار

ابري شده بالا و گرفته ست فضا را

وز دود و شرر، تيره نمودست هوا را

آتش زده سکان زمين را و سما را

سوزانده به چرخ اختر و در خاک گياه را

اي واسطه رحمت، حق بهر خدا را

زين خاک بگردان ره طوفان بلا را

بشکاف ز هم سينه اين ابر شرربار

برخيز شتربانا بر بند کجاوه

کز شرق عيان شد، همي رايت کاوه

همي رايت کاوه (۳)



درود بر آنان که در لحظه لحظه تاريخ ميهنمان، ظلم و ستم را برنتافتند و مشعل مبارزه با ستمگران را هماره شعله ور نگاه داشتند و به دست ما سپردند تا به المپ آزادي برسانيم، درود بر شما که در رزم پيگيرتان با لشکر ظلم، درنگ و خستگي نميشناسيد و براي رهايي مردم دربند بر سر سوگند ايستاديد. پايدار باد آن نيروي لايزال، که از خون شهيدان در پيکر مقاومت عادلانه مردم جاريست و پيروزي نهايي بر اهريمن جور و ستم را ضمانت ميکنيد و فروزان باد مشعل راهنماي رهبري که مقاومت مردم ما را از راههاي دشوار عبور داده و هر لحظه به سرمنزل مقصود نزديکتر ميسازد. زنده باد آزادي...

شعر با صداي امير آرام

۱۳۸۱ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

هليا خانوم تو وبلاگش يه شعر قزويني گذاشته بود. ما هم که سرمون واسه تحقيق و تفخص و فضولي درد ميکنه و از اونجايي که دانشمند تشريف داريم، پس از تحقيقات بسيار و دريافت خبرهايي بازم از جاسوسمون توي C.I.A اصل شعر را پيدا كرديم. لازم به ذكره كه اين شعر بايد با آهنگ ملا ممد جان خونده بشه:

يه خانَه داشتيمان کنج بلاغي

يه حياط داشتيمان مثل سُلاخي(۲)

يه کرسي داشتيمان يه پايه نداشت

لحاف کرسيمان صد تا وصلَه داشت(۲)

يه لحاف داشتيمان چل تا وصلَه داشت

وصلَه ي چلّمش شورت آقام بود(۲)

يه پنجره داشتيم روشنا مِداد

يه کّينَه مِبَستيمان شفا مِداد(۲)

يه ديزي داشتيمان صد تا خورندَه

يه موال داشتيمان صد تا تِرّنده(۲)

طلبکار ميومد جلو خانَه مان

آقام مِپريدش بالا خانَه مان(۲)

من و فاطي با هم چي چي مِکرديم

يعني اتاقا رّ جارو مِکرديم(۲)



در برنامه بعدي شعر اصيل قزويني آخ نَه نَه من عيال مّخوام تقديم شما انور حضوران و وبلاگ مروران خواهد گرديد. تا برنامه ادبي و بي ادبي بعد درود و دو صد بدرود.

۱۳۸۱ فروردین ۲۵, یکشنبه

افشاگري:

تصاويري از وبلاگ نويسها توسط جاسوس ما در C.I.A برايمان ارسال شد. بدينوسيله و طبق قانون انتشار اسناد طبقه بندي شده، اين تصاوير را پس از گذشت نيم قرن در اختيار عموم ( برادر بابام ) قرار ميدهم:

۱۳۸۱ فروردین ۲۴, شنبه

نداي منسجم تبار در يکي از نوشته هايش مبحثي را مبني بر عقب ماندگي کشورهايي که داراي تاريخي کهن هستند داد سخن داده بود. اين مساله از همون موقع، فکر و ذکر من را مشغول کرده بود. اين بود که بعد از تحقيقات بسيار مبسوط عکسهايي را کشفيديم... و بعد از تفکر و تعمق بسيار در اين مقوله بر آن شديم تا افشا کنيم.

بر اساس مدارک ذيل ايرانيان در عرصه تکنولوجي سرآمد همه ملل، از خاوران تا باختران بوده اند.



و اما توضيحات:

شکل 1: اين بانوي گرامي در حال نوش جان کردن يک قوطي پپسي هستند. و اين خود بيانگر نقش بسيار ارزشمند نسوان در اين مقوله است. اين تصوير را که از صندوقچه مادربزرگم پيدا کردم، احتمالا يک آگهي بازرگاني بوده است. در قسمت خلفي اين عکس مرقوم گشته است: رقيه خاتون... در حال رفع عطش با بي بي 30 گلاب (Pepsi Cola)... سنه 1253 ه.ق توسط عکاسباشي.

شكل 2: اين خاتون در حال مطالعه روزنامچه همشهري (همولايتي سابق) مشاهده ميفرماييد. اين نشاندهنده گسترش سواد در عهد قجر و قبل از آن بوده است. بر روي آن روزنامه تاريخ سه شنبه 6/12/1244 با ذره بين مشاهده گرديد.

شكل 3: رامشگران آن عهد را نشان ميدهد كه عكس آن گروه بر پشت نوار بوده است. روي جلد مرقوم گشته بود: هوتل قالي فر نيا (Hotel California) با اجراي گروه دختران آس و پاس (Spices Girls). هر گونه تكثير و كپي بصورت غير مجاز مشمول پرداخت جريمه نقدي خواهد شد و متخلف تخت تعقيب توسط عدليه قرار خواهد گرفت.

شكل 4: اين تصوير از روي روزنامه وقايع اتفاقيه بريده شده و تبليغ شلوارهاي چيندار ( همون شلوار جين) ميباشد.

۱۳۸۱ فروردین ۲۳, جمعه

چه ميشود كه گويي سنگسار كردن روحت را به سوگ نشسته اي؟ مرگ ثانيه ها را بشمار. به خاك نيانديش و به سنگ...كه گورت را در ژرف ترين لايه هاي زمين حفر نكرده اند... با من برقص... اي شميم باراني... شايد فقط از تو برآيد كه آشفتگيم را براني.
اين ديگه خيلي باحاله. من كشف كردم بعضيها آدما رو به ترتيب توجهي كه اونا بهشون دارن، طبقه بندي (!) ميكنن.

۱۳۸۱ فروردین ۲۲, پنجشنبه

ساعت نزديك چهار صبح بود... ميخواستم كافي نت رو ببندم و برم خونه... اما ديدم كه دسته كليد رو توي خونه جا گذاشتم. اين بود كه همين جا خوابيدم... اونم چه خوابي... يه چيزي توي اين مايه ها.

خلاصه پس از مدتهاي مديد google وبلاگ ما رو هم پيدا كرد. مثه اينكه اونقدر كه فكر ميكردم بدجنس نيست.
اگه قرار باشه كه آدم نتونه از دوستش انتقاد كنه، ديگه نميتوني بگي كه دوستته... چون خيانت كرده... در حق تو نه در حق خودش.

اينم يه قانون عصيانزده ست؟... نميدونم
کتاب قلعه حيوانات آقاي جرج اورول رو خوندين؟ من که تا حالا سه بار خونده بودم، براي چهارمين بار لذت بردم.
كافي شاپ اسكان... دوستاي خوب و قديمي OnChat كه تعداديشون از آمريكا اومده بودند... بارون بهاري... قهوه (آخ كه چقدر ما با كلاسيم) خوش گذشت... كسي هم سيگار بقيه رو كش نرفت... چون همه با خودشون سيگار آورده بودند (مرديم از پولداري).

تنها نگراني من امروز عمل شراره هست... هنوز ازش خبري ندارم. اي كاش اين عمل لعنتي نبود.
ديشب زده بود به سرم. اين بود كه ساعت يك و نيم بعد از نصفه شب زديم به جاده چالوس... عجب هوايي... ساعت هشت صبح برگشتيم.

۱۳۸۱ فروردین ۲۱, چهارشنبه

چي بخونم جوونيم رفته صدام رفته ديگه....گل يخ توي دلم جوونه کرده



ميدونين ديشب جلوي كافي نت چي ديدم؟

يك آقا پسر با هيكلي كه توپم نميتركوندش، سيگار به دست داشت رد ميشد... از پايين وراندازش كردم تا بالا... به آخراي هيكل مردونش رسيده بودم و انتظار داشتم با اون هيكل دو تا ابروي هاچين واچين ببينم ولي عوضش... دو تا ابرو ديدم به باريكي نخ كه تازه دورش رو با مداد محدود كرده بودند...

اينقدر وسوسه شدم بهش بگم: آقا... !!! بالاي چشمت ابروست...

۱۳۸۱ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

شراره دوست خوبم كه توي آلمانه فردا (10 آوريل) توي بيمارستان بستري ميشه. پس فردا يه عمل روي مغزش داره. چند روزيه ازش خبري ندارم. قرار بود شماره اتاقشو واسم ميل بزنه... اميدوارم كه عملش موفق باشه.
امروز رفتم بيرون. يه کاري رو بهونه کردم و رفتم بيرون. زياد حال خوبي ندارم. دوباره شدم همون عصيان درگير، همون عصيان قاطي پاتي. فکرم شده مثه يه فيلم پاره پاره که ناشيانه چسبوندنش به هم. چشمامو که ميبندم تصاوير مغشوشي ميبينم از ماشينهاي توي خيابون تا گداهاي سر گذر، از گل فروشاي ميدون ونک تا عينکاي آفتابي روي چشم مردم. شدم يه آدمي که هر لحظه داره به يه چيزي فکر ميکنه. ميخواد خراب کنه، بشکنه ولي ميترسه. ميترسه که آسيب بزنه. نميدونه از کجا شروع کنه... از خودش؟ از ديگرون؟

همه چيز برام تکراري شده... اَه بدم مياد از اين حالت... شدم مثه آدماي گنگ گيج احمق... بس کن ديگه نيما... تمومش کن... رفتي بيرون حالت جا بياد... بدتر شدي؟
گاهي دلم براي خودم تنگ ميشود.

۱۳۸۱ فروردین ۱۹, دوشنبه

بار ديگر قدم گذاردم بر سنگفرشي که تَرکهايش را سبزه نقاشي کرده بود. سنگهايي که زمان دستي بر چهره فرسودشان نميتوانست بردن، مگر نوازشي صيقل گونه. فضا، شميم قرنها را مينوازد بر مشام رهگذران. ناگاه...



يک مرد

با چشمهاي گرم،

دستي بر آن

ديوار هاي پير،

با اسب پيشتاخته ی خسته از غرور،

زنجير ميکند...

فواره هاي شرم.



هر روز پس از اين داستان نا تمام، قدمهاي نا متناهي زخم خوردگاني را ميجويم در اين خرابه خانه مملو از حيات... به اميد نشاني از مرهمي کارساز... بي هيچ گشايشي.

جوابي نه، بر اين خواهشهاي بيشمار حتي کلامي نه، ما وارثان کدامين قبيله ايم؟ شايد سرابيم ... يا واژه واژگونه ي سيراب؟

... و شبانگاهان، سنگواره بر دوش ميکشد، اين قلب پاره پاره از تنگناي دهر.
بعضي چيزا خيلي زيبا هستن. اونقدر كه آدم دلش ميخواد اونا رو داشته باشه. حتي اگه به دردش نخورن. حالا اين آدم ممكنه بضاعت اون چيز رو نداشته باشه به هر دليلي. ولي چون از اون چيز خوشش اومده، هزار تا توجيه واسه بدست آوردنش مياره. دليل مياره، فلسفه ميبافه و صد تا كار ديگه ميكنه. چه ازش توجيه رو بخوان چه نخوان واسه دوستاش دلايلش رو بازگو ميكنه. مثلا فكر كنيد من بضاعت اينو نداشته باشم كه اسكي برم. اما چون ازش خوشم مياد، در حاليكه مسائل مهمتري دارم كه انجامش بدم، از اين قسمتهاي مهم ميگذرم و مثلا وقتمو و پولمو سر اين ورزش ميذارم. شايد براي خريد يه شلوار درمضيقه باشم ولي ميرم يه دست لباس اسكي ميخرم. بعدشم اگه حس كردم كه يه دوستي توي دلش اين مساله رو قبول نداره، ميرم درباره مزاياي ورزش اسكي صحبت ميكنم كه فلان است و بهمان... آدم و سرحال ميكنه و به آدم شادابي ميده و براي من كلي مفيده. هر چي هم اون دوستم نميخواد خودش رو وارد بحث كنه، بازم براش توضيح ميدم. آخر كار هم چون ميبينم كه تاييدم نميكنه، پيش خودم ميگم كه اين دوستم چه بي جنبه هست و چه سر سنگين و يك دنده. اصلا نبايد بهش ميگفتم كه ميرم اسكي. اين چيزا رو درك نميكنه. همون اسكي رو عشق است.

هدف از اين صحبت، سنگيني يك مساله بود روي دلم. حاضر هم نيستم بيشتر كشش بدم.

۱۳۸۱ فروردین ۱۸, یکشنبه

بعضي وقتها آدم يه کارايي رو واسه دل خودش انجام ميده. کاراي قشنگ و کوچولو که آدمو به وجد مياره و باعث سرخوشي ميشه. اين کارا ممکنه که مدتها ادامه داشته باشه و همه ازش بي خبر باشن. يه روزي يه دوست، يه آشنا مياد و اتفاقي اونا رو ميبينه. خوشش مياد تشويقت ميکنه که ادامه بدي. تو هم ذوق زده ادامه ميدي به کارت. کم کم اون دوست از کارات تعريف ميکنه به دوستا و آدماي ديگه خبر ميده تا کاراتو ببينن. اونا هم ميبينن، خوششون مياد. بهت ميگن که کارات رو به همه معرفي کني. اين کارو ميکني همه خوششون مياد. ادامه ميدي... اما ديگه بهت نميچسبه، انگار ديگه همون کار نيست، يه جاهاييش ميلنگه. ميدوني چرا؟ بزرگت کردن. خيلي بزرگت کردن. به خودت مغرور شدي. غرور داره انرژي منفي ميده به کارات. چرا اينجوري شد...؟

بعضي وقتا از خودم ميپرسم، چند بار شکستن، چند بار تخريب دروني واسه کامل شدن کافيه؟ بازم بايد بشکني خودتو...
خواهد آمد آنروز

شعر من،

نقطه پايان رهايي باشد.

سهم من،

معني تاوان تباهي باشد.

خواهش تو اما،

خواهش سرد جدايي،

جدايي باشد.
بسترم

صدف خالي

يک تنهاييست

و تو چون

مرواريد

گردن آويز

کسان دگري

۱۳۸۱ فروردین ۱۷, شنبه

ميخواستم صفحه امروز رو ببندم ولي با خوندن اين مطلب اپسيلون دلم نيومد بهش لينك ندم.
ميدونين هوس چي كردم امروز؟

هوس كارتونهاي باحال قديمي مثل كارتون پت پستچي كارتون باربا پاپا كارتون تنسي تاكسيدو كارتون سايمون در سرزمين نقاشيها كارتون پرفسور بالتازار كارتون الفي اتكينز ولي هر چي گشتم دنبال خپل همون گربه كه توي باغ گلها با زنبوراي راه راه زندگي ميكرد پيداش نكردم.

با لادن كه درباره اين چيزا حرف ميزديم به اين نتيجه رسيديم كه بيخود نيست بچه هاي اين دوره يه خورده وحشي شدن واسه اين كارتونايي كه به خوردشون ميدن. يادمه يه برنامه اي تلويزيون نشون ميداد به اسم سراب كه توش با ايرانيهايي مصاحبه ميكرد كه يا خارج بودن يا از اونجا اومده بودن. دائما هم اصرار داشت كه نشون بده همه خل و چل شدن. بعدش تيكه هايي از برنامه هاي تلويزيوني اونجا رو نشون ميداد كه همشون فيلماي خشونت آميز بود. حالا بياين تلويزيون ما رو ببينيد. از عزاداريهاش كه بگذريم همش شده فيلمها و سريالهاي بكش بكش و خشونت آميز.
رفته بودم سينما عصر جديد، فيلم شام آخر به كارگرداني فريدون جيراني. به نظر من در دسته فيلمهاي هنري قرار نميگيره ولي در دسته فيلمهاي گيشه پسند با داستاني كشش دار چرا.
ما كه نفهميديم منظور خانوم گل از اين مطلبش چي بود...

نفهميديم كه آدم پروفايل خودشو بذاره تو وبلاگ بده يا خوبه؟ حالا بعضيها هي ميگن پشت اسامي پنهان نشين بعضيها هم ميگن پنهان شين لابد.

۱۳۸۱ فروردین ۱۶, جمعه



گفتم: سلام يه سوال؟

گفت: سلام بپرس.

گفتم: وبلاگت رو درست كردي؟

گفت: نه عزيز.

گفتم: يك ماهه ميخواي وبلاگ درست كني پس چي شد؟

گفت: ميدوني مشكل ما آدما چيه؟

گفتم: چي؟

گفت: كارايي كه دوست داريم رو به خاطر كارايي كه اسمشو گذاشتيم مهم هي عقب ميندازيم... البته اين بيشتر مشكل منه تا آدما !
بعضي وبلاگها رو كه ميخونم دلم براي مدرسه رفتن تنگ ميشه.

يادمه كه هفته اي نبود كه ما بخاري كلاسمون رو منفجر نكنيم. حتي يه بار كه ما رو ميبردن آموزش دفاعي يكي از بچه ها از اونجا يه مقدار T.N.T بلند كرده بود كه يه روز انداختيمش تو بخاري... بخاري هم جر خورد. شده بود شبيه يه پوست موز. حالا فكرشو بكنين كه ما رو فرستادن توي هواي برفي حياط كه مثلا تنبيه بشم ما هم شال گردنا و كلاهها رو به هم گره زديم كرديمش توپ، شروع كرديم به راگبي توي برف (براي اولين بار در جهان). مدير و ناظم هم كه ديدن كه اين تنبيه شده مايه تفريح، همه رو دوباره چپوندن توي كلاس دود گرفته و تا دو هفته هم بهمون بخاري ندادن. بعد از دو هفته يه بخاري جديد آوردن و ديدن كه يه چند ماهي ميشه كه ما ديگه انفجار نداريم. كلي ذوق مرگ شدن كه بعــــــــــــله تنبيهه اثر كرده. تا اينكه...

يه روزي آقاي جمالزاده ناظممون اومد تو كلاس و ديد يه بوهاي خوبي مياد. رفت در بخاري باز كرد. فكر ميكنين صحنه بعدي چي بود؟

حركت آقاي جمالزاده به سوي دفتر با دو سيخ سيب زميني تنوري فرد اعلا... بعدشم كشف اينكه اون چند تا پره موتور مستخدم مدرسه كه دو ماه پيش بريده شده بود همون سيخهايي بودند كه سيب زميني ها رو تنوري ميكردند.
سيب، اتفاقيست كه مي افتد.
بي تو اگر باشم،

پروازت را

فرود مي آورم

در دشتي كه درياچه هايش

يادگار بارانيهايت باشد.

و ترانه هايي

كه گاه

از كودكيهايت

برايم ميخواندي

بي تو اگر باشم،

شايد زمزمه اي بيايد

از دلتنگيهاي شبانه ام

كه ستاره شود...

بي تو اگر باشم،

نميگويم.

و با تو،

شب را دوست دارم،

بي پرواز...

۱۳۸۱ فروردین ۱۵, پنجشنبه

ساده باشم يا نه، چه تفاوت دارد، بارانيهايم را براي تو زمزمه كنم يا نه! براي تو كه نميداني من و تو هر دو، تك هجايي ترين هستيم.

چه سود از اين همه باران؟ چه سود؟ آنگاه كه جوانه اي را هم نمي افرازد؟

تويي كه ديروز را گم كرده ميخواهي، بگو به من، چه كنم؟ با واژه هايي كه گم شده اند...

و امروز آيا نميداني، كه چرا تو به خاطر خود به من دروغ ميگفتي و من به خاطر تو به خود دروغ ميگفتم تا، مرا رعايت كرده باشي؟

باش...

فردا روز ديگريست.
اين روزا تا دلتون بخواد ماجراهاي نشنيده شنيدم. حالا که چه؟

اينکه يه حاج آقاي محضرداري به شغل شريف جورکردن خانوماي اينگونه واسه آقايون اونگونه ميپردازند و فقط يه فتوکپي شناسنامه ميگيرن که برو آقا خيالت راحت باشه... هر کسي بهت گير داد به موبايلم زنگ بزن... من بهشون ميگم که صيغه نامه شما پيش منه.

اينکه يه آقايي ۴ تا زن صيغه کرده و بصورت قانوني به کسب درآمد پرداخته.

اينکه آقا پسري که مچ مادر محترمشو گرفته و رفته به باباش گفته که مگه تو غيرت نداري؟ باباهه هم گفته که به تو چه؟ اختيار مالم رو دارم.

اينکه حالم داره از اين چيزا بد ميشه... نبايد دست به عصيان بزنم؟
اينم چند تا عكس از شهر لاهيجان:







سرهنگ يونس ميرزايي تبار، رئيس پليس راه تهران: ۸۰ تصادف مرگبار و ۱۴۳ كشته در ايام نوروز... و اينكه در سال جديد اين آمار سير نزولي داشته است را ميتوان از نتايج فرهنگسازي اصول رانندگي و رعايت قوانين در جاده ها دانست و دقت رانندگان در استفاده از كمربند ايمني را نميتوان ناديده گرفت!

اين حرف و حديثها منو به ياد تذكر انداخت. از اونجايي كه من خيلي به يادآوري و تذكر دادن علاقه دارم و اصولا دلم واسش قيلي ويلي ميره، تذكرات زير رو نوشتم تا همه آويزه گوش كنند. اين تذكرات رو در مسير تهران - رشت (مسير زرد رنگ در شكل زير) حتما رعايت كنيد تا به بهشت داخل بشين:



۱- براي رانندگي صحيح داشتن گواهينامه خلباني الزاميست.

۲- اگر جزو ماشينها( هواپيما، جت، شاتل و ...)ي مسافر كش عزيز هستيد، دقت كنيد كه رسيدن سريعتر به مقصد موجب ميشود تا در مسير برگشت زودتر از همكاراي عزيزتون مسافر پر كنيد. اين مساله به جهت ايجاد يك فضاي رقابت آميز سالم، قطعا باعث پيشرفت و مسائل سازنده ديگر خواهد شد. براي درك بهتر اين قضيه از فرمولهاي زير پيروي كنيد:

m = طول مسير (ثابت)

R = راندمان يا بازده

v1=1/2 m*t1*t1

v2=1/2m*t2*t2

اگر t1 < t2 آنگاه R1 > R2

اينكه چه جوري به نتيجه آخر رسيديم اصلا احتياجي به اثبات نداره چون جزو بديهياته.

۳- كمربند ايمني بعلت دست و پاگير بودن در عوض كردن دنده اصولا زائد بوده و واسه رانندگان سوسوله.

۴- يك نكته مهم رعايت فاصله با ماشين جلوئيه. اگه اين فاصله خداي ناكرده از ۲۵ سانتيمتر بيشتر بشه، ماشين عقبي مياد جاي ما رو ميگيره.

۵- اگه سرعت ماشينتون زير ۵ ماخ هست، بندازينش دور. چون اسمش ديگه ماشين نيست، قارقاركه.

Fair Play يا بازي جوانمردانه: يكي از اصول انجام هرگونه مسابقه، رعايت اصول جوانمردانه هست. رانندگان محترم بهتره كه وجود هر گونه پليس راهنمايي رانندگي رو به ماشينهاي پيست روبرو، با حركات پيچيده دست و راهنما و چراغ و برف پاك كن اطلاع بدن.
از سفر شمال اومدم. حالا حرف زياده ولي بجز حرفاي نوشتني تصميم گرفتم كه هر روز يك قسمت از يك داستان رو توي صفحه ما اينيم بذارم. لينكش همين سمت راسته. تا ببينيم چي ميشه.
از نوشته هاي يك راننده كاميون:

هر آنكس كه در كيسه اش زر بود، كلامش متين است اگر خر بود.