۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

ديروز يه ايميل ناشناس گرفتم که گويا نويسنده اش يه خانوم بود که از خواننده هاي وبلاگ منه. متن نامه در ارتباط با بحثي بود که چند روز پيش درباره عشق هاي پس از ازدواج نوشته بودم.

متن نامه به حدي برام شوک برانگيز بود که تا حالا نتونستم افکارم رو جمع و جور کنم و پاسخ مناسبي براش تهيه کنم يا حتي اون رو بصورت مدون شده اينجا بنويسم.

ايشون در نامه شون، مطالبي رو از زواياي تاريک زندگي خودشون مطرح کردند که من عميقا متاسف و متاثر شدم. متن نامه از اين قراره:

سلام آقاي عصيان.

من يکي از خواننده هاي وبلاگ هستم. وبلاگ شما رو هم در کنار وبلاگهاي ديگه ميخونم. چند روز پيش به مطلبي در وبلاگ شما برخوردم که اشاره کرده بوديد به يکي از دوستانتون که با يک زن متاهل رابطه برقرار کرده.

ببينيد من به چگونگي اين مساله و حواشي اون کاري دارم. من فقط ميخوام با گفتن گوشه اي از زندگي خودم درد تعدادي از اين زنها رو بهتون انتقال بدم.

من توي يه خونواده اي بزرگ شدم که بنا رو بر تربيت صحيح فرزندان قرار داده بود، در نتيجه زندگي من هم بر همين منوال شکل گرفت. خانواده اي که مثلا مساله طلاق رو امري نکوهيده ميدونست. من هم زندگي رو در اين خانواده به سمت بلوغ طي کردم. دبستان، راهنمايي، دبيرستان و بالطبع دانشگاه رو هم گذروندم تا اينکه مثل خيلي از دخترها از بين افرادي که به خواستگاري من ميومدن، يک نفر رو که به نظر مناسب ميومد انتخاب کردم. و زندگي مشترکمون رو شروع کرديم. اون پسر خوبيه. من رو دوست داره، و اهل کار و اداره زندگي هم هست. من قصد ندارم که بگم چه مشکلاتي در زندگي مشترک يا بعد از ازدواج براي زوجها پيش مياد. من فقط ميخوام يکي از مشکلات موجود در زندگي افراد رو بررسي کنم. شايد که گوشه اي از حقيقتي که شما به دنبالش هستيد بيرون بيفته. شايد فقط گوشه اي! ترجيح ميدم که مستقيما برم سر اصل مطلب.

من بعد از چهار سال زندگي مشترک، هنوز باکره هستم. باور کنيد که اين حقيقت محضه. ده روز پيش هم که رفتم پزشکي قانوني، کاغذي به من دادند که حکايت از تاييد اين امر داشت. فکر نکنيد که شوهر من رابطه اي غير عادي با من برقرار ميکنه. نه اصلا اين طور نيست. اما در ارتباط نرمال هم ناتوان هست.

خانواده من هنوز از اين موضوع اطلاع ندارن. فکر نکنيد که ما پيش دکتر نرفتيم. اتفاقا رفتيم. اون بعد از شنيدن موضوع، از اينکه من تا حالا تبديل به يک ديوانه واقعي نشدم تعجب کرد. به هر حال ما به توصيه پزشک هم عمل کرديم و درگير مسائل بسياري شديم. طوريکه من اين اواخر دچار بحران مضاعفي هم شدم. در نتيجه اين توصيه ها رو که به نظرم دلقک بازي احمقانه اي رسيد کنار گذاشتم.

اين فقط گوشه اي از مسائل هست که ممکنه زنان يا مردان ايراني با اون درگير باشن. من اون زن رو عميقا درک ميکنم اگر با مسائلي از اين گونه، دست به گريبان بوده باشه. دچار سردرگمي بزرگي هسنم. از طرفي وجود مشکلات، به من اجازه نميده که بخوام به اصطلاح خيانت کنم. از طرف ديگر بعلت فرهنگ حاکم بر خانواده، توانايي جدا شدن رو ندارم. اينا رو ننوشتم که کسي دنبال راه چاره باشه. نوشتم که گوشه اي از زندگي يک زن مطرح بشه. اينا رو براي توجيه عمل کسي هم ننوشتم. خواستم بدونيد که به اين مسائل اشراف بيشتري هم پيدا کنيد.

با احترام: خدانگهدار




من درباره نامه بالا هيچ حرفي نميتونم بزنم. نميدونم اگه جاي اون زن بودم چه ميکردم. ولي سعي کردم خودم رو جاي همسرش قرار بدم. فکر ميکنم که شدت علاقه يک فرد وقتي به مرز خودخواهي ميرسه، من نميتونم اسمش رو عشق بذارم. اين خودخواهيه. اونم بدترين نوع خودخواهي. فکر ميکنم اگه من جاي اون فرد بودم و همسرم رو هم خيلي دوست داشتم، ازش جدا ميشدم. ظلم بزرگي که اين مرد در حق اين زن ميکنه، به هيچ عنوان قابل قبول نيست. اين نوع علاقه، آلوده کردن کلمه مقدس عشقه.

من اميدوار بودم بتونم درباره اين نامه بيشتر بنويسم. اما فعلا که قوه تحليل از من سلب شده. تا ببينم تو چند روز آينده چي پيش مياد. ميتونم حلاجيش کنم يا نه!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر