بار ديگر قدم گذاردم بر سنگفرشي که تَرکهايش را سبزه نقاشي کرده بود. سنگهايي که زمان دستي بر چهره فرسودشان نميتوانست بردن، مگر نوازشي صيقل گونه. فضا، شميم قرنها را مينوازد بر مشام رهگذران. ناگاه...
يک مرد
با چشمهاي گرم،
دستي بر آن
ديوار هاي پير،
با اسب پيشتاخته ی خسته از غرور،
زنجير ميکند...
فواره هاي شرم.
هر روز پس از اين داستان نا تمام، قدمهاي نا متناهي زخم خوردگاني را ميجويم در اين خرابه خانه مملو از حيات... به اميد نشاني از مرهمي کارساز... بي هيچ گشايشي.
جوابي نه، بر اين خواهشهاي بيشمار حتي کلامي نه، ما وارثان کدامين قبيله ايم؟ شايد سرابيم ... يا واژه واژگونه ي سيراب؟
... و شبانگاهان، سنگواره بر دوش ميکشد، اين قلب پاره پاره از تنگناي دهر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر