۱۳۸۱ فروردین ۱۶, جمعه

بعضي وبلاگها رو كه ميخونم دلم براي مدرسه رفتن تنگ ميشه.

يادمه كه هفته اي نبود كه ما بخاري كلاسمون رو منفجر نكنيم. حتي يه بار كه ما رو ميبردن آموزش دفاعي يكي از بچه ها از اونجا يه مقدار T.N.T بلند كرده بود كه يه روز انداختيمش تو بخاري... بخاري هم جر خورد. شده بود شبيه يه پوست موز. حالا فكرشو بكنين كه ما رو فرستادن توي هواي برفي حياط كه مثلا تنبيه بشم ما هم شال گردنا و كلاهها رو به هم گره زديم كرديمش توپ، شروع كرديم به راگبي توي برف (براي اولين بار در جهان). مدير و ناظم هم كه ديدن كه اين تنبيه شده مايه تفريح، همه رو دوباره چپوندن توي كلاس دود گرفته و تا دو هفته هم بهمون بخاري ندادن. بعد از دو هفته يه بخاري جديد آوردن و ديدن كه يه چند ماهي ميشه كه ما ديگه انفجار نداريم. كلي ذوق مرگ شدن كه بعــــــــــــله تنبيهه اثر كرده. تا اينكه...

يه روزي آقاي جمالزاده ناظممون اومد تو كلاس و ديد يه بوهاي خوبي مياد. رفت در بخاري باز كرد. فكر ميكنين صحنه بعدي چي بود؟

حركت آقاي جمالزاده به سوي دفتر با دو سيخ سيب زميني تنوري فرد اعلا... بعدشم كشف اينكه اون چند تا پره موتور مستخدم مدرسه كه دو ماه پيش بريده شده بود همون سيخهايي بودند كه سيب زميني ها رو تنوري ميكردند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر