۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

فکر ميکنم سال چهارم دبيرستان بوديم. يعني سال۷۰ بود. هفت هشتايي رفيق صميمي بوديم که هميشه با هم بوديم حتي توي کلاسهاي خصوصي. همه مون شر و آسمون جل و تا دلت بخواد شيطون. يادمه که يه روز در خونه يکي از معلمامون وايساده بوديم تا گروه قبلي بياد بيرون و ما بريم تو. اونوقت يه بچه داشت رد ميشد. حدودا دو سه ساله بود. يه دستش به چادر مامانش بود و توي يه دستشم يه تفنگ ترقه اي. همچين که به ما نگاه کرد براش زبون درآورديم. اونم تفنگشو به طرف ما نشونه گرفت و گفت کيشششو کيشششو. ما هم منتظر فرصت، امون نداديم تفنگامون رو که هر کدوم يکي ازش داشتيم از جيبامون درآورديم و با ترقه هاي پر سر و صدا جواب دندان شکني به عوامل استکبار جهاني داديم. قيافه طفلک بچهه اونقدر ديدني شده بود که نگو و نپرس. فکرشم نميکرد يه عده لندهور توي جيبشون تفنگ ترقه اي بذارن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر