۱۳۸۱ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

ديشب موقع رفتن خوش خوشانمون بود که ميخوايم بعد از يک روز خسته کننده، ساعت يک شبه و داريم ميريم خونه تا يه چيزي کوفت کنيم و کپه مرگمون رو بذاريم. نگو که روزگار کج مدار داستان ديگري برامون تدارک ديده. کرکره مغازه رو که کشيدم پايين ديدم اي دل غافل... تا نصفه پايين مياد و يه جاش گير ميکنه. به هيچ صراطي هم مستقيم نيست که نيست. بله... اين تو بميرط ديگه از اون تو بميريها نبود. ما هم دماغمون سوخته و دست از پا درازتر، در شيشه اي رو قفل کرديم و اومديم بالا و کپيديم رو يه مبل. حالا من با اين لنگ دراز هر چي سعي ميکنم مثه آدم بخوابم نشد. مرتب متل دستگاه ماشين دوخت در جهات مختلف تا ميشدم. خلاصه بدبختي داشتم که نگو و نپرس. خوابيدن من اينبارم يه چيزي بود تو اين مايه ها:



خلاصه امروز زنگ زدم به چند تا کرکره ساز که بيان رديفش کنن. اما نيومدن... اوني هم که با کلي ناز و ادا ميخواست بياد گفت پونزده هزار چوب اِخ کنم بياد. منم ديدم که خيلي بهم زور مياد با دو سه تا از بچه ها افتاديم به جونش. حالا...

تعمير انواع و اقسام کرکره هاي حفاظتي پذيرفته ميشود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر