۱۳۸۱ فروردین ۱۹, دوشنبه

بعضي چيزا خيلي زيبا هستن. اونقدر كه آدم دلش ميخواد اونا رو داشته باشه. حتي اگه به دردش نخورن. حالا اين آدم ممكنه بضاعت اون چيز رو نداشته باشه به هر دليلي. ولي چون از اون چيز خوشش اومده، هزار تا توجيه واسه بدست آوردنش مياره. دليل مياره، فلسفه ميبافه و صد تا كار ديگه ميكنه. چه ازش توجيه رو بخوان چه نخوان واسه دوستاش دلايلش رو بازگو ميكنه. مثلا فكر كنيد من بضاعت اينو نداشته باشم كه اسكي برم. اما چون ازش خوشم مياد، در حاليكه مسائل مهمتري دارم كه انجامش بدم، از اين قسمتهاي مهم ميگذرم و مثلا وقتمو و پولمو سر اين ورزش ميذارم. شايد براي خريد يه شلوار درمضيقه باشم ولي ميرم يه دست لباس اسكي ميخرم. بعدشم اگه حس كردم كه يه دوستي توي دلش اين مساله رو قبول نداره، ميرم درباره مزاياي ورزش اسكي صحبت ميكنم كه فلان است و بهمان... آدم و سرحال ميكنه و به آدم شادابي ميده و براي من كلي مفيده. هر چي هم اون دوستم نميخواد خودش رو وارد بحث كنه، بازم براش توضيح ميدم. آخر كار هم چون ميبينم كه تاييدم نميكنه، پيش خودم ميگم كه اين دوستم چه بي جنبه هست و چه سر سنگين و يك دنده. اصلا نبايد بهش ميگفتم كه ميرم اسكي. اين چيزا رو درك نميكنه. همون اسكي رو عشق است.

هدف از اين صحبت، سنگيني يك مساله بود روي دلم. حاضر هم نيستم بيشتر كشش بدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر