۱۳۸۱ اردیبهشت ۶, جمعه

ميدونين بيشتر از همه چه چيزي برام عجيبه؟

براي من بيشتر از همه چيز خودم عجيبم و رفتارهام. ميدونين چيه؟ يکي از سوالايي که از خودم ميپرسم اينه که من چه جوري ميتونم تو اوج ناراحتي، بخندم؟ يا اينکه وسط يه بحث خيلي خيلي جدي، بزنه به سرم و مسخره بازي دربيارم. اصلا دست خودم نيست.

ببينيد، در اين مغازه رو کشيدم بالا که بيام يه حرف خيلي خيلي جدي بزنم و انگار کم کمک دارم ميزنم به درخت. باور کنيد کلي مطلب خاک خورده و دست نخورده توي کله ام جا خوش کرده که به محض وا کردن درش، سرريز ميشه بيرون، ولي انگار ناف من رو با اين چيزا نبريدن. شايدم بريدن ولي همچطن يه خورده کند بوده، بريده نشده، اونوقت به زور زدن سنگ به سنگ بريدنش.

خلاصه... اومدم درباره عاشق شدن بنويسم... عاشق شدن به سبک و سياق ايراني. و مقدار جنبه ما ايرونطها در اين زمينه. اونم وقتهايي که دور هم به هر بهانه اي جمع مطشطم. بهانه هايي مثل کلاس درس، چت، وبلاگ و هزار و يک جاي ديگه. خب اطن درسته که عاشقي بهانه ميخواد. خلاصه عشق که از آسمون به زمين نميفته. يا مثه يه چشمه که يهو غلغل نميکنه. بايد يه بهانه اي باشه مثه يک نگاه، يک صدا و يا حتي يک نوشته.

اما... اما چيزي که مد نظرمه اين نيست که اين بهانه چيه. قضيه بحث من مربوط به مسائل بعد از اون بهانه يا غلغلکه. ببينيد اين بديهيه که ما آدمها موجودات اجتماعي هستيم. و هر جوري که بشه واسه خودمون اجتماع هواداران فلان يا کانون حمايت از بيسار تشکيل ميديم يا اگه هم نه خلاصه يه دوره اي يه کلني چيزي واسه خودمون دست و پا ميکنيم. مثه دوستايي که بعد از يک مدتي توي دانشگاه يا توي چت يا مثلا همطن بلاگ خودمون با هم صميمي ميشن. تا اينجاي کار نه تنها مشکلي نيست بلکه از خواص ملکه ما ايرونيها شمرده مطشه. معضل اساسي از اين جا به بعده که پيش مياد. يعني جايي که بايد از اين تجمع انرژي، جهت مثبت بگيريم، همسو و يکجهت نميشيم بلکه يا اون رو در جهات متفاوت بکار ميگيريم و نتيجتا همديگر رو خنثي ميکنيم، يا اينکه کلا در جهت منفي با هم همسو ميشيم. حتي کاري نميکنيم که به قول فيزيکدانها برآيند نيروهامون مثبت بشه. اون وقته که اقوام ديگه بر ما پيشي ميگيرن. نمييوام با آوردن مثالهاي تاريخي اين بحث رو خسته کننده کنم، پس ميرم سر اصل مطلب... يعني تجمع بلاگي خودمون.

ببينيد بي مقدمه ميگم... من اينجا نه تنها بوهايي استشمام ميکنم بلکه کم کم دارم مسائلي رو ميبينم که ممکنه منجر به بروز اختلافات عميق خونوادگي بشه. دوستان بسياري هم در اين زمينه با من موافق هستند. يعني اينها رو سرخود اينجا نمينويسم. حالا يه عده ممکنه بگن که اين ديگه به جنبه اون افراد بستگي داره که از لاگيدن منظور لاسيدن نداشته باشن. اونها حتما جنبشو ندارن. من به باز کردن مساله بي جنبگي هم نميپردازم. منظور من فقط دادن يک هشداره. هشداري که شايد يک ذره صداشو زياد بلند کردم. ولي اطمينان دارم که صداشو بزودي همتون خواهيد شنيد.

من متاسفم... عميقا متاسفم که درصد بسياري از ما بجاي ادامه صعود در اين مقوله، دچار سقوط در اين ورطه ميشيم. بجاي اينکه حداقل اينجا رو بصورت يک جامعه سالم در بياريم، حتي نتونستيم خودمون رو بصورت مجازي با جنبه نشون بديم. هستند در بين ما کساني که زندگي مشترک ده ساله شون رو در معرض فروپاشي قرار دادند و متاسفانه آگاهانه مبادرت به اين عمل کردند و به گمان من فقط در حرف از عاقبت بيمناک نشان ميدهند و در عمل براي حفظ ارکان خانه خودشون هم پشيزي ارزش قائل نيستند. پس از سالها زندگي هنوز زندگي رو داستاني رومئو و ژوليت گونه ميپندارند. بابا آخه مگه مجبورتون کرده بودن که ازدواج کنيد... که حالا داريد خودتون رو واسه يکي ديگه ميکشين؟

ديگه بيشتر از اين ادامه نميدم... اين مساله بيش از حد داره لو داده ميشه. مساله اي که شايد براي من بعنوان يک فرد مجرد بي تجربه کاملا نامفهوم و آزاردهنده ست.



يک شعر، يک نکته: اگه عشق همينه... اگه زندگي اينه... نميخوام چشمام اين دنيا رو ببينه.



جالبه... فکر کردم وسط اين بحث جدي دارم ميرم به بيراهه يک بحث طنز... عجيبه که دوباره سر خوردم اومدم توي همون بحث جدي اولم.



به قول بعضي از وبلاگ نويسا: آي ی‌‌ ی ‌ی ‌ی خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!

به قول بعضي هاي ديگه مثه خودم: ديگر در پستوي کهنسالي خويش عافيتي نخواهم دطد که نشانه اي باشد. حجم سبز هجمه هاي آلوده بر توانايي من غره گشته است. (مثلا من يک قطعه ادبي گفتم... خيلي هم شاعرم تازه).

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر