براي باقيمانده ها:
شايد بايد ببخشم تمام آينده را به ديگران. اين وصيت من نيست. ادامه زندگي من است. قلبم را به کسي ميدهم تا آرماني ترين تنديس را از آن بسازد. انگشتانم را هم ميدهم به فروغ... سبز ميشوند؟ نميدانم. خوابهايم را به شوق کودکانه هايي ميفروشم تا با آن سکه اي ضرب کنم که تصوير هيچ قدرتي رويش نباشد... و با آن چشمه اي ميخرم تا چشمهايم را در آن پاک نمايم و ببخشمش به راهزني که دل ميربود. و صدايم گرچه نيمدار است به پيرمردي که دايره مينوازد براي سکه اي ناچيز.
ميدانم اگر خاک هم بشوم، باد مرا با خود خواهد برد به اقيانوس. حتي از من سوتکي هم نمي سازند تا کودکان... شايد صورتکي بسازند از اندام تکيده من که زيبنده تر باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر