۱۳۸۱ فروردین ۳۱, شنبه

متن زير يك اتفاق روزمره است. و صرفا ماجراي شنيده شده اي است از يك دوست:



باور كنيد تقصير من نبود. به خدا من مقصر نبودم. من چه ميدونستم دختري كه زنگ زده به من، اونم بعنوان مزاحم ممكنه كه از من خوشش بياد؟ باور كنيد من فقط جوابشو دادم، اصلا سعي نكردم كه بامزه جلوه كنم. بابا به خدا كلي هم هيكلشو خراب كردم. ميدونين چيه؟ من اصلا عادت ندارم كه با مزاحما صحبت كنم ولي اين يكي ديگه شورشو در آورده بود. هي كل كل ميكرد. منم نميتونستم ساكت بمونم و جوابشو ندم. مرتب ميگفت شما آقايون همتون اينجوري همتون اونجوري...

بد جوري گيره. ميگه تا حالا عاشق نبوده. چرا بوده... ولي عاشق مادرش بوده كه مرده. تصادف كرد. اونم بعد از اينكه پس از چند سال درس خوندن توي خارج با تخصص پزشكي بر ميگشته. اونم جلوي فرودگاه. خودش ناراحتي قلبي داره. قلبش با باتري كار ميكنه.

من احمق هم كه نميتونم بفهمم اينجور صحبتا رو. من اصلا با عشق يه طرفه هميشه مشكل داشتم. ولي اون ميگه كه من اصلا انتظاري ندارم. اصلا توقعي ندارم. هميشه يا گريه ميكنه يا بغض كرده. حرفم نميزنه ديگه. ماشالله اولش خيلي بلبل زبون بود. و حالا صمُ بكم. از سنگ صدا در مياد از اين صدا در نمياد. فقط بله و نه ميگه تازه اونشم چند خط در ميون. زبون منم شده ذوالفقار علي كه از نيامش افتاده بيرون و شق القمر ميكنه. شدم مجلس آراي بلامنازع. حرف بزنم حالش بد ميشه، حرف نزنم بدتر ميشه.

ميگم بهش بابا اين عشقي كه تو ميگي عشق نيست جنونه. دوست داشتن وقتي از حد متعارفش خارج بشه ديگه ميشه بيماري. تمام وجودتو اشغال ميكنه. مثه يه پيچك ميپيچه و دورت و اينقدر عصاره وجودتو ميمكه تا خشكت كنه. نميفهمه...

اصلا توقع نداره كه دوسش داشته باشم. ولي فكر ميكنم كه اگه ادامه بدم روز به روز بدتر ميشه حالش. چيكار كنم؟



من عصيانزده هم نميدونم به اين دوستم چي بگم؟ شما بودين چي ميگفتين؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر