بعضي وقتها آدم يه کارايي رو واسه دل خودش انجام ميده. کاراي قشنگ و کوچولو که آدمو به وجد مياره و باعث سرخوشي ميشه. اين کارا ممکنه که مدتها ادامه داشته باشه و همه ازش بي خبر باشن. يه روزي يه دوست، يه آشنا مياد و اتفاقي اونا رو ميبينه. خوشش مياد تشويقت ميکنه که ادامه بدي. تو هم ذوق زده ادامه ميدي به کارت. کم کم اون دوست از کارات تعريف ميکنه به دوستا و آدماي ديگه خبر ميده تا کاراتو ببينن. اونا هم ميبينن، خوششون مياد. بهت ميگن که کارات رو به همه معرفي کني. اين کارو ميکني همه خوششون مياد. ادامه ميدي... اما ديگه بهت نميچسبه، انگار ديگه همون کار نيست، يه جاهاييش ميلنگه. ميدوني چرا؟ بزرگت کردن. خيلي بزرگت کردن. به خودت مغرور شدي. غرور داره انرژي منفي ميده به کارات. چرا اينجوري شد...؟
بعضي وقتا از خودم ميپرسم، چند بار شکستن، چند بار تخريب دروني واسه کامل شدن کافيه؟ بازم بايد بشکني خودتو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر