۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

آقاي هنرپيشه رفته بود پيک نيک. همينجور که داشت ميرفت و به پرنده ها و درختا نگاه ميکرد، اخساس کرد که پاهاش رو زمين سفت شده. اولش سعي کرد که پاشو جدا کنه، اما بيشتر محکم شد. وقتي فهميد که تو يه مرداب گير کرده، ترسيد و داد زد. اينقدر داد زد که آقاي معمولي که اون دور و بر ها بود صداشو شنيد و اومد تا کمکش کنه. اما همينکه چشمش به آقاي هنرپيشه افتاد، فرياد زد: واااااااي آقاي هنرپيشه... شما هستين؟ اصلا باورم نميشه. آقاي هنرپيشه هم لبخند زد. آقاي معمولي به آقاي هنرپيشه گفت: ميشه يه امضا به من بدين؟ آقاي هنرپيشه گفت: خواهش ميکنم. خودنويسش رو در آورد و براي آقاي معمولي نوشت: تقديم به آقاي معمولي. آقاي هنرپيشه. آقاي معمولي هم خوشحال شد و رفت تا امضا رو به همه نشون بده.

آقاي هنرپيشه حالا تا زانوش توي مرداب فرو رفته بود. ترسيد و داد زد. اينقدر داد زد که آقاي معمولي تر که اون دور و بر ها بود صداشو شنيد و اومد تا کمکش کنه. اما همينکه چشمش به آقاي هنرپيشه افتاد، فرياد زد: واااااااي آقاي هنرپيشه... شما هستين؟ اصلا باورم نميشه. آقاي هنرپيشه هم لبخند زد. آقاي معمولي تر به آقاي هنرپيشه گفت: ميشه يه امضا به من بدين؟ آقاي هنرپيشه گفت: خواهش ميکنم. خودنويسش رو در آورد و براي آقاي معمولي تر نوشت: تقديم به آقاي معمولي تر. آقاي هنرپيشه. آقاي معمولي تر هم خوشحال شد و رفت تا امضا رو به همه نشون بده.

آقاي هنرپيشه حالا تا کمر توي مرداب فرو رفته بود. ترسيد و داد زد. اينقدر داد زد که آقاي معمولي ترين که اون دور و بر ها بود صداشو شنيد و اومد تا کمکش کنه. اما همينکه چشمش به آقاي هنرپيشه افتاد، فرياد زد: واااااااي آقاي هنرپيشه... شما هستين؟ اصلا باورم نميشه. آقاي هنرپيشه هم لبخند زد. آقاي معمولي تر ين به آقاي هنرپيشه گفت: ميشه يه امضا به من بدين؟ آقاي هنرپيشه گفت: خواهش ميکنم. خودنويسش رو در آورد و براي آقاي معمولي ترين نوشت: تقديم به آقاي معمولي ترين. آقاي هنرپيشه. آقاي معمولي ترين هم خوشحال شد و رفت تا امضا رو به همه نشون بده.

آقاي هنرپيشه کجا بود؟

معمولي ترين آدم روي زمين خودنويس آقاي هنرپيشه رو ديد و گفت: عجب خودنويس قشنگي ولي معلوم نيست کنار اين مرداب چيکار ميکنه... خودنويس رو برداشت، توي جيبش گذاشت و رفت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر