۱۳۸۱ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

امروز رفتم بيرون. يه کاري رو بهونه کردم و رفتم بيرون. زياد حال خوبي ندارم. دوباره شدم همون عصيان درگير، همون عصيان قاطي پاتي. فکرم شده مثه يه فيلم پاره پاره که ناشيانه چسبوندنش به هم. چشمامو که ميبندم تصاوير مغشوشي ميبينم از ماشينهاي توي خيابون تا گداهاي سر گذر، از گل فروشاي ميدون ونک تا عينکاي آفتابي روي چشم مردم. شدم يه آدمي که هر لحظه داره به يه چيزي فکر ميکنه. ميخواد خراب کنه، بشکنه ولي ميترسه. ميترسه که آسيب بزنه. نميدونه از کجا شروع کنه... از خودش؟ از ديگرون؟

همه چيز برام تکراري شده... اَه بدم مياد از اين حالت... شدم مثه آدماي گنگ گيج احمق... بس کن ديگه نيما... تمومش کن... رفتي بيرون حالت جا بياد... بدتر شدي؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر