۱۳۸۱ اردیبهشت ۸, یکشنبه

يکي از بهترين معلمايي که من داشتم، آقاي طاهري بود که معلم زمين شناسي سال چهارم دبيرستانمون بود (حالا نگين خالي مي بنده... درسته که من تو دانشگاه نرم افزار خوندم ولی ديپلمم تجربي بوده واسه همين زمين شناسي داشتيم). خلاصه اينکه اين آقاي محترم به قول معروف خيلی به ما حال ميداد. سر کلاسش از درس و اين جور چيزا خبري نبود. اگه ميومدين تو کلاسمون فکر ميکردين که اومدين توي يه کلوپ. يه عده داشتند با آقاي طاهري و با خودشون شطرنج بازي ميکردن. يه عده ديگه داشتند بلند بلند جوک ميگفتند. بقيه هم تو سر و کله هم ميزدند. چند تايي هم مثل من نوآوري ميکردن. يادمه که يه بار وسط کلاس، فکر کنم ساعت ده صبح بود. من يه راديو جيبي داشتم. برنامه خردسالان يادتونه؟ همون که يه عده بچه رو يه خانومي جمع ميکرد و واسشون داستان تعريف ميکرد. بعدش هم غلط هاي عمدي تو داستانش ميگفت؟ بعد بچه ها بايد کشف ميکردن و ميگفتن: غلطه آي غلطه و ادامه ماجرا. آقا ما يه بار غلط به کارمون شد روشنش کرديم و صداشو تا آخر آورديم بالا. بعد از اون آقاي طاهري هر وقت هم که ميخواست درس بده، تا يه چيزي ميگفت، همه با هم ميگفتن که غلطه آي غلطه... اونم از خدا خواسته بيخيال درس ميشد. ديگه هر روز به خودم واسه اين کار لعنت ميفرستادم، چون همه سر ساعت ده که ميشد هوس ميکردن برنامه خردسالان گوش بدن... حالا چه درس زمین شناسي داشتيم چه يه درس ديگه فرق نميکرد.... باقي قضايا هم که ديگه معلومه... حديث غلطه آي غلطه و اغراض ما بعدالطبيعه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر