۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

امروز وقتيکه پامو از اينجا گذاشتم بيرون همون اول بسم الله، اون دخترهاي دو قلوي به هم چسبيده رو ديدم. قبلا که داستان اينجور دوقلوها رو ميخوندم يا عکساشون رو ميديدم، کلي کف ميکردم که چه اتفاق نادري! فکر نميکردم که خودم يه روزي نمونه اش رو ببينم. ينا يه جور خاصي به هم چسبيده هستند... از سر. يه جورايي از کنار سرشون. يعني نميتون همديگر رو ببينن. البته نميدونم که دوست دارن خودشون رو ببينن يا نه! اينا رو که ديدم فکر کردم زندگي اينا چه جوريه؟ ماها که هي نا شکري ميکنيم... ماها که تا تقي به توقي ميخوره ميگيم عجب بدشانسي هستيم... واقعا ماها که اينهمه ادعامون ميشه... چند روز ميتونيم اين نقص رو تحمل کنيم؟ فکرشو بکنين که خداي ناکرده يه اتفاقي بيفته و مثلاپوست صورتمون از بين بره. چند نفر از ما تحملشو داريم که خودمون رو با همين قيافه بپذيريم؟ چند نفر از ما خودکشي نميکنيم؟

امروز بعد از ديدن اين دوقلوهاي به هم چسبيده، فقط يه فکري تو ذهنم چرخ ميزد. اونم اين بود که اينا وقتي پاي برنامه هاي ماهواره ميشينن و مانکن هاي فرنگستون رو ميبينن، چه حالي بهشون دست ميده؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر