۱۳۸۱ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

هيچ دقت کرديدء آدم وقتي بچه هست به چه چيزايي فکر ميکنه؟ يا افکارش چقدر متفاوت با بقيه هست؟ من هميشه خودم رو به ياد ميارم که چقدر ساده فکر ميکردم.

يادم مياد سال 57 بود و کوران انقلاب و تظاهرات. من داشتم از پنجره خونمون به يکي از همين تظاهرات نگاه ميکردم. ديدين که پرچمهايي رو که دو طرفش چوب ميزنن و روش شعار مينويسن؟ روشم يه سوراخهايي ميکنن که باد باعث نشه که پارچه به اصطلاح شکمه کنه. من اون موقع 4 سال بيشتر نداشتم... فکر ميکردم اون سوراخهاي روي پارچه به خاطر گلوله هايي هست که شليک شدن و سوراخش کردن. خب حق دارين بخندين... منم ميخندم... دنياي بچگيه ديگه.

يادمه همون موقع ها بود که کوران فرار سربازا از پادگانها بود. دايي منم اون موقع سرباز بود. رو شيطنتهای بچگانه دستم شکست. منو بردن بيمارستان و از قضا توي اتاقي بسترط بودم که توش يه انقلابي تيرخورده بود و يک پليس که مواظبش بود تا فرار نکنه. يک تفنگ خوشگلي هم بسته بود به کمرش که نگو و نپرس. به آقاي پليس گفتم. منم يکي از اینا دارم داييم از سربازي واسم آورده. مثلا خواستم که پز بدم باهاش. آقای پليس هم گوشش تیز شده بود. برگشت بهم گفت. پسر گل... بگو تفنگت کجاست؟ باهاش چيکار ميکني؟ منم بهش گفتم. باهاش تیراندازي ميکنم به سربازاي توی خیابون. (آخه من همه اين آدماي توي خيابون رو به شکل بازي ميديدم.) خلاصه گفت کجا تیراندازي کردين باهاش؟ منم گفتم: آخرين بار به زنبوراي مشتي عباس تيراندازط کردم. ( مشتي عباس طه بنده خدايي بود که يه دکه ميوه فروشي جلوي خونمون داشت و بالطبع دور ميوه هاش هم همطشه زنبورا ول بودن.) بيچاره پليسه... چه سرکاري مونده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر