۱۳۸۱ خرداد ۶, دوشنبه

من حالم شديدا خرابه. آخه کي بعد از يه پارتي که چهار ساعت توش رقصيده و چهار تا ليوان توش سرکشيده، بازم حالش مثل قبل مهموني خراب باقي ميمونه؟ خودم وقتي يه همچين آدمي رو ببينم ميگم که مخش نه يه کم بلکه کلي تاب داره. ساعت يک ربع بعد از نيمه شبه و من مثه ديوونه ها از مهموني زدم بيرون و برگشتم تو کافي نتم تا اين مزخرفات رو خالي کنم اينجا. احساس ميکنم تو مغزم يه عالمه مگس پرواز ميکنه. احساس ميکنم همه دور و بري هام رياکار و دورنگ هستن. حالم از اين احساسم بهم ميخوره. شايد احتياج به جنگل دارم. شايدم کوه شايدم دريا.

وقتي اون بزرگوار گفته که

درد بي دردي علاجش آتش است.

اون با اون همه بزرگيش اينو گفته. اونوقت من کيم که بخوام درد بي درديم رو علاج کنم؟ چه جوري؟ با آتيش؟ يعني بايد اين افکار پوسيده ام رو بسوزونم؟

دلم گرفته.

احتياج به جنگل دارم.

شايد اونجا بفهمم چه مرگمه. بايد زود خودم رو بهش برسونم. زود. شايد تا چند روز ديگه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر