کوه و دريا و جنگل، نشاني تو را ميداد عزيزترين.
نشانيت را ديروز گرفتم از جنگلي که به سراغ چشمانت آمده بود همان که سبزی تيره اش از ژرفا، غرق ميکند مرا که شناگري نميدانم. دستي از ابرها... وهم آلود... عظيم... نيامده ست به نجات... تو را اشاره ميکند... چشمانت را و لبخندت را... من غرق ميشوم... در انگبين لبانت... و شعله ور خواهم شد از اين شرار... که گويي تنها بهر سوختن من آمده است.
اي کاش، پروانه به دنيا مي آمدم. تا در خلسه اي فرو روم... خوشايند... فقط براي هميشه.
۱۳۸۱ خرداد ۱۰, جمعه
۱۳۸۱ خرداد ۶, دوشنبه
براي باقيمانده ها:
شايد بايد ببخشم تمام آينده را به ديگران. اين وصيت من نيست. ادامه زندگي من است. قلبم را به کسي ميدهم تا آرماني ترين تنديس را از آن بسازد. انگشتانم را هم ميدهم به فروغ... سبز ميشوند؟ نميدانم. خوابهايم را به شوق کودکانه هايي ميفروشم تا با آن سکه اي ضرب کنم که تصوير هيچ قدرتي رويش نباشد... و با آن چشمه اي ميخرم تا چشمهايم را در آن پاک نمايم و ببخشمش به راهزني که دل ميربود. و صدايم گرچه نيمدار است به پيرمردي که دايره مينوازد براي سکه اي ناچيز.
ميدانم اگر خاک هم بشوم، باد مرا با خود خواهد برد به اقيانوس. حتي از من سوتکي هم نمي سازند تا کودکان... شايد صورتکي بسازند از اندام تکيده من که زيبنده تر باشد.
شايد بايد ببخشم تمام آينده را به ديگران. اين وصيت من نيست. ادامه زندگي من است. قلبم را به کسي ميدهم تا آرماني ترين تنديس را از آن بسازد. انگشتانم را هم ميدهم به فروغ... سبز ميشوند؟ نميدانم. خوابهايم را به شوق کودکانه هايي ميفروشم تا با آن سکه اي ضرب کنم که تصوير هيچ قدرتي رويش نباشد... و با آن چشمه اي ميخرم تا چشمهايم را در آن پاک نمايم و ببخشمش به راهزني که دل ميربود. و صدايم گرچه نيمدار است به پيرمردي که دايره مينوازد براي سکه اي ناچيز.
ميدانم اگر خاک هم بشوم، باد مرا با خود خواهد برد به اقيانوس. حتي از من سوتکي هم نمي سازند تا کودکان... شايد صورتکي بسازند از اندام تکيده من که زيبنده تر باشد.
من حالم شديدا خرابه. آخه کي بعد از يه پارتي که چهار ساعت توش رقصيده و چهار تا ليوان توش سرکشيده، بازم حالش مثل قبل مهموني خراب باقي ميمونه؟ خودم وقتي يه همچين آدمي رو ببينم ميگم که مخش نه يه کم بلکه کلي تاب داره. ساعت يک ربع بعد از نيمه شبه و من مثه ديوونه ها از مهموني زدم بيرون و برگشتم تو کافي نتم تا اين مزخرفات رو خالي کنم اينجا. احساس ميکنم تو مغزم يه عالمه مگس پرواز ميکنه. احساس ميکنم همه دور و بري هام رياکار و دورنگ هستن. حالم از اين احساسم بهم ميخوره. شايد احتياج به جنگل دارم. شايدم کوه شايدم دريا.
وقتي اون بزرگوار گفته که
درد بي دردي علاجش آتش است.
اون با اون همه بزرگيش اينو گفته. اونوقت من کيم که بخوام درد بي درديم رو علاج کنم؟ چه جوري؟ با آتيش؟ يعني بايد اين افکار پوسيده ام رو بسوزونم؟
دلم گرفته.
احتياج به جنگل دارم.
شايد اونجا بفهمم چه مرگمه. بايد زود خودم رو بهش برسونم. زود. شايد تا چند روز ديگه.
وقتي اون بزرگوار گفته که
درد بي دردي علاجش آتش است.
اون با اون همه بزرگيش اينو گفته. اونوقت من کيم که بخوام درد بي درديم رو علاج کنم؟ چه جوري؟ با آتيش؟ يعني بايد اين افکار پوسيده ام رو بسوزونم؟
دلم گرفته.
احتياج به جنگل دارم.
شايد اونجا بفهمم چه مرگمه. بايد زود خودم رو بهش برسونم. زود. شايد تا چند روز ديگه.
۱۳۸۱ خرداد ۵, یکشنبه
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکلها...
کنسرت هفته آينده اوهام متاسفانه به دليل عدم صدور مجوز از سوي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي به تعويق افتاد. عليرغم کليه هماهنگيها و مراتب اداري که ظرف هفته هاي گذشته انجام گرفته بود، در آخرين روزهاي باقيمانده به برنامه، مجوز اجرا صادر نگرديد و (حداقل) کنسرت هفته بعد (۱۰-۹-۸) کنسل خواهد شد.
اين در حاليست که انجمن بيماران MS ايران نيز از برگزاري کنسرت اوهام اعلام انصراف نموده است.
به نقل از سايت گروه اوهام.
کنسرت هفته آينده اوهام متاسفانه به دليل عدم صدور مجوز از سوي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي به تعويق افتاد. عليرغم کليه هماهنگيها و مراتب اداري که ظرف هفته هاي گذشته انجام گرفته بود، در آخرين روزهاي باقيمانده به برنامه، مجوز اجرا صادر نگرديد و (حداقل) کنسرت هفته بعد (۱۰-۹-۸) کنسل خواهد شد.
اين در حاليست که انجمن بيماران MS ايران نيز از برگزاري کنسرت اوهام اعلام انصراف نموده است.
به نقل از سايت گروه اوهام.
دادگاه:
قاضي: جلسه هم اکنون رسميت پيدا کرد. کسي از جاش جم نخوره... خب متهم رو بيارين در جايگاه متهمين.
(متهم وارد ميشود)
قاضي: خب آقاي متهم جرمت چيه؟
متهم: من کاري نکردم.
قاضي: ساکت. کسي نگفت تو کاري کردي. بگو جرمت چيه؟
متهم: والله من نميدونم.
قاضي: مرتيکه مگه من نگفتم ساکت. باز تو حرف زدي؟
متهم: اِي بابا شما خودتون گفتين که بگم جرمم چيه؟
قاضي: بابا کيه؟ يعني باباتم تو اين جرم همدستت بوده؟ و در ضمن الان اعتراف کردي که جرم کردي.
متهم: من کي اعتراف کردم؟
قاضي: الان گفتي که ميخواي بگي جرمت چيه. پس اعتراف کردي.
متهم: آقاي قاضي من ميفهمم. مگه قرار نيست که يه کسي به نام آقاي دادستان جرم من رو به من تفهيم کنه؟
قاضي: شما داري سفسطه ميکني آقا. اول ميگي که نميفهمي بعدش بلافاصله ميگي که بايد جرمت بهت تفهيم بشه؟ اگه نمي فهمي، چطور بايد جرمت رو بهت تفهيم کرد. اصلا گيرم که نفهميدي دادگاه بايد به خاطر نفهم بودن تو تعطيل بشه؟
متهم: آقاي قاضي تو رو خدا بگين که چرا منو اينجا آوردين؟
قاضي: خب حالا شد يه چيزي. آقاي دادستان بهش بگو که چرا اينجاست.
دادستان: با اجازه جناب قاضي. آقاي متهم! شما به جرم فضولي و ايجاد فضاي مسموم در سرزمين به اصطلاح وبلاگستان متهم هستيد.
متهم: من؟ من خب توي خونه خودم دوست دارم هر چي ميخوام بگم.
قاضي: شما متهم هستيد که در يک مکان عمومي اشاره اي داشته ايد به يک مساله غير عمومي. شما با اين کار آنجا را به يک مزبله تبديل کرده ايد.
متهم: ببخشيد ميشه يه سوال بپرسم؟
قاضي: اينجا فقط منم که سوال ميپرسم. ولي براي اينکه نگن که اين قضاوت عادلانه نيست، اشکال نداره بپرسيد.
متهم: شاکي من کيه؟
قاضي: مدعي العموم و يکسري از فرهيختگان.
متهم: کي مدعي عمومه؟
قاضي: فوضولي موقوف. فرض کن که منم. اصلا کي به شما اجازه داده که يه مکان عمومي تاسيس کني؟ مگه اينجا شهر هرته؟ مگه هر کي هر کيه؟ اصلا مجوزت کو؟ اصلا شما که نميدوني معني وبلاگ چيه، با چه اجازه اي رفتي و وبلاگ عمومي زدي؟
متهم: ببخشيد وبلاگ يعني چي؟
قاضي: وبلاگ يعني يه جايي توي وب که هر کسي بايد تو لاک خودش باشه. و حق نداره تو لاک يکي ديگه يا تو لاک عمومي باشه.
متهم: من کي تو لاک يکي ديگه بودم؟
قاضي: همون وقتي که با اسم مستعار نوشتي. از تو هفت خط تر نديده بودم.
متهم: ببينم اين آقاي دادستان چي کاره ست؟
قاضي: فضولي موقوف. کي به تو اجازه داده حرف بزني؟
متهم: ...
قاضي: جواب بده کي اجازه داده؟
متهم: من يه وکيل مدافع ميخوام.
قاضي: وکيل که داري.
متهم: اِ... وکيل دارم؟
قاضي: بعله. آقاي وکيل نظر شما درباره جرم اين متهم چيه؟
وکيل مدافع: موافقم.
متهم: اِ... با چي موافقي؟
قاضي: خفه... آقاي وکيل مدافع با چي موافقيد؟
وکيل مدافع: با نظر شما جناب قاضي.
متهم: اي بابا اين که بدتر از همه هست. ببينم شما وکيل مني يا وکيل آقاي قاضي؟
قاضي: اگه باز حرف بزني به شونصد سال يا شونصد بار جزاي اضافه محکوم ميشي.
متهم: آقا يکي اينجا بگه چرا من نبايد با اسم مستعار بنويسم؟ يا چرا من نبايد تو وبلاگ عمومي حرف بزنم؟
قاضي: کسي نگفته حرف نزن. شما حق نداري به کسايي که بر ضد آدماي فرهيخته حرف ميزنن، اشاره کني.
متهم: يعني چي؟ مگه توي وبلاگها انتقاد کردن جرمه؟
قاضي: نه خير انتقاد از ارکان هر جامعه روشنفکري هست. اما از اونجايي که تو و ساير رفقات جزو روشنفکرا نيستيد، حق نداريد درباره روشنفکرا حرفي بزنيد. چون اونا اشتباه نميکنن.
متهم: ببخشيد... روشنفکري بر چه اساسي تعبير ميشه؟
قاضي: مگه قراره من به سوالات شما جواب بدم؟ شما که الفباي روشنفکري رو نميدوني، بي جا ميکني مياي زر ميزني؟ حالا بهت ميگم تا بدوني. روشنفکري يعني اينکه حداقل چند تا کتاب چاپ کرده باشي. اگه هم سياسي باشي ديگه آخرشي. اگه هم که نباشي سعي کن يه خورده بودار باشي.
متهم: يعني بو بدم؟
قاضي: نه اداشو در بيار.
متهم: خب حالا من چي کار کنم؟
قاضي: اولين کاري که ميکني اينه که مرحمت ميکني ما رو مس ميکني.
متهم: يهني چي؟
قاضي: اين رو افکار عمومي جواب ميده به تو هيچ ربطي نداره.
متهم: خب الان من آزادم؟
قاضي: آره. اما به شرطي که ديگه درباره من صحبت نکني. يه طرفه به قاضي نري. سعي کني از اين سطحي نگري رها بشي و به ژرف انديشي برسي.
متهم: ژرف انديشي؟
قاضي: آره. ژرف بينديش. مثه ما شهرستاني و پاک و بي غل و غش باش.
متهم: آقاي قاضي به خدا من هم شهرستاني هستم.
قاضي: لابد نيستي.
متهم: چشم. هر چي شما بگيد.
قاضي: آقاي دادستان شما حرفي نداريد؟
دادستان: من حرف ندارم.
قاضي: شما چي آقاي وکيل مدافع؟
وکيل مدافع: من کاملا موافقم.
قاضي: باکي موافقيد؟
وکيل مدافع: با نظر شما جناب قاضي.
قاضي: خب من هم اکنون مجلس ختم متهم را اعلام ميکنم.
...
...
...
قاضي: جلسه هم اکنون رسميت پيدا کرد. کسي از جاش جم نخوره... خب متهم رو بيارين در جايگاه متهمين.
(متهم وارد ميشود)
قاضي: خب آقاي متهم جرمت چيه؟
متهم: من کاري نکردم.
قاضي: ساکت. کسي نگفت تو کاري کردي. بگو جرمت چيه؟
متهم: والله من نميدونم.
قاضي: مرتيکه مگه من نگفتم ساکت. باز تو حرف زدي؟
متهم: اِي بابا شما خودتون گفتين که بگم جرمم چيه؟
قاضي: بابا کيه؟ يعني باباتم تو اين جرم همدستت بوده؟ و در ضمن الان اعتراف کردي که جرم کردي.
متهم: من کي اعتراف کردم؟
قاضي: الان گفتي که ميخواي بگي جرمت چيه. پس اعتراف کردي.
متهم: آقاي قاضي من ميفهمم. مگه قرار نيست که يه کسي به نام آقاي دادستان جرم من رو به من تفهيم کنه؟
قاضي: شما داري سفسطه ميکني آقا. اول ميگي که نميفهمي بعدش بلافاصله ميگي که بايد جرمت بهت تفهيم بشه؟ اگه نمي فهمي، چطور بايد جرمت رو بهت تفهيم کرد. اصلا گيرم که نفهميدي دادگاه بايد به خاطر نفهم بودن تو تعطيل بشه؟
متهم: آقاي قاضي تو رو خدا بگين که چرا منو اينجا آوردين؟
قاضي: خب حالا شد يه چيزي. آقاي دادستان بهش بگو که چرا اينجاست.
دادستان: با اجازه جناب قاضي. آقاي متهم! شما به جرم فضولي و ايجاد فضاي مسموم در سرزمين به اصطلاح وبلاگستان متهم هستيد.
متهم: من؟ من خب توي خونه خودم دوست دارم هر چي ميخوام بگم.
قاضي: شما متهم هستيد که در يک مکان عمومي اشاره اي داشته ايد به يک مساله غير عمومي. شما با اين کار آنجا را به يک مزبله تبديل کرده ايد.
متهم: ببخشيد ميشه يه سوال بپرسم؟
قاضي: اينجا فقط منم که سوال ميپرسم. ولي براي اينکه نگن که اين قضاوت عادلانه نيست، اشکال نداره بپرسيد.
متهم: شاکي من کيه؟
قاضي: مدعي العموم و يکسري از فرهيختگان.
متهم: کي مدعي عمومه؟
قاضي: فوضولي موقوف. فرض کن که منم. اصلا کي به شما اجازه داده که يه مکان عمومي تاسيس کني؟ مگه اينجا شهر هرته؟ مگه هر کي هر کيه؟ اصلا مجوزت کو؟ اصلا شما که نميدوني معني وبلاگ چيه، با چه اجازه اي رفتي و وبلاگ عمومي زدي؟
متهم: ببخشيد وبلاگ يعني چي؟
قاضي: وبلاگ يعني يه جايي توي وب که هر کسي بايد تو لاک خودش باشه. و حق نداره تو لاک يکي ديگه يا تو لاک عمومي باشه.
متهم: من کي تو لاک يکي ديگه بودم؟
قاضي: همون وقتي که با اسم مستعار نوشتي. از تو هفت خط تر نديده بودم.
متهم: ببينم اين آقاي دادستان چي کاره ست؟
قاضي: فضولي موقوف. کي به تو اجازه داده حرف بزني؟
متهم: ...
قاضي: جواب بده کي اجازه داده؟
متهم: من يه وکيل مدافع ميخوام.
قاضي: وکيل که داري.
متهم: اِ... وکيل دارم؟
قاضي: بعله. آقاي وکيل نظر شما درباره جرم اين متهم چيه؟
وکيل مدافع: موافقم.
متهم: اِ... با چي موافقي؟
قاضي: خفه... آقاي وکيل مدافع با چي موافقيد؟
وکيل مدافع: با نظر شما جناب قاضي.
متهم: اي بابا اين که بدتر از همه هست. ببينم شما وکيل مني يا وکيل آقاي قاضي؟
قاضي: اگه باز حرف بزني به شونصد سال يا شونصد بار جزاي اضافه محکوم ميشي.
متهم: آقا يکي اينجا بگه چرا من نبايد با اسم مستعار بنويسم؟ يا چرا من نبايد تو وبلاگ عمومي حرف بزنم؟
قاضي: کسي نگفته حرف نزن. شما حق نداري به کسايي که بر ضد آدماي فرهيخته حرف ميزنن، اشاره کني.
متهم: يعني چي؟ مگه توي وبلاگها انتقاد کردن جرمه؟
قاضي: نه خير انتقاد از ارکان هر جامعه روشنفکري هست. اما از اونجايي که تو و ساير رفقات جزو روشنفکرا نيستيد، حق نداريد درباره روشنفکرا حرفي بزنيد. چون اونا اشتباه نميکنن.
متهم: ببخشيد... روشنفکري بر چه اساسي تعبير ميشه؟
قاضي: مگه قراره من به سوالات شما جواب بدم؟ شما که الفباي روشنفکري رو نميدوني، بي جا ميکني مياي زر ميزني؟ حالا بهت ميگم تا بدوني. روشنفکري يعني اينکه حداقل چند تا کتاب چاپ کرده باشي. اگه هم سياسي باشي ديگه آخرشي. اگه هم که نباشي سعي کن يه خورده بودار باشي.
متهم: يعني بو بدم؟
قاضي: نه اداشو در بيار.
متهم: خب حالا من چي کار کنم؟
قاضي: اولين کاري که ميکني اينه که مرحمت ميکني ما رو مس ميکني.
متهم: يهني چي؟
قاضي: اين رو افکار عمومي جواب ميده به تو هيچ ربطي نداره.
متهم: خب الان من آزادم؟
قاضي: آره. اما به شرطي که ديگه درباره من صحبت نکني. يه طرفه به قاضي نري. سعي کني از اين سطحي نگري رها بشي و به ژرف انديشي برسي.
متهم: ژرف انديشي؟
قاضي: آره. ژرف بينديش. مثه ما شهرستاني و پاک و بي غل و غش باش.
متهم: آقاي قاضي به خدا من هم شهرستاني هستم.
قاضي: لابد نيستي.
متهم: چشم. هر چي شما بگيد.
قاضي: آقاي دادستان شما حرفي نداريد؟
دادستان: من حرف ندارم.
قاضي: شما چي آقاي وکيل مدافع؟
وکيل مدافع: من کاملا موافقم.
قاضي: باکي موافقيد؟
وکيل مدافع: با نظر شما جناب قاضي.
قاضي: خب من هم اکنون مجلس ختم متهم را اعلام ميکنم.
...
...
...
۱۳۸۱ خرداد ۴, شنبه
ديشب زودتر رفتم خونه. ديدم که مجتبي و شيرين اومدن پيشمون. خلاصه من و خواهرم و الناز و اين دو تا تحفه نشستيم به گپ زدن و خنديدن و جوک گفتن. همه ما يه وقتايي ميشينيم و فکرمون رو پرواز ميديم. اما به ندرت پيش مياد که دست جمعي بريم تو خيال بافي. تا خالا براتون پيش اومده که چند نفري بشينين دور هم و فکرتون رو درباره يه موضوع ول بدين؟ ما بعضي وقتا از اين کارا ميکنيم. جالبه. ديشب هم نشستيم و درباره اين گفتيم که اگه صبح پاشيم و تلويزيون رو روشن کنيم و ببينيم که يه مجري خوش تيپ جلوي دوربين نشسته و ميگه: سلام دوستان... من فرزاد هستم. از شبکه يک. بعدشم يه نگاهي به پشت دوربين ميندازه و ميگه: هي حميد... امروز برامون چي داري؟ آها مثه اينکه ابي اينجاست. گوش ميديم به آهنگ خانوم گل با صداي ابي. بعدشم ابي مياد و ميخونه و ما چشامون از حدقه ميپره بيرون. يا ميريم تو خيابون و ميبينيم که مثلا دخترا بدون روسري و با شلوارک و آستين حلقه اي سوار دوچرخه دارن کيف ميکنن و باد تو موهاشونه.
نخندين بابا. براي شما که اونور آب هستين اين چيزا خنده داره لابد و يه چيز روتين و عاديه اما براي من که اينجام و براي خيلي هاي ديگه يه چيز عجيب و باورنکردنيه. بعضي وقتا به حماقت خودم مي خندم. آخه به خودم ميگم که مگه ميشه يه جايي باشه که آدما راحت بيان بيرون؟ ميشه جايي باشه که وقتي تو خيابون داري قدم ميزني با يه دختر اون ته ته ته دلت احساس بدي نداشته باشي که نکنه فلان شه نکنه بهمان شه؟ آره به حماقت خودم ميخنوم که فکر ميکنم نميشه. چون ميدونم که فقط اين ايرانه که اينجوريه. من به عنوان يه جووني که اينجا بزرگ شده ريشه بسياري از مشکلاتم رو تو همين معادلات به ظاهر ساده ميدونم.
اينجا ايرانه. سرزمين عجايب. مکاني که حتي آزادي پوشش، ديکته شده ست. مد ها بر اساس پوشيدگي اغراق آميز ميچرخه. اشتباه نکنيد... من نه تنها مخالف پوشيدگي نيستم، بلکه موافقشم. اما معقولش... نمي تونم بفهمم اگر موها پوشيده نباشه چرا بايد اتفاق بدي بيفته؟ نمي تونم بفهمم اگه دختري يه شلوار و پيراهن بپوشه چه لزومي داره که مانتو هم بپوشه؟ نميتونم بفهمم اگه من توي تابستون بخوام برم تو يه اداره يا وزارتخونه، نبايد آستين کوتاه بپوشم؟ نميتونم بفهمم...
نخندين بابا. براي شما که اونور آب هستين اين چيزا خنده داره لابد و يه چيز روتين و عاديه اما براي من که اينجام و براي خيلي هاي ديگه يه چيز عجيب و باورنکردنيه. بعضي وقتا به حماقت خودم مي خندم. آخه به خودم ميگم که مگه ميشه يه جايي باشه که آدما راحت بيان بيرون؟ ميشه جايي باشه که وقتي تو خيابون داري قدم ميزني با يه دختر اون ته ته ته دلت احساس بدي نداشته باشي که نکنه فلان شه نکنه بهمان شه؟ آره به حماقت خودم ميخنوم که فکر ميکنم نميشه. چون ميدونم که فقط اين ايرانه که اينجوريه. من به عنوان يه جووني که اينجا بزرگ شده ريشه بسياري از مشکلاتم رو تو همين معادلات به ظاهر ساده ميدونم.
اينجا ايرانه. سرزمين عجايب. مکاني که حتي آزادي پوشش، ديکته شده ست. مد ها بر اساس پوشيدگي اغراق آميز ميچرخه. اشتباه نکنيد... من نه تنها مخالف پوشيدگي نيستم، بلکه موافقشم. اما معقولش... نمي تونم بفهمم اگر موها پوشيده نباشه چرا بايد اتفاق بدي بيفته؟ نمي تونم بفهمم اگه دختري يه شلوار و پيراهن بپوشه چه لزومي داره که مانتو هم بپوشه؟ نميتونم بفهمم اگه من توي تابستون بخوام برم تو يه اداره يا وزارتخونه، نبايد آستين کوتاه بپوشم؟ نميتونم بفهمم...
۱۳۸۱ خرداد ۳, جمعه
نميخواين دوستاي دوران مدرستون رو يا دوران دانشگاهتون رو پيدا کنيد؟ کافيه يه سر به همکلاسيهاي ايران بزنين و اسم خودتون رو اضافه کنيد. البته هنوز بانکش کامل نشده اما خلاصه يه روزي کامل ميشه.
۱۳۸۱ خرداد ۲, پنجشنبه
يه روزي يه مورچه در راه رفتن به خونه اش که بالاي يه ديوار بلند بود، خورد به يه تيکه نون. اول با شاخکاش لمسش کرد بعدشم يه گاز کوچولو از اون زد تا مطمئن بشه که خوردنيه. بد نبود طعم شيريني داشت. اين بود که تصميم گرفت اونو با خودش به خونه ببره. يه خورده که زور زد، احساس کرد که خيلي سنگينه و تنهايي براش سخته. پس يه مسير دايره اي رو دور اون تيکه نون دور زد تا بلکه امواج آشناي يه هم خونه اي رو پيدا کنه. اما هر چي دايره شو بزرگتر کرد، فايده نداشت. هيچ بني مورچه اي رو پيدا نکرد. تو کتاب فارسي مورچه ها داستان اون مورچه فداکار رو نوشته بودن که صد بار دونه گندم رو از يه ديوار بالا ميبرد اما دونه ميفتاد پايين و دوباره برميگشت تا اينکه براي صد ويکمين بار موفق شده بود. لابد ميپرسيد که مگه مورچه ها به زبون فارسي حرف ميزنن يا مگه مدرسه ميرن؟ جواب سوالتون اينه که بله اونا مدرسه ميرن و به زبون فارسي هم حرف ميزنن اما فقط با آدماي عاقل صحبت ميکنن اگه باور نميکنين بهتره از خودشون بپرسين. خلاصه اين مورچه داستان ما هم بعد از اينکه اين داستان يادش اومد، غيرتي شد و تصميم گرفت که قهرمان شهر و خونه شون بشه. اين بود که شاخکهاشو انداخت زير اون تيکه نون و يه دونه يا علي گفت و خواست بلندش کنه. اما فقط تونست يه گوشه اش رو بلند کنه. پيش خودش فکر کرد که اون مورچه چقدر قوي بوده که به تنهايي تونسته يه گندم رو درسته بلند کنه؟ اما بعد به خودش گفت اي بابا نون که پوکه و از گندم سبکتره و سعي کرد که به خودش تلقين کنه که ميتونه. اي بابا... شما چقدر اشکال ميگيرين... آره مورچه ها انواع و اقسام کلاسهاي تلقين و تمرکز و هيپنوتيزم و مديتيشن رو هم دارن. القصه اين مورچه عزيز دوباره زور خودش رو يه جا تو شاخکش جمع کرد و يه بار ديگه سعي کرد که تيکه نون رو بلند کنه. اما ميدونين چي شد؟ يهو يه آخ بلند گفت و ديگه نتونست تکون بخوره تا يکي از هم خونه اي هاش اون رو ديد و به خونه برگردوند. الان هم آرتروز شاخک گرفته و تو بيمارستانه. باور نميکنين؟ از خودش بپرسين. يکي نيست به اين مورچه عزيز بگه که اون مورچه هاي قديمي که مثه شما شير پاکتي و روغن نباتي نميخوردن که....
۱۳۸۱ خرداد ۱, چهارشنبه
فروغ ميگويد که ميرود چون اين خانه سياه است. اگر فروغ هم از اين خانه سياه برود، پس سياهي را که بزدايد؟
هيچ کسي کامل نيست. چه مني که تازه مي انديشم، چه آنکسي که مدتهاست مي انديشد. بسا مني که سالها بعد به تعصب از گفته هاي کهن خود نوانديشي را به صلابه کشم که بهتر از من مي انديشد. بهتر نيست در سرير قدرت، با خود کمي تامل کنم که قبلا چگونه مي انديشيدم؟ شايد فوران انديشه ام اينبار به آسمان نباشد.
روي سخنم با آن استاد(!)، پيشکسوت(!)، هنرمند(!) است. تافته جدابافته را بيشتر به دست ميگيرند پس زودتر نخ نما خواهد شد اما فرش کاشان را هر چه بيشتر بر آن پاي نهند، جلاي بيشتري مي يابد واي به حال ما که بوريايي بيش نيستيم.
روي سخنم با آن استاد(!)، پيشکسوت(!)، هنرمند(!) است. تافته جدابافته را بيشتر به دست ميگيرند پس زودتر نخ نما خواهد شد اما فرش کاشان را هر چه بيشتر بر آن پاي نهند، جلاي بيشتري مي يابد واي به حال ما که بوريايي بيش نيستيم.
اين Windows Xp Home Edition که من خريدم نگو مدت دار بوده امروز که اومدم ديدم سه تا از کامپيوترها از من ميخواد که ويندوز رو رجيستر کنم. اينجا هم که قربونش برم پشگل بيشتر از حق کپي رايت ارزش داره. واسه همين همه جور CD رو ميشه قفل شکسته پيدا کرد. واسه اونايي که در بلاد کفر بسر ميبرند شايد جالب باشه که بدونن يه CD که توش Autocad باشه يا هر نرم افزار ديگه با يه CD که توش MP3 باشه از لحاظ قيمت هيچ تفاوتي نداره. همش بين ۸۰۰ تا ۱۴۰۰ تومن يعني بين يک تا يک ونيم دلار آمريکاي جهانخوار قابل خريده (بعد بگين باز اين ايران بده. بابا ماييم که داريم اقتصاد آمريکا رو فلج ميکنيم نه اونا. تازه ميخوايم وارد سازمان تجارت جهاني هم بشيم.) به هر حال ما اين CD زماندار رو پس داديم ويک فروند اورجينالش(؟!) رو ابتياع فرموديم و تا پاسي از روز به عزل و نصب ويندوزهايمان با قدرت کامل پرداخته و پوزه نوکر حلقه به گوش آمريکاي جهان خوار يعني بيل گيتس را يه خاک کيميا گشته از هنرمان ساييديم. باشد تا عبرتي باشد براي سيه روزان پليدي که دستهاي آغشته به خون دارند. تازه يه وقت ديدين به دوستان نابغه مون گفتيم اين وبلاگ آقاي به اصطلاح مايکروسافت رو هک کنن تا هر چي آدم بي دين و ملحده حساب کار دستش بياد.
اون پسره رو يادتون هست که ميگفتم عشق وب کم داشت و تا صبح مينشست اينجا و کار ميکرد؟ مثه اينکه اونم يه جورايي فکر دو دره بازي زده بود به سرش. هفده هزار تومن ناقابل به حساب زد و دو هفته اي ميشه که جيم شده. ديشب زد به سرم که يه جورايي گيرش بندازم. اين بود که يه ID درست کردم به اسم مژگان و يه آف لاين براش گذاشتم که سلام عرشيا جون. امروز صبح که مسنجرم رو وا کردم فکر ميکنين چي ديدم؟ آقا عرشيا جواب داده بود که سلاااااااااااااااااااااااام مژگان جون. قربونت برم. بعدش هم تلفن موبايلشو نوشته بود و از من (مژگان) خواسته بود که بهش زنگ يزنم. ها ها منم نه گذاشتم نه ورداشتم زنگ زدم بهش که سلاااااااااام دوست بي وفا کجايي که از دوري تو بيزارم. احوالي از ما نميگيري؟ نکنه از مرگ ما بيزاري و هکذا. حالا ببينم که کي مياد حال منو بپرسه. D:
۱۳۸۱ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه
تي تي(۱)، ايستاد. کمرش را به عقب قوسي داد و نفسي هن گونه به بيرون پرتاب کرد. لباسهايش در هواي شرجي به تنش چسبيده بود و برجستگيهايش را بيشتر نمايان ميکرد. روي يکي از بته ها نشست و آب دهانش را فرو داد. نزديک ظهر بود. گرما کلافه اش کرده بود. آنقدر که زورش مي آمد تا زير خالي دار(۲) برود، آبي بنوشد و به خواهر کوچکش سَروَر که توي هَلوچين(۳) به خواب رفته بود سري بزند. فکر خنکاي سايه و آب روانه اش کرد به آنجا. دستکشهاي کاموايي بدون انگشت را در آورد و به دستان زمخت شده اش که رنگ تيره اي به خود گرفته بود نگاه کرد. کم به يادش مي آمد که دستانش رنگ طبيعي به خود ديده باشد. هميشه قهوه اي سياه گونه بودند. چه زماني که پوسته هاي آغوز(۴) را ميشکست. چه وقتي که انار ترش را دان ميکرد و چه وقتي که چاي ميچيد. دو برگ و يک غنچه اگر نبود، عطرش مست نميکرد مشام را وقتي که دم ميکردندش. ديگر کم کارگري بود که اينگونه چاي بچيند. بعضي از باغدارها با اره برقي به جان بوته ها مي افتادند و سرچينشان ميکردند و برخي با قيچي هاي هرس شمشاد که به کيسه اي طويل متصل بودند. ديگر از زبيلهايي(۵) که با کولُش(۶) بافته ميشد خبري نبود. اما هنوز آواي چاي چينان زن فضا را معطر ميکرد. تي تي آخر هر فصل چاي چيني هفته اي اضافه مي آمد تا دو برگ و غنچه هاي بدور مانده از دندانه هاي اره را بچيند و به ناز خانوم بدهد تا با دست خشکش کند. ناز خانوم مادر بزرگش بود که چشمانش آب آورده بود و کم ميديد و کمر درد امانش را بريده بود و هميشه بوي گل روغني(۷) که به کمرش ميزد همراهش بود. بقچه اش را باز کرد و لقمه اي بر داشت از ترش تره اي(۸) که ناز خانوم تدارک ديده بود. به ياد وقتي افتاد که يامين زنده بود. يامين برادر بزرگش بود که ۳ سال پيش وقتي که براي نجات همسايه شان داخل چاه شده بود. همانجا گاز نفسش را پس نداد. ياد زماني که ناز خانوم سرپا بود و به اسپيلي(۹) رفته بودند. پاهايشان در آب سرد رودخانه کرخت شده بود و خستگي از نوک انگشتانشان به دل رودخانه و از آنجا به خزر سرازير ميشد. رودخانه اي که از درفک(۱۰) زاده ميشد. فردا به بازار ميرفت و چاي بهاره دستي را ميفروخت. لبخندي زد و به يک عينک براي ناز خانوم، يک گل سر براي سَروَر و شايد يک دامن چيندار و يک گالش(۱۱) براي خودش فکر کرد. هفته ديگر عروسي دختردائيش بود.
-----------------------------------------------------------------------------
۱- تي تي: شکوفه
۲- خالي دار: درخت آلوچه، درخت گوجه سبز
۳- هَلو چين: نوعي ننو يا گهواره پارچه اي که در شمال مرسوم است
۴- آغوز: گردو
۵- زبيل: زنبيل
۶- کولُش: ساقه برنج
۷- گل روغن: روغني که با گل و مواد ديگر ميسازند و خاصيت دارويي دارد
۸- ترش تره: نوعي غذاي شمالي با تره
۹- اسپيلي: منطقه اي ييلاقي در اطراف سياهکل و در مسير سياهکل به کوههاي ديلمان.
۱۰- درفک: دلفک- دالفک- آشيانه عقاب سياه (دال) - بلندترين قله در منطقه ديلمان در گيلان
۱۱- گالش: نوعي کفش لاستيکي يک تکه. گالش را روي کفش ميپوشيدند تا کفش گل آلود نشود. اما افراد بي بضاعت گالش را بصورت پاپوشي ارزان بعنوان کفش استفاده ميکنند.
-----------------------------------------------------------------------------
۱- تي تي: شکوفه
۲- خالي دار: درخت آلوچه، درخت گوجه سبز
۳- هَلو چين: نوعي ننو يا گهواره پارچه اي که در شمال مرسوم است
۴- آغوز: گردو
۵- زبيل: زنبيل
۶- کولُش: ساقه برنج
۷- گل روغن: روغني که با گل و مواد ديگر ميسازند و خاصيت دارويي دارد
۸- ترش تره: نوعي غذاي شمالي با تره
۹- اسپيلي: منطقه اي ييلاقي در اطراف سياهکل و در مسير سياهکل به کوههاي ديلمان.
۱۰- درفک: دلفک- دالفک- آشيانه عقاب سياه (دال) - بلندترين قله در منطقه ديلمان در گيلان
۱۱- گالش: نوعي کفش لاستيکي يک تکه. گالش را روي کفش ميپوشيدند تا کفش گل آلود نشود. اما افراد بي بضاعت گالش را بصورت پاپوشي ارزان بعنوان کفش استفاده ميکنند.
۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه
سايت ترانه ها به روز شد. شما ميتونيد تو اين سايت قسمتهايي از ترانه هاي اميد، پيروز، فرامرز آصف و بيژن رو بشنويد.
من نميفهمم چرا وقتي بعضيها ميان پشت کامپيوتر سرور ميشينن و کارشون تموم ميشه کامپيوتر رو خاموش ميکنن و بي سر وصدا ميذارن ميرن. انگار که کامپيوتر خونشونه. ديگه حواسشون نيست که با اين کار بدبختاي ديگه اي که پشت بقيه کامپيوترها نشستن، ارتباطشون قطع ميشه و اون موقع هست که سر و صداها بلند ميشه که... آقا ببخشيد... چرا سرعت ارتباطتون يهو اومد پايين؟
۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۸, شنبه
سعيد پورسعيد اصفهاني خواننده ايراني مقيم خارج از کشور که با نام سعيد مشهور است، کاستي مجاز با نام بازگشت به بازار فرستاد. بازگشت سعيد با موسيقي مجيد رضا زاده و توسط شرکت رامشه موزيک به بازار ايران عرضه شده.
۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۷, جمعه
تا حالا بدشانسي آوردين؟ اصلا ميونتون با اين جريان شانس و اقبال و احتمالات چطوره؟
والله من که يه روز اينوريم، يه روزم اونوري. اگه رو دور شانس باشم که همينجور پشت سر هم برام نازل ميشه. اگه هم که رو دور بدشانسي باشم ميشه يه چيزي تو مايه هاي اون ميله که يه سرش داغ بود و از اون سر سردش ميرفت اونجاي آدم و هکذا... يا جريان اون اتوبوس جهانگردي که سالي يه مرتبه از جلوي خونه مورچه خوار رد ميشد.
اما بشنويد از يکي که همه جلوش کم مي آوردن. يادمه که رفته بوديم دوره آموزش نظامي. سال سوم راهنمايي بودم فکر کنم ۶۶ يا ۶۷ بود. رفتيم اردوي تيراندازي. کلاشينکف تو گودي شونه،هدف از شکاف درجه، نوک مگسک، زير خال سياه، آتش. بغل دستي بيچاره، ضامن رو رو خالت رگبار گداشته بود بجاي تک تير. از بدشانسيش زد و يه سيم تلفن رو که شونصد کيلومتري ما بود با يکي از تيراي سرگردون قطع کرد. به خاطر اين خطا(!) مجبور شد يه عالمه توي خاک و گل غلط بزنه. همون سال پدرش فوت کرد. سال بعدش شنيدم رفتن يه شهر ديگه. اونجا تصادف کرد يا يه همچين اتفاقي که جفت پاهاش رو قطع کردن.
اين طفلک ديگه آخرش بود تو بد شانسي.
والله من که يه روز اينوريم، يه روزم اونوري. اگه رو دور شانس باشم که همينجور پشت سر هم برام نازل ميشه. اگه هم که رو دور بدشانسي باشم ميشه يه چيزي تو مايه هاي اون ميله که يه سرش داغ بود و از اون سر سردش ميرفت اونجاي آدم و هکذا... يا جريان اون اتوبوس جهانگردي که سالي يه مرتبه از جلوي خونه مورچه خوار رد ميشد.
اما بشنويد از يکي که همه جلوش کم مي آوردن. يادمه که رفته بوديم دوره آموزش نظامي. سال سوم راهنمايي بودم فکر کنم ۶۶ يا ۶۷ بود. رفتيم اردوي تيراندازي. کلاشينکف تو گودي شونه،هدف از شکاف درجه، نوک مگسک، زير خال سياه، آتش. بغل دستي بيچاره، ضامن رو رو خالت رگبار گداشته بود بجاي تک تير. از بدشانسيش زد و يه سيم تلفن رو که شونصد کيلومتري ما بود با يکي از تيراي سرگردون قطع کرد. به خاطر اين خطا(!) مجبور شد يه عالمه توي خاک و گل غلط بزنه. همون سال پدرش فوت کرد. سال بعدش شنيدم رفتن يه شهر ديگه. اونجا تصادف کرد يا يه همچين اتفاقي که جفت پاهاش رو قطع کردن.
اين طفلک ديگه آخرش بود تو بد شانسي.
ارزش بعضي از دوستيها بر خلاف هاي و هوي زياد خيلي کمه. دو نفر وقتيکه با هم دوست ميشن ممکنه که خيلي از هم خوششون بياد. اون اوايل کلي قربون صدقه هم ميرن و کلي با هم خوش ميگذرونن. اگه از دو جنس مخالف باشن، که ديگه نور علي نور ميشه. اگه تو اينترنت هم باشن که ديگه بايد قربوني بدن. تا دير وقت با هم چت ميکنن و هندونه زير بغل هم ميذارن. کلي به هم وعده وعيد ميدن و به عالمه فدات شم حواله هم ميکنن. اما وقتي دستاشون جلوي هم رو شد، وقتي بي ريا شدن، ديگه جذابيتي هم واسه هم ندارن. يه خورده ديگه که بگذره، تره هم واسه طرف خورد نميکنن. ممکنه گاه گداري يه احوالي از هم بپرسن، اما فقط وقتي که به کمک احتياج دارن. همه اينا ممکنه به خاطر در دسترس بودن در يک زمان اشتباه شروع بشه و با در دسترس نبودن در يک زمان اشتباه بعدي تموم بشه. کلا ارزش دوستيها در يک کلمه خلاصه ميشه تازگي. بيخود نيست که ميگن نو که اومد به بازار، کهنه ميشه دل آزار. اون کسي توي دوستيهاش هميشه موفقه که با سياست هميشه يه گوشه ناشناخته از خودش رو حفظ کنه.
يه آقا پسر محترمي از مشتريهاي عزيزمون از همين بچه جغله هاي دبيرستاني که ادعاي دودره بازيشون ميشه. يه مدت مديدي مشتريم بود. هر روز ميومد و روزي سه چهار ساعت تو اينترنت ول ميچرخيد... البته تو چت. اين آقا بعضي وقتها که اينترنت خونش پايين ميفتاد، بيشتر از جيبش کار ميکرد و من هم براش حساب واکرده بودم. هر بارم که هوس ميکرد، ميرفت سر يخچال و چند ليوان سن ايچ پرتغالي ميزد تو رگ و جيگرشو جلا ميداد. ما هم کلي عزت و احترام براش ميذاشتيم و بعضي شبا واسه اينکه تو حال طرف نزنيم تا ۲ صبح واي ميستاديم تا آقاي علي بلک چتشون ناقص نشه خداي ناکرده.
به هر حال ايشون همينجور خرده خرده حسابش ميزد بالا و من هم هر چند وقت يکبار يه تذکر کوچولو بهش ميدادم که علي جان مواظب حسابت باش. تا اينکه ايشون آخرين بار يه کارت ۱۰ ساعته ورداشت و گفت بزنم به حساب و ديگه اگه شما پشت گوشتون رو ديدين، منم علي بلک و هيفده هزار تومن پولمو ديدم.
چهار ماهي گذشت و من تلفنش رو گير آوردم و چند بار زنگ زدم خونشون. هر بار هم يکي بر ميداشت و ميگفت علي خوابيده (اونم ساعت ۷ غروب) يا رفته حموم يا رفته بيرون و از اين سياه بازيها... هر بار هم که تو ياهو مسنجر ميديدمش، انگار اون جن شده و ما بسم الله، علي آقا تنوره ميکشيد و دود ميشد و ميرفت هوا. يه بار تو مسنجر گيرش آوردم، گفتم به بــــــــــــــــــــــــــــــــــــه دوست گرامي، رفيق شفيق، ستاره سهيل... کوشي عمو؟ آقا جواب دادن: من حامدم... علي رفيقمه. رفته سيگار بخره. کلي هم نصيحتم کرد که علي شاکيه که خونشون زنگ ميزني. به پر و پاش نپيچ که طرف با آدماي خلاف و قاچاقچي ميپره. (چقدر هم جون عمه اش منو ترسوند). ديدم نميشه اينجوري طرف رو راست و ريستش کرد. سپردم به يکي از دوستان که اينجا کار ميکنه. اين رفيقمون هم زنگ زد خونشون و خلاصه با چند تا کلک دبش آقا رو کشوند پاي تلفن. علي آقا هم با توپ پر گفتن حالا مگه چي شده بابا ور ميدارم ميارمش. حالا اگه نيارم چيکار ميکني مثلا؟ اين دوستمون هم گفت: خب اگه دو دره بازيه، بگو ما تکليفمون رو بدونيم. مثلا يه نشستي با پدرت داشته باشيم. تا اينو گفت، علي آقا جا زد. گفت باشه ميارم. بعد از يک ساعت مادرش زنگ زد که اگه ممکنه نصف مبلغ رو من ميدم علي بياره، کلا تسويه بکنيد. منم گفتم خانوم محترم کي تا حالا با نصف طلبش تسويه کرده؟ مگه من از اون شرکتها نصف قيمت ميگيرم که بخوام نصف قيمت بدم؟ خلاصه اينکه علي آقا با دستاي باز کرده با ژست آدماي خلاف اومد پيشمون و ده تومن از طلبش رو انداخت رو ميز. جالبه که شاکي هم بود که چرا داره حق من رو ميده. به هر حال يه خورده زر زد و چهار تا کلفت شنيد و قرار شد که بقيشو زود بياره. نشون به اون نشون که ۳ ماه از اون روز گذشته و هنوز از بقيه پولمون خبري نيست.
اين روزا با اين رفيقمون که ذکرش رفت نشسته بوديم و گپ ميزديم که بابا همين جور الکي الکي ما هشتاد هزار تومن خورده ريزه طلبکاريم و کارمون به جايي رسيده که پيرزن ها هم ما رو دودره ميکنن و به ريشمون قاه قاه ميخندن. که رفيقمون گفت همين امروز ميرم يه گشتي تو اين بازارچه ميزنم و چند تاشون رو خفت ميکنم.
حالا بشنويد از يکي ديگه که تا حالا دوبار ۲ ساعته نشسته و هر بار کيف پولش رو گم کرده و غيبش زده. اين يکي ديروز خورد به پست دوستمون و گويا قيافه اي مثل اموات پيدا کرده بود. همونجا تا اين دوستمون رو ديد گفت اتفاقا داشتم ميومدم تسويه حساب و همونجا تسويه کرد! هاهاه.
يکيشون هم امروز اومده نشسته پاي کامپيوتر داره کار ميکنه. هي پشت سر هم ميگه امان از اين درسا نميذارن که آدم پا از خونش بذاره بيرون. ببخشيدا من نيومدم باهات حساب کنم... گرفتار درس بودم (ارواح شيکمش تو همه سفره خونه هاي سنتي و غير سنتي اقسام کافي شاپها مشاهده شده).
حالا هم که دارم نقشه علي بلک رو ميکشم که باقي پول رو بگيرم. آدم از هيچي حرصش نگيره، از اين حرصش ميگيره که اينا احساس زرنگي ميکنن و فکر ميکنن که تونستن آدمو بپيچونن.
به هر حال ايشون همينجور خرده خرده حسابش ميزد بالا و من هم هر چند وقت يکبار يه تذکر کوچولو بهش ميدادم که علي جان مواظب حسابت باش. تا اينکه ايشون آخرين بار يه کارت ۱۰ ساعته ورداشت و گفت بزنم به حساب و ديگه اگه شما پشت گوشتون رو ديدين، منم علي بلک و هيفده هزار تومن پولمو ديدم.
چهار ماهي گذشت و من تلفنش رو گير آوردم و چند بار زنگ زدم خونشون. هر بار هم يکي بر ميداشت و ميگفت علي خوابيده (اونم ساعت ۷ غروب) يا رفته حموم يا رفته بيرون و از اين سياه بازيها... هر بار هم که تو ياهو مسنجر ميديدمش، انگار اون جن شده و ما بسم الله، علي آقا تنوره ميکشيد و دود ميشد و ميرفت هوا. يه بار تو مسنجر گيرش آوردم، گفتم به بــــــــــــــــــــــــــــــــــــه دوست گرامي، رفيق شفيق، ستاره سهيل... کوشي عمو؟ آقا جواب دادن: من حامدم... علي رفيقمه. رفته سيگار بخره. کلي هم نصيحتم کرد که علي شاکيه که خونشون زنگ ميزني. به پر و پاش نپيچ که طرف با آدماي خلاف و قاچاقچي ميپره. (چقدر هم جون عمه اش منو ترسوند). ديدم نميشه اينجوري طرف رو راست و ريستش کرد. سپردم به يکي از دوستان که اينجا کار ميکنه. اين رفيقمون هم زنگ زد خونشون و خلاصه با چند تا کلک دبش آقا رو کشوند پاي تلفن. علي آقا هم با توپ پر گفتن حالا مگه چي شده بابا ور ميدارم ميارمش. حالا اگه نيارم چيکار ميکني مثلا؟ اين دوستمون هم گفت: خب اگه دو دره بازيه، بگو ما تکليفمون رو بدونيم. مثلا يه نشستي با پدرت داشته باشيم. تا اينو گفت، علي آقا جا زد. گفت باشه ميارم. بعد از يک ساعت مادرش زنگ زد که اگه ممکنه نصف مبلغ رو من ميدم علي بياره، کلا تسويه بکنيد. منم گفتم خانوم محترم کي تا حالا با نصف طلبش تسويه کرده؟ مگه من از اون شرکتها نصف قيمت ميگيرم که بخوام نصف قيمت بدم؟ خلاصه اينکه علي آقا با دستاي باز کرده با ژست آدماي خلاف اومد پيشمون و ده تومن از طلبش رو انداخت رو ميز. جالبه که شاکي هم بود که چرا داره حق من رو ميده. به هر حال يه خورده زر زد و چهار تا کلفت شنيد و قرار شد که بقيشو زود بياره. نشون به اون نشون که ۳ ماه از اون روز گذشته و هنوز از بقيه پولمون خبري نيست.
اين روزا با اين رفيقمون که ذکرش رفت نشسته بوديم و گپ ميزديم که بابا همين جور الکي الکي ما هشتاد هزار تومن خورده ريزه طلبکاريم و کارمون به جايي رسيده که پيرزن ها هم ما رو دودره ميکنن و به ريشمون قاه قاه ميخندن. که رفيقمون گفت همين امروز ميرم يه گشتي تو اين بازارچه ميزنم و چند تاشون رو خفت ميکنم.
حالا بشنويد از يکي ديگه که تا حالا دوبار ۲ ساعته نشسته و هر بار کيف پولش رو گم کرده و غيبش زده. اين يکي ديروز خورد به پست دوستمون و گويا قيافه اي مثل اموات پيدا کرده بود. همونجا تا اين دوستمون رو ديد گفت اتفاقا داشتم ميومدم تسويه حساب و همونجا تسويه کرد! هاهاه.
يکيشون هم امروز اومده نشسته پاي کامپيوتر داره کار ميکنه. هي پشت سر هم ميگه امان از اين درسا نميذارن که آدم پا از خونش بذاره بيرون. ببخشيدا من نيومدم باهات حساب کنم... گرفتار درس بودم (ارواح شيکمش تو همه سفره خونه هاي سنتي و غير سنتي اقسام کافي شاپها مشاهده شده).
حالا هم که دارم نقشه علي بلک رو ميکشم که باقي پول رو بگيرم. آدم از هيچي حرصش نگيره، از اين حرصش ميگيره که اينا احساس زرنگي ميکنن و فکر ميکنن که تونستن آدمو بپيچونن.
۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه
ديروز يه دختري از دوستان دوران دانشگاه بهم زنگ زد که فلاني بذار يه چيزي برات تعريف کنم. حالا چيزي رو که تعريف کرده، واستون مينويسم. شما هم سعي کنيد يک نتيجه اخلاقي مفيد مثل من بگيريد. بشنويد از زبان خودش:
من مدتي بود که با يک پسر ايروني توي اسپانيا چت ميکردم. چند وقتيه که ارتباطمون بجاي مسنجر فقط از طريق فرستادن ايميله. حالا ديروز يه ايميل گرفتم که توش نوشته: من بسيار زياد خوشحالم که با شما آشنا شدم. اما دچار عذاب وجدان هستم. ميخواستم بگم که اگه ممکنه ما يه صيغه محرميت بخونيم که من با اين ارتباطي که با شما دارم شرمنده امام رضا نشم.
توضيح: اين آقا هر سال از اسپانيا به مکه مشرف ميشن.
نتيجه گيري:
- هر گونه ارتباط با نامحرم حتي از طريق ميل و ديدن خط نامحرم حتي با فونتهاي کامپيوتر اگر موجب تحريک طرف مقابل شود، از گناهان کبيره بوده و مستوجب توبه و کفاره ميباشد.
توصيه:
- چون اين فرد ايراني الاصل واجد شرايط تصدي وزارت ارشاد ميباشد، حتما در دوره بعد تشريف بيارن ايران.
توصيه به دوست داراي رابطه!:
- اين آقا آينده درخشاني داره زود مخشو بزن زنش شو.
من مدتي بود که با يک پسر ايروني توي اسپانيا چت ميکردم. چند وقتيه که ارتباطمون بجاي مسنجر فقط از طريق فرستادن ايميله. حالا ديروز يه ايميل گرفتم که توش نوشته: من بسيار زياد خوشحالم که با شما آشنا شدم. اما دچار عذاب وجدان هستم. ميخواستم بگم که اگه ممکنه ما يه صيغه محرميت بخونيم که من با اين ارتباطي که با شما دارم شرمنده امام رضا نشم.
توضيح: اين آقا هر سال از اسپانيا به مکه مشرف ميشن.
نتيجه گيري:
- هر گونه ارتباط با نامحرم حتي از طريق ميل و ديدن خط نامحرم حتي با فونتهاي کامپيوتر اگر موجب تحريک طرف مقابل شود، از گناهان کبيره بوده و مستوجب توبه و کفاره ميباشد.
توصيه:
- چون اين فرد ايراني الاصل واجد شرايط تصدي وزارت ارشاد ميباشد، حتما در دوره بعد تشريف بيارن ايران.
توصيه به دوست داراي رابطه!:
- اين آقا آينده درخشاني داره زود مخشو بزن زنش شو.
۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه
قيمت امتحانات مايکروسافت به $125 افزايش يافته. از چهارم ژانويه 2002 مايکروسافت قيمت امتحانات MCP خودش رو افزايش داده که به طبع اون بهای امتحانات در ايران هم افزايش پیدا میکنه.
عکسهايي از سقوط هواپيماي ياک ۴۰ که مسافريني همچون وزير راه و ترابري و نمايندگان استان گلستان داشت توسط مجيد سعيدي، عباس کوثري و سايتار امامي در سايت اينترنتي کارگاه قرار گرفت.
شهردار تهران در قسمتي از نامه اش خطاب به رئيس مجلس شوراي اسلامي:
استحضار داريد که خطر وقوع زلزله با بزرگي شش ريشتر در تهران براي ده سال آينده محتمل پيش بيني شده است. با اتکا بر مطالعات مشاور ژاپني جايکا براي شهرداري تهران، پيش بيني زلزله گسل ري يکي از مخرب ترين سوانح تاريخ خواهد بود.
- من نميفهمم اين نخبه ها و مغزها چرا از ايران در ميرن؟ بابا ما در آلودگي هوا، زلزله خيزي و تخريب محيط زيست اولين هستيم. لياقت شما همينه که تو اون خراب شده زندگي کنيد.
من از وقتي که نبوغ خودم رو کشف کردم، دو روش رو يه سال درميون پياده ميکنم:
۱- از در خونه م بيرون نميام تا اين انگليسيها منو ندزدن.
۲- هر روز در اماکن عمومي ظاهر ميشم تا غيبت من بعنوان فرار مغزها تلقي نشه.
به اتهام آزار و اذيت و اهانت به متهمان پرونده، ۵ بازجوي پرونده قتلهاي زنجيره اي توسط قاضي شعبه سوم دادگام نظامي به يک تا پنج سال حبس محکوم شدند.
- ۳ سال بعد: به اتهام آزار و اذيت و اهانت به بازجويان متهمان پرونده قتلهاي زنجيره اي، بازجويان ۵ بازجوي پرونده مذکور هم محکوم شدند.
- ۳ سال بعدتر از اون: به اتهام آزار و .....
- ۳ سال اونورتر از ۳ سال بعدتر از اون: اين داستان ادامه دارد.
استحضار داريد که خطر وقوع زلزله با بزرگي شش ريشتر در تهران براي ده سال آينده محتمل پيش بيني شده است. با اتکا بر مطالعات مشاور ژاپني جايکا براي شهرداري تهران، پيش بيني زلزله گسل ري يکي از مخرب ترين سوانح تاريخ خواهد بود.
- من نميفهمم اين نخبه ها و مغزها چرا از ايران در ميرن؟ بابا ما در آلودگي هوا، زلزله خيزي و تخريب محيط زيست اولين هستيم. لياقت شما همينه که تو اون خراب شده زندگي کنيد.
من از وقتي که نبوغ خودم رو کشف کردم، دو روش رو يه سال درميون پياده ميکنم:
۱- از در خونه م بيرون نميام تا اين انگليسيها منو ندزدن.
۲- هر روز در اماکن عمومي ظاهر ميشم تا غيبت من بعنوان فرار مغزها تلقي نشه.
به اتهام آزار و اذيت و اهانت به متهمان پرونده، ۵ بازجوي پرونده قتلهاي زنجيره اي توسط قاضي شعبه سوم دادگام نظامي به يک تا پنج سال حبس محکوم شدند.
- ۳ سال بعد: به اتهام آزار و اذيت و اهانت به بازجويان متهمان پرونده قتلهاي زنجيره اي، بازجويان ۵ بازجوي پرونده مذکور هم محکوم شدند.
- ۳ سال بعدتر از اون: به اتهام آزار و .....
- ۳ سال اونورتر از ۳ سال بعدتر از اون: اين داستان ادامه دارد.
۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه
آقاي هنرپيشه رفته بود پيک نيک. همينجور که داشت ميرفت و به پرنده ها و درختا نگاه ميکرد، اخساس کرد که پاهاش رو زمين سفت شده. اولش سعي کرد که پاشو جدا کنه، اما بيشتر محکم شد. وقتي فهميد که تو يه مرداب گير کرده، ترسيد و داد زد. اينقدر داد زد که آقاي معمولي که اون دور و بر ها بود صداشو شنيد و اومد تا کمکش کنه. اما همينکه چشمش به آقاي هنرپيشه افتاد، فرياد زد: واااااااي آقاي هنرپيشه... شما هستين؟ اصلا باورم نميشه. آقاي هنرپيشه هم لبخند زد. آقاي معمولي به آقاي هنرپيشه گفت: ميشه يه امضا به من بدين؟ آقاي هنرپيشه گفت: خواهش ميکنم. خودنويسش رو در آورد و براي آقاي معمولي نوشت: تقديم به آقاي معمولي. آقاي هنرپيشه. آقاي معمولي هم خوشحال شد و رفت تا امضا رو به همه نشون بده.
آقاي هنرپيشه حالا تا زانوش توي مرداب فرو رفته بود. ترسيد و داد زد. اينقدر داد زد که آقاي معمولي تر که اون دور و بر ها بود صداشو شنيد و اومد تا کمکش کنه. اما همينکه چشمش به آقاي هنرپيشه افتاد، فرياد زد: واااااااي آقاي هنرپيشه... شما هستين؟ اصلا باورم نميشه. آقاي هنرپيشه هم لبخند زد. آقاي معمولي تر به آقاي هنرپيشه گفت: ميشه يه امضا به من بدين؟ آقاي هنرپيشه گفت: خواهش ميکنم. خودنويسش رو در آورد و براي آقاي معمولي تر نوشت: تقديم به آقاي معمولي تر. آقاي هنرپيشه. آقاي معمولي تر هم خوشحال شد و رفت تا امضا رو به همه نشون بده.
آقاي هنرپيشه حالا تا کمر توي مرداب فرو رفته بود. ترسيد و داد زد. اينقدر داد زد که آقاي معمولي ترين که اون دور و بر ها بود صداشو شنيد و اومد تا کمکش کنه. اما همينکه چشمش به آقاي هنرپيشه افتاد، فرياد زد: واااااااي آقاي هنرپيشه... شما هستين؟ اصلا باورم نميشه. آقاي هنرپيشه هم لبخند زد. آقاي معمولي تر ين به آقاي هنرپيشه گفت: ميشه يه امضا به من بدين؟ آقاي هنرپيشه گفت: خواهش ميکنم. خودنويسش رو در آورد و براي آقاي معمولي ترين نوشت: تقديم به آقاي معمولي ترين. آقاي هنرپيشه. آقاي معمولي ترين هم خوشحال شد و رفت تا امضا رو به همه نشون بده.
آقاي هنرپيشه کجا بود؟
معمولي ترين آدم روي زمين خودنويس آقاي هنرپيشه رو ديد و گفت: عجب خودنويس قشنگي ولي معلوم نيست کنار اين مرداب چيکار ميکنه... خودنويس رو برداشت، توي جيبش گذاشت و رفت.
آقاي هنرپيشه حالا تا زانوش توي مرداب فرو رفته بود. ترسيد و داد زد. اينقدر داد زد که آقاي معمولي تر که اون دور و بر ها بود صداشو شنيد و اومد تا کمکش کنه. اما همينکه چشمش به آقاي هنرپيشه افتاد، فرياد زد: واااااااي آقاي هنرپيشه... شما هستين؟ اصلا باورم نميشه. آقاي هنرپيشه هم لبخند زد. آقاي معمولي تر به آقاي هنرپيشه گفت: ميشه يه امضا به من بدين؟ آقاي هنرپيشه گفت: خواهش ميکنم. خودنويسش رو در آورد و براي آقاي معمولي تر نوشت: تقديم به آقاي معمولي تر. آقاي هنرپيشه. آقاي معمولي تر هم خوشحال شد و رفت تا امضا رو به همه نشون بده.
آقاي هنرپيشه حالا تا کمر توي مرداب فرو رفته بود. ترسيد و داد زد. اينقدر داد زد که آقاي معمولي ترين که اون دور و بر ها بود صداشو شنيد و اومد تا کمکش کنه. اما همينکه چشمش به آقاي هنرپيشه افتاد، فرياد زد: واااااااي آقاي هنرپيشه... شما هستين؟ اصلا باورم نميشه. آقاي هنرپيشه هم لبخند زد. آقاي معمولي تر ين به آقاي هنرپيشه گفت: ميشه يه امضا به من بدين؟ آقاي هنرپيشه گفت: خواهش ميکنم. خودنويسش رو در آورد و براي آقاي معمولي ترين نوشت: تقديم به آقاي معمولي ترين. آقاي هنرپيشه. آقاي معمولي ترين هم خوشحال شد و رفت تا امضا رو به همه نشون بده.
آقاي هنرپيشه کجا بود؟
معمولي ترين آدم روي زمين خودنويس آقاي هنرپيشه رو ديد و گفت: عجب خودنويس قشنگي ولي معلوم نيست کنار اين مرداب چيکار ميکنه... خودنويس رو برداشت، توي جيبش گذاشت و رفت.
وقتي که يه بچه گدا ميديد، بهش پز ميداد.
وقتي که شکلات ميخواست، لج ميکرد.
وفتي که دعواش ميکردن، بغض ميکرد.
وقتي که نازش ميدادن، خودشو لوس ميکرد.
وقتي که لباس نو ميخريد، خودشو ميگرفت.
وقتي که زمين ميخورد، کلي گريه ميکرد.
وقتي که محلش نميذاشتن، خودشو به مريضي ميزد.
وقتي که باهاش شوخي ميکردن، قهر ميکرد.
وقتي که تنها ميشد، جيغ ميکشيد.
وقتي که يه بچه ميديد، براش زبون در مي آورد.
وقتي که يه گربه ميديد، دمبشو ميکشيد.
اما با تموم اين کارا....
شبا جاشو خيس ميکرد.
وقتي که شکلات ميخواست، لج ميکرد.
وفتي که دعواش ميکردن، بغض ميکرد.
وقتي که نازش ميدادن، خودشو لوس ميکرد.
وقتي که لباس نو ميخريد، خودشو ميگرفت.
وقتي که زمين ميخورد، کلي گريه ميکرد.
وقتي که محلش نميذاشتن، خودشو به مريضي ميزد.
وقتي که باهاش شوخي ميکردن، قهر ميکرد.
وقتي که تنها ميشد، جيغ ميکشيد.
وقتي که يه بچه ميديد، براش زبون در مي آورد.
وقتي که يه گربه ميديد، دمبشو ميکشيد.
اما با تموم اين کارا....
شبا جاشو خيس ميکرد.
به نقل از سايت خبري گويا:
پارسيک (اولين جستجوگر وب ايراني با امکان جستجوي کلمات فارسي) www.parseek.com
پارسيک يک جستجوگر وب ايراني است که امکان جستجوي کلمات فارسي را در صفحات وب دارد. نتايج جستجو در پارسيک با جستجوگرهاي معروفي همچون Google يا Altavista برابري ميکند و حتي در بعضي مواقع نتايج بيشتري را نيز ارائه ميکند.
معرفي رايگان شما به موتورهاي جستجو
از امکانات بي نظير پارسيک که در بين سايتهاي ايراني براي اولين بار صورت گرفته است معرفي رايگان سايتهاي ثبت شده در پارسيک به ديگر موتورهاي معروف جستجو همچون Google ميباشد.
نرخ ارز در بازار آزاد و قيمت سکه، طلا و نقره
در بخش اقتصادي پارسيک نرخ ارز در بازار آزاد و قيمت سکه و همچنين طلا و نقره هر روز منتشر ميشود.
فهرست سرويس دهندگان اينترنت در ايران
بخشي در پارسيک براي معرفي سرويس دهندگان اينترنت در ايران اختصاص داده شده است و نام، آدرس، تلفن، آدرس وب سايت و ناحيه مخابراتي هر ISP از جمله مشخصات قابل دسترسي در سايت پارسيک مي باشد.
فهرست وبلاگهاي فارسي
اکنون بيش از هزار وبلاگ توسط فارسي زبانان ايجاد شده است، در پارسيک بخشي براي معرفي وبلاگهاي فارسي اختصاص داده شده است.
روزنامه هاي ايران
فهرست روزنامه هاي چاپ شده در ايران و آدرس وب سايت انها در پارسيک.
رفع اشکال متون فارسي تايپ شده در ويندوزهاي XP,2000
به دليل برخي ويژگيهاي ويندوزهاي ويندوزهاي XP,2000 ، دارندگان ويندوزهاي ۹۸ صفحات HTML فارسي طراحي شده با اينگونه ويندوزها را با اشکال در نمايش بعضي حروف ميبينند! جهت اطلاع بيشتر بخش يونيکد پارسيک را ببينيد. http://www.parseek.com/unicode
پارسيک (اولين جستجوگر وب ايراني با امکان جستجوي کلمات فارسي) www.parseek.com
پارسيک يک جستجوگر وب ايراني است که امکان جستجوي کلمات فارسي را در صفحات وب دارد. نتايج جستجو در پارسيک با جستجوگرهاي معروفي همچون Google يا Altavista برابري ميکند و حتي در بعضي مواقع نتايج بيشتري را نيز ارائه ميکند.
معرفي رايگان شما به موتورهاي جستجو
از امکانات بي نظير پارسيک که در بين سايتهاي ايراني براي اولين بار صورت گرفته است معرفي رايگان سايتهاي ثبت شده در پارسيک به ديگر موتورهاي معروف جستجو همچون Google ميباشد.
نرخ ارز در بازار آزاد و قيمت سکه، طلا و نقره
در بخش اقتصادي پارسيک نرخ ارز در بازار آزاد و قيمت سکه و همچنين طلا و نقره هر روز منتشر ميشود.
فهرست سرويس دهندگان اينترنت در ايران
بخشي در پارسيک براي معرفي سرويس دهندگان اينترنت در ايران اختصاص داده شده است و نام، آدرس، تلفن، آدرس وب سايت و ناحيه مخابراتي هر ISP از جمله مشخصات قابل دسترسي در سايت پارسيک مي باشد.
فهرست وبلاگهاي فارسي
اکنون بيش از هزار وبلاگ توسط فارسي زبانان ايجاد شده است، در پارسيک بخشي براي معرفي وبلاگهاي فارسي اختصاص داده شده است.
روزنامه هاي ايران
فهرست روزنامه هاي چاپ شده در ايران و آدرس وب سايت انها در پارسيک.
رفع اشکال متون فارسي تايپ شده در ويندوزهاي XP,2000
به دليل برخي ويژگيهاي ويندوزهاي ويندوزهاي XP,2000 ، دارندگان ويندوزهاي ۹۸ صفحات HTML فارسي طراحي شده با اينگونه ويندوزها را با اشکال در نمايش بعضي حروف ميبينند! جهت اطلاع بيشتر بخش يونيکد پارسيک را ببينيد. http://www.parseek.com/unicode
امروز يه خانوم و آقاي خوشگل انگليسي زبون اومده بودن اينجا. ميخواستن ايميلشون رو چک کنن. خيلي بامزه بودن. منم داشتم وبلاگ ميخوندم که يهو ديدم کله خانومه تو مونيتورمه. نگاش که کردم خنديد و بهم گفت:I don't understand your letter منم گفتم: This isn't letter. This is a weblog. حالا بگذريم که پوستم کنده شد تا بهش فهموندم وبلاگ چيه. هزينه يک ساعت کار با اينترنت اينجا ۸۰۰ تومنه. اينو که به اين جناب گفتم بهم گفت پس نيم ساعت ۴۰۰ تومنه. منم تاييد کردم. خلاصه ايشون ۲۵ دقيقه کار کردن. منم گفتم ميشه ۳۵۰ تومن. يارو فکر کرد دارم سرشو کلاه ميذارم هي به انگليسي ميگفت خودت گفتي ۴۰۰ تومن. خلاصه مردم تا با صحبت و نمودار و چارت حاليش کردم که ۳۵۰ تومن کمتره تا ۴۰۰ تومن.
۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه
مدت زيادي بود که انتظار ميکشيد. ديگر حساب زمان و مکان در دستش نبود. از پارسال تا به حال خيلي حوصله اش سر رفته بود. بيشتر شعر هايي را که از بر بود بارها و بارها مرور کرده بود. حتي يکبار سعي کرد شعر هم بگويد. اما چيز زياد خوبي از آب در نيامده بود. لااقل خودش که اينطور فکر ميکرد. مدتها بود که خورشيد از سمت چپش در مي آمد و بعد از اينکه مسير بالاي سرش را ميشکافت در سمت راستش غرق ميشد. چند بار، يادش نبود اما از اولين بار که گذارش به آنجا افتاده بود، روزها ميگذشت. خيلي فکر کرد. اصلا يادش نمي آمد که اسمش چه بود. پدرش که بود يا اينکه چه کاره بود. تنها احساسي که داشت حسِ خوبِ بودن در اين کوهها بود. با خود فکر کرد اين کوهها را خيلي دوست دارد. چرايش را به ياد نداشت اما گويا پاره اي از وجودش بود. انگار قراري داشت. اما شايد کسي بدقولي کرده بود. ديگر کاسه صبرش داشت لبريز ميشد.
روزهاي اول که فکر ميکرد، زود خسته ميشد و تصميم ميگرفت که فردايش بيشتر و بهتر فکر کند. اما فايده اي نداشت. يادش نمي آمد. يکبار از گلي که کنار دستش روييده بود پرسيد. لرزيد و پژمرد. از سوالش به قدري پشيمان شد که بار ديگر از کسي نپرسيد. ولي... اينبار خيلي حوصله اش سر رفته بود.
پرستوهايي که قبلا روي صخره ها خانه داشتند، مدتي ميشد که برگشته بودند.
آه... قبلا... يکبار ديگر هم ديده بودشان که روي تخمهاي ريزشان ميخوابند. همين پرستو ها بودند؟ کجا ديده بودشان؟ ... انگار روزي بود که از آن صخره بالا ميرفت. يادش مي آمد که آن تخمهاي ريز را که در کيفش ميگذاشت، پرستوها جيغ کشيدند و به سر و صورتش زدند.........
بعد از آن......
سياهي......
تخم بر زمين افتاد و شکست.از آن روز به بعد را از جايش تکان نخورده بود.
و حالا آن پرستوها برگشته بودند....
اما او اينجا چه ميکرد؟ روزهاي اول را به ياد مي آورد که چگونه حشرات سهمشان را از او ميبرند. و او تکه هاي گم کرده را ميشمرد. اما ديگر تکه باقي نمانده بود.
امروز وقتي که هنوز خورشيد سمت چپش بود پرستوها بيشتر سر و صدا ميکردند. انگار خبري بود. اما حالا که به سمت راستش ميدويد رفته رفته همه جا آرامتر ميشد. ناگهان سکوتي عميق، کوهستان را برگرفت و صداي شکستن پوسته ي نازک آن تخم، رعدگونه طنين انداخت و جيک جيک موجودي نوزاد حفره هاي خالي جمجمه اش را نواخت.
بلند شد... به سمت صدا رفت... لبخند زد... و بي وزن پرواز کرد.
روزهاي اول که فکر ميکرد، زود خسته ميشد و تصميم ميگرفت که فردايش بيشتر و بهتر فکر کند. اما فايده اي نداشت. يادش نمي آمد. يکبار از گلي که کنار دستش روييده بود پرسيد. لرزيد و پژمرد. از سوالش به قدري پشيمان شد که بار ديگر از کسي نپرسيد. ولي... اينبار خيلي حوصله اش سر رفته بود.
پرستوهايي که قبلا روي صخره ها خانه داشتند، مدتي ميشد که برگشته بودند.
آه... قبلا... يکبار ديگر هم ديده بودشان که روي تخمهاي ريزشان ميخوابند. همين پرستو ها بودند؟ کجا ديده بودشان؟ ... انگار روزي بود که از آن صخره بالا ميرفت. يادش مي آمد که آن تخمهاي ريز را که در کيفش ميگذاشت، پرستوها جيغ کشيدند و به سر و صورتش زدند.........
بعد از آن......
سياهي......
تخم بر زمين افتاد و شکست.از آن روز به بعد را از جايش تکان نخورده بود.
و حالا آن پرستوها برگشته بودند....
اما او اينجا چه ميکرد؟ روزهاي اول را به ياد مي آورد که چگونه حشرات سهمشان را از او ميبرند. و او تکه هاي گم کرده را ميشمرد. اما ديگر تکه باقي نمانده بود.
امروز وقتي که هنوز خورشيد سمت چپش بود پرستوها بيشتر سر و صدا ميکردند. انگار خبري بود. اما حالا که به سمت راستش ميدويد رفته رفته همه جا آرامتر ميشد. ناگهان سکوتي عميق، کوهستان را برگرفت و صداي شکستن پوسته ي نازک آن تخم، رعدگونه طنين انداخت و جيک جيک موجودي نوزاد حفره هاي خالي جمجمه اش را نواخت.
بلند شد... به سمت صدا رفت... لبخند زد... و بي وزن پرواز کرد.
يکي از مسائل و مشکلات جامعه امروزي ما، اينه که هيچ چيزي سر جاي خودش قرار داره. از نظر من اين تئوري که بي نظمي خودش يه جور نظمه، کاملا در جامعه ايران نمود پيدا کرده. اين بهترين نمونه از اين تئوريه. اگه دقت کنيد ميبينيد که همه چرخ دنده هاي اين کشور در کمال ناجوري باز دارن با هم ميچرخن. اينجا جاييه که يک مهندس عمران مسافرکشي ميکنه يک مهندس صنايع، ساختمون سازي و يک پزشک کارت اينترنت ميفروشه. اينکه چرا هر کسي جاي خودش نيست، لابد به خاطر سياست خاص مملکت داريه که پياده ميشه. سيستم حاکم توي اين کشور به نحويه که آدم مجبور به رعايت قوانيني ميشه که با هيچ اصول منطقي سازگار نيست. شرط بقا در چنين آشفته بازار، انجام انواع دوز و کلک و دغلبازيه. اينجا اگه ميخواي بيزنس کني بايد دروغگو باشي. چون مردم عادت کردن که دروغ بشنون. اصلا اگه راستگو باشي فکر ميکنن که دروغگويي. مثلا اگه چيزي واسه من ۱۶۰۰ تومن تموم بشه و من بخوام بيست درصد بکشم روش و اون رو ۱۹۲۰ تومن بدم دست مشتري، شاکي ميشه. ميدونين چرا چون فکر ميکنه که اون بيست تومن ناحقه. حالا اگه بهش بگم ۱۹۵۰ تومن با رغبت پول رو ميده و اگه بهش بگم ۲۰۰۰ تومن و ۵۰ تومن هم بهش تخفيف بدم، چهار تا مشتري ديگه هم ور ميداره با خودش مياره. مردم ما همشون هنرپيشه هستند به سادگي همديگر رو فريب ميدن در حاليکه ميدونن طرف مقابل هم از اين موضوع خبر داره. اصلا تو کدوم يک از ممالک دنيا ديدين که اين همه قسم توي ادبياتش باشه؟ به جون بچم و به جون مادرم و به همين قبله و به همين سوي چراغ مثل تذهيب دور خط نستعليق مزين کننده حرفامونه. تو کدوم ادبيات دنيا اين همه مدح و ثنا و چاپلوسي وجود داره جز فرهنگ ادبياتي ما؟ جهان سوم بودن، عقب موندگي در تکنولوژي نيست. تملق، رشوه، تعارف و دروغگويي تو هر جامعه اي باشه، مرزهاي اين دنيا رو مشخص ميکنه. اين رو بدونيم تا موقعي که ما مجبوريم براي موفقيت در تجارت، رشوه بديم و رشوه گيرنده هم اسم رشوه رو پورسانت بذاره، پيشرفت نه تنها غير ممکنه بلکه پسرفتمونه که حتميه.
۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۱, شنبه
اونايي که گروه اوهام رو ميشناسن و با سبک کارهاش آشنايي دارن، ميدونن که اين گروه سبک جديدي رو در موسيقي پس از انقلاب شروع کرده. اين گروه اشعار حافظ رو توي سبک راک ميخونه. اولين کنسرت گروه موسيقي اوهام ( شهرام شعرباف - شاهرخ ايزد خواه - بابک رياحي پور ) با عنوان نهال حيرت که اسم اولين آلبومشون هست، قراره که به نفع انجمن حمايت از بيماران MS ايران در سالن ميلاد نمايشگاه بين المللي تهران از تاريخ ۸ تا ۱۰ خرداد ماه برگزار بشه. هنوز محل فروش بليط اعلام نشده اما بهتون توصيه ميکنم که حواستون رو جمع کنين که جا نمونين.
۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۰, جمعه
کتاب زمان هيچگاه براي موشها متوقف نميشود. رو به تازگي ترجمه کردن. دو روز بيشتر از نشرش نميگذره. اين کتاب نوشته مايکل هوآي و به ترجمه خانم الهام اخوان ذاکري هست که توسط نشر ايران بان به قيمت 180۰۰ ريال منتشر شده. داستاني جذاب درباره يک عده موش که در اصل نماينده اقشار جامعه امروزي هستند. يک نسخه از اين کتاب رو مترجم زحمتکشش در اختيار بنده قرار دادند و من رو با آقاي هرماکس قهرمان داستان آشنا کردند. خوندنش رو به شما هم توصيه ميکنم.
همونطور که گفتم قراره که منم يه دومين ثبت کنم. اين روزا هم دارم دنبال يه اسم مناسب ميگردم. اينه که هي اسامي مختلف رو ميزنم و امتخان ميکنم که قبلا کسي اون رو ثبت کرده يا نه. يکي از مسائل جالب ثبت بعضي از دومينهاست که حالا براي فروش گذاشته شدن. مثلا اين يکي رو ببينيد: پيچک اين وسط يک سري اسامي رو هم که فکر نميکني به عقل جن برسه انتخاب ميکنم ولي ميبينم به عقل جن که سهله به عقل آدم ابوالبشر هم رسيده مثه نردبون. سرگرميه جالبيه نه؟ حالا به فکرم رسيد که يه کمکي هم از دوستام بگيرم. دوستاي عزيزي که به بنده لطف دارين، ميشه اسامي پيشنهاديتون رو برام ميل بزنين؟ حتي الامکان فارسي باشه. زحمتش رو هم بکشين يه امتحاني بکنين ببينين اگه قبلا ثبت نشده، پيشنهاد بدين.
يکي از عجيبترين جاهاي کامپيوتر، صفحه کليدشه. هيچ وقت شده که دکمه هاي صفحه کليدتون رو وا کنيد؟ مثل دفترچه خاطرات ميمونه. توش از مژه چشم پيدا ميکنيد تا خاکستر سيگار و ذرات پفک و چيپس. صفحه کليداي اينجا هم تفاوتش با صفحه کليداي ديگه اينه که بجاي دفترچه خاطرات، به درد شرلوک هولمز ميخوره. يعني ميشه فهميد که مثلا عرشيا رو کدوم کامپيوتر نشسته چون اونجا خاکستر سيگار بيشتر از صفحه کليداي ديگه هست. يا اينکه اون پسر کوچولوهه که با پفک مياد از کدوم کامپيوتر استفاده کرده. اما يه چيز جالب ديگه ميکروفونهاي اينجاست. متاسفانه من رنگ روژلب همه مشتريهاي خانوم کافي نتم رو حفظ نيستم وگرنه از رو بوسه هاي آتشينشون روي ميکروفونها ميتونستم بگم که کي بوده اينجا لاو ترکونده.
تا حالا هيچ دقت کردين که بعضي از مردم به خاطر موقعيت شغلي خودشون، ناخودآگاه به طرز عجيبي به اصطلاح توي قيف هستن؟ من تقريبا تو تمام اقشار اينو ديدم اما توي قشر دانشجوهاي هنر بيشتر ديدم. البته اين رو خداي ناکرده اصلا توهين تلقي نکنيد خواهر خود من هم نمايش ميخونه. اما با اينکه دوستان زيادي توي اين رده دارم و خودم هم مدتي رو تو اين زمينه فعاليت ميکردم، اين درد بي درمون رو توي اين بچه ها زيادتر ديدم.
من ميگم که اصلا شکل و قيافه و خلاصه تريپ هر کسي ربط به خودش داره اما تعداد موهاي بلند و ريشاي دراز و لباسهاي عجق وجق توي اين دسته از مردم بيشتره. قبول ندارين؟ خب يه روز برين سر بزنيد به دو جور دانشگاه. يکيش هنر يکيشم هر چي که دلتون خواست. اونوقت تفاوتش رو حس ميکنين. تا اينجاي کار هيچ مساله آزاردهنده اي وجود نداره اما مشکل زماني ايجاد ميشه که اين دوستان توي حس تافته جدا بافته بودن ميرن. يا بعبارتي همون مساله خاص بودن. يعني تا به افرادي خارج از اکيپ خودشون برخورد ميکنن، حتي زحمت سلام کردن هم به خودشون نميدن.
حالا چي شد که سر اين درد دل ما وا شد. ديشب جاتون خالي يه پارتي دعوت بودم که همشون از بچه هاي يکي از دانشگاههاي هنر بودند. با اينکه صاحب مهموني از دوستان بسيار نزديکم بود و نيمي از جمعيت حاضر با من آشنا بودن، اما باز بقيه يه جورايي انرژي جدابافتگي رو انتقال ميدادن. اين اخلاق عصيانزده ي بي در و پيکر ما هم تا زماني اِرور نميده که روراست باشن بقيه، داشت قاطي پاطي ميکرد که خوشبختانه با یکي دو تا ليوان نوشيدني شکلات و شير داغ و ليموناد ( به سبک دوبله سيماي لاريجاني) حالمون بهتر شد و همه چيز به خير گذشت.
مساله جالب ديگه اي که پيش اومد، اعتراض همسايه ها بود که آخر شبي اومدن و حال همه رو تخته کردن. که آی ی ی ی ما چرا آسايش نداريم اين شب قتلي!!! والله من نميتونم بفهمم اگه قراره قتلي در ميون باشه، اونم روز شنبه، اولا اين چه رسميه که عزاداريش از شب قبلش شروع ميشه... ثانيا اين مساله چه ربطي به دو شب قبلش داره. بعدشم چطوره که وسط عزاداري، هر گونه جشن و خوشي شنيعه اما وسط هر شادي مثل عيد هر گونه عزاداري عزيزه؟ فکر ميکنم جواب يه جورايي ربط داشته باشه به تاثير رنگ مشکي به رنگ سفيد. يعني اگه سفيد و سياه رو با هم قاطي کني، محصول هم رنگي تيره داره. يا اينکه حاصل ضرب هر عدد بزرگ مثبت در هر عدد کوچک منفي، بازم يه عدد منفيه. به هر حال تا جاييکه من اطلاع دارم، اين همسايه محترم بعضا روضه هايي رو از صبح تا شب برگزار کرده که روح و روان تمامي مرده هاي عالم ميتونن تا ابد در آسايش باشن.
اما نکته آخر درباره يک دوست... آقا اگه جنبه اش رو نداري مگه مجبوري اينقدر نوشيدني شکلاتي (!)بخوري تا دل درد (!) بگيري؟ آخيشششششششش خلاصه متلکم رو پروندم.
من ميگم که اصلا شکل و قيافه و خلاصه تريپ هر کسي ربط به خودش داره اما تعداد موهاي بلند و ريشاي دراز و لباسهاي عجق وجق توي اين دسته از مردم بيشتره. قبول ندارين؟ خب يه روز برين سر بزنيد به دو جور دانشگاه. يکيش هنر يکيشم هر چي که دلتون خواست. اونوقت تفاوتش رو حس ميکنين. تا اينجاي کار هيچ مساله آزاردهنده اي وجود نداره اما مشکل زماني ايجاد ميشه که اين دوستان توي حس تافته جدا بافته بودن ميرن. يا بعبارتي همون مساله خاص بودن. يعني تا به افرادي خارج از اکيپ خودشون برخورد ميکنن، حتي زحمت سلام کردن هم به خودشون نميدن.
حالا چي شد که سر اين درد دل ما وا شد. ديشب جاتون خالي يه پارتي دعوت بودم که همشون از بچه هاي يکي از دانشگاههاي هنر بودند. با اينکه صاحب مهموني از دوستان بسيار نزديکم بود و نيمي از جمعيت حاضر با من آشنا بودن، اما باز بقيه يه جورايي انرژي جدابافتگي رو انتقال ميدادن. اين اخلاق عصيانزده ي بي در و پيکر ما هم تا زماني اِرور نميده که روراست باشن بقيه، داشت قاطي پاطي ميکرد که خوشبختانه با یکي دو تا ليوان نوشيدني شکلات و شير داغ و ليموناد ( به سبک دوبله سيماي لاريجاني) حالمون بهتر شد و همه چيز به خير گذشت.
مساله جالب ديگه اي که پيش اومد، اعتراض همسايه ها بود که آخر شبي اومدن و حال همه رو تخته کردن. که آی ی ی ی ما چرا آسايش نداريم اين شب قتلي!!! والله من نميتونم بفهمم اگه قراره قتلي در ميون باشه، اونم روز شنبه، اولا اين چه رسميه که عزاداريش از شب قبلش شروع ميشه... ثانيا اين مساله چه ربطي به دو شب قبلش داره. بعدشم چطوره که وسط عزاداري، هر گونه جشن و خوشي شنيعه اما وسط هر شادي مثل عيد هر گونه عزاداري عزيزه؟ فکر ميکنم جواب يه جورايي ربط داشته باشه به تاثير رنگ مشکي به رنگ سفيد. يعني اگه سفيد و سياه رو با هم قاطي کني، محصول هم رنگي تيره داره. يا اينکه حاصل ضرب هر عدد بزرگ مثبت در هر عدد کوچک منفي، بازم يه عدد منفيه. به هر حال تا جاييکه من اطلاع دارم، اين همسايه محترم بعضا روضه هايي رو از صبح تا شب برگزار کرده که روح و روان تمامي مرده هاي عالم ميتونن تا ابد در آسايش باشن.
اما نکته آخر درباره يک دوست... آقا اگه جنبه اش رو نداري مگه مجبوري اينقدر نوشيدني شکلاتي (!)بخوري تا دل درد (!) بگيري؟ آخيشششششششش خلاصه متلکم رو پروندم.
۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه
۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه
خب... بعد از يک روز سر و کله زدن با Script اين عکسايي رو که از نمايشگاه گرفتم، تونستم اونجوری که ميخوام بذارمش تو وبلاگ. بفرمايين سياحت کنین.
۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۷, سهشنبه
ديروز رفتم نمايشگاه. من و گيس گلابتون. اما فقط رسيدم که غرفه کودک و نوجوان و نمايشگاه مطبوعات رو ببينم. حاصل اين گشت و گذار عکسهاي پايينه که با کليک کردن ميتونيد بزرگشو همراه با توضيحات ببينيد.
از نکات جالبي که اتفاق افتاد. صحبت با مسئولين روزنامه ايران بود. ازشون پرسيدم چرا سايتشون بصورت فرمت PDF در اختيار خوانندگان قرار ميگيره؟ که در پاسخ گفتند اين سايت توسط خبرگزاري ايرنا براشون طراحي شده و سايتي هم با فرمت HTML دارند. در ادامه تبديل سايتشون به فرمت يونيکد پيشنهاد شد که با دادن توضيحات بسيار مورد استقبال قرار گرفت. از برنامه مبدل فارسي به يونيکد جناب گيس گلاب هم استقبال بسياري کردن.
از نکات جالبي که اتفاق افتاد. صحبت با مسئولين روزنامه ايران بود. ازشون پرسيدم چرا سايتشون بصورت فرمت PDF در اختيار خوانندگان قرار ميگيره؟ که در پاسخ گفتند اين سايت توسط خبرگزاري ايرنا براشون طراحي شده و سايتي هم با فرمت HTML دارند. در ادامه تبديل سايتشون به فرمت يونيکد پيشنهاد شد که با دادن توضيحات بسيار مورد استقبال قرار گرفت. از برنامه مبدل فارسي به يونيکد جناب گيس گلاب هم استقبال بسياري کردن.
۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه
ديروز يه ايميل ناشناس گرفتم که گويا نويسنده اش يه خانوم بود که از خواننده هاي وبلاگ منه. متن نامه در ارتباط با بحثي بود که چند روز پيش درباره عشق هاي پس از ازدواج نوشته بودم.
متن نامه به حدي برام شوک برانگيز بود که تا حالا نتونستم افکارم رو جمع و جور کنم و پاسخ مناسبي براش تهيه کنم يا حتي اون رو بصورت مدون شده اينجا بنويسم.
ايشون در نامه شون، مطالبي رو از زواياي تاريک زندگي خودشون مطرح کردند که من عميقا متاسف و متاثر شدم. متن نامه از اين قراره:
سلام آقاي عصيان.
من يکي از خواننده هاي وبلاگ هستم. وبلاگ شما رو هم در کنار وبلاگهاي ديگه ميخونم. چند روز پيش به مطلبي در وبلاگ شما برخوردم که اشاره کرده بوديد به يکي از دوستانتون که با يک زن متاهل رابطه برقرار کرده.
ببينيد من به چگونگي اين مساله و حواشي اون کاري دارم. من فقط ميخوام با گفتن گوشه اي از زندگي خودم درد تعدادي از اين زنها رو بهتون انتقال بدم.
من توي يه خونواده اي بزرگ شدم که بنا رو بر تربيت صحيح فرزندان قرار داده بود، در نتيجه زندگي من هم بر همين منوال شکل گرفت. خانواده اي که مثلا مساله طلاق رو امري نکوهيده ميدونست. من هم زندگي رو در اين خانواده به سمت بلوغ طي کردم. دبستان، راهنمايي، دبيرستان و بالطبع دانشگاه رو هم گذروندم تا اينکه مثل خيلي از دخترها از بين افرادي که به خواستگاري من ميومدن، يک نفر رو که به نظر مناسب ميومد انتخاب کردم. و زندگي مشترکمون رو شروع کرديم. اون پسر خوبيه. من رو دوست داره، و اهل کار و اداره زندگي هم هست. من قصد ندارم که بگم چه مشکلاتي در زندگي مشترک يا بعد از ازدواج براي زوجها پيش مياد. من فقط ميخوام يکي از مشکلات موجود در زندگي افراد رو بررسي کنم. شايد که گوشه اي از حقيقتي که شما به دنبالش هستيد بيرون بيفته. شايد فقط گوشه اي! ترجيح ميدم که مستقيما برم سر اصل مطلب.
من بعد از چهار سال زندگي مشترک، هنوز باکره هستم. باور کنيد که اين حقيقت محضه. ده روز پيش هم که رفتم پزشکي قانوني، کاغذي به من دادند که حکايت از تاييد اين امر داشت. فکر نکنيد که شوهر من رابطه اي غير عادي با من برقرار ميکنه. نه اصلا اين طور نيست. اما در ارتباط نرمال هم ناتوان هست.
خانواده من هنوز از اين موضوع اطلاع ندارن. فکر نکنيد که ما پيش دکتر نرفتيم. اتفاقا رفتيم. اون بعد از شنيدن موضوع، از اينکه من تا حالا تبديل به يک ديوانه واقعي نشدم تعجب کرد. به هر حال ما به توصيه پزشک هم عمل کرديم و درگير مسائل بسياري شديم. طوريکه من اين اواخر دچار بحران مضاعفي هم شدم. در نتيجه اين توصيه ها رو که به نظرم دلقک بازي احمقانه اي رسيد کنار گذاشتم.
اين فقط گوشه اي از مسائل هست که ممکنه زنان يا مردان ايراني با اون درگير باشن. من اون زن رو عميقا درک ميکنم اگر با مسائلي از اين گونه، دست به گريبان بوده باشه. دچار سردرگمي بزرگي هسنم. از طرفي وجود مشکلات، به من اجازه نميده که بخوام به اصطلاح خيانت کنم. از طرف ديگر بعلت فرهنگ حاکم بر خانواده، توانايي جدا شدن رو ندارم. اينا رو ننوشتم که کسي دنبال راه چاره باشه. نوشتم که گوشه اي از زندگي يک زن مطرح بشه. اينا رو براي توجيه عمل کسي هم ننوشتم. خواستم بدونيد که به اين مسائل اشراف بيشتري هم پيدا کنيد.
با احترام: خدانگهدار
من درباره نامه بالا هيچ حرفي نميتونم بزنم. نميدونم اگه جاي اون زن بودم چه ميکردم. ولي سعي کردم خودم رو جاي همسرش قرار بدم. فکر ميکنم که شدت علاقه يک فرد وقتي به مرز خودخواهي ميرسه، من نميتونم اسمش رو عشق بذارم. اين خودخواهيه. اونم بدترين نوع خودخواهي. فکر ميکنم اگه من جاي اون فرد بودم و همسرم رو هم خيلي دوست داشتم، ازش جدا ميشدم. ظلم بزرگي که اين مرد در حق اين زن ميکنه، به هيچ عنوان قابل قبول نيست. اين نوع علاقه، آلوده کردن کلمه مقدس عشقه.
من اميدوار بودم بتونم درباره اين نامه بيشتر بنويسم. اما فعلا که قوه تحليل از من سلب شده. تا ببينم تو چند روز آينده چي پيش مياد. ميتونم حلاجيش کنم يا نه!
متن نامه به حدي برام شوک برانگيز بود که تا حالا نتونستم افکارم رو جمع و جور کنم و پاسخ مناسبي براش تهيه کنم يا حتي اون رو بصورت مدون شده اينجا بنويسم.
ايشون در نامه شون، مطالبي رو از زواياي تاريک زندگي خودشون مطرح کردند که من عميقا متاسف و متاثر شدم. متن نامه از اين قراره:
سلام آقاي عصيان.
من يکي از خواننده هاي وبلاگ هستم. وبلاگ شما رو هم در کنار وبلاگهاي ديگه ميخونم. چند روز پيش به مطلبي در وبلاگ شما برخوردم که اشاره کرده بوديد به يکي از دوستانتون که با يک زن متاهل رابطه برقرار کرده.
ببينيد من به چگونگي اين مساله و حواشي اون کاري دارم. من فقط ميخوام با گفتن گوشه اي از زندگي خودم درد تعدادي از اين زنها رو بهتون انتقال بدم.
من توي يه خونواده اي بزرگ شدم که بنا رو بر تربيت صحيح فرزندان قرار داده بود، در نتيجه زندگي من هم بر همين منوال شکل گرفت. خانواده اي که مثلا مساله طلاق رو امري نکوهيده ميدونست. من هم زندگي رو در اين خانواده به سمت بلوغ طي کردم. دبستان، راهنمايي، دبيرستان و بالطبع دانشگاه رو هم گذروندم تا اينکه مثل خيلي از دخترها از بين افرادي که به خواستگاري من ميومدن، يک نفر رو که به نظر مناسب ميومد انتخاب کردم. و زندگي مشترکمون رو شروع کرديم. اون پسر خوبيه. من رو دوست داره، و اهل کار و اداره زندگي هم هست. من قصد ندارم که بگم چه مشکلاتي در زندگي مشترک يا بعد از ازدواج براي زوجها پيش مياد. من فقط ميخوام يکي از مشکلات موجود در زندگي افراد رو بررسي کنم. شايد که گوشه اي از حقيقتي که شما به دنبالش هستيد بيرون بيفته. شايد فقط گوشه اي! ترجيح ميدم که مستقيما برم سر اصل مطلب.
من بعد از چهار سال زندگي مشترک، هنوز باکره هستم. باور کنيد که اين حقيقت محضه. ده روز پيش هم که رفتم پزشکي قانوني، کاغذي به من دادند که حکايت از تاييد اين امر داشت. فکر نکنيد که شوهر من رابطه اي غير عادي با من برقرار ميکنه. نه اصلا اين طور نيست. اما در ارتباط نرمال هم ناتوان هست.
خانواده من هنوز از اين موضوع اطلاع ندارن. فکر نکنيد که ما پيش دکتر نرفتيم. اتفاقا رفتيم. اون بعد از شنيدن موضوع، از اينکه من تا حالا تبديل به يک ديوانه واقعي نشدم تعجب کرد. به هر حال ما به توصيه پزشک هم عمل کرديم و درگير مسائل بسياري شديم. طوريکه من اين اواخر دچار بحران مضاعفي هم شدم. در نتيجه اين توصيه ها رو که به نظرم دلقک بازي احمقانه اي رسيد کنار گذاشتم.
اين فقط گوشه اي از مسائل هست که ممکنه زنان يا مردان ايراني با اون درگير باشن. من اون زن رو عميقا درک ميکنم اگر با مسائلي از اين گونه، دست به گريبان بوده باشه. دچار سردرگمي بزرگي هسنم. از طرفي وجود مشکلات، به من اجازه نميده که بخوام به اصطلاح خيانت کنم. از طرف ديگر بعلت فرهنگ حاکم بر خانواده، توانايي جدا شدن رو ندارم. اينا رو ننوشتم که کسي دنبال راه چاره باشه. نوشتم که گوشه اي از زندگي يک زن مطرح بشه. اينا رو براي توجيه عمل کسي هم ننوشتم. خواستم بدونيد که به اين مسائل اشراف بيشتري هم پيدا کنيد.
با احترام: خدانگهدار
من درباره نامه بالا هيچ حرفي نميتونم بزنم. نميدونم اگه جاي اون زن بودم چه ميکردم. ولي سعي کردم خودم رو جاي همسرش قرار بدم. فکر ميکنم که شدت علاقه يک فرد وقتي به مرز خودخواهي ميرسه، من نميتونم اسمش رو عشق بذارم. اين خودخواهيه. اونم بدترين نوع خودخواهي. فکر ميکنم اگه من جاي اون فرد بودم و همسرم رو هم خيلي دوست داشتم، ازش جدا ميشدم. ظلم بزرگي که اين مرد در حق اين زن ميکنه، به هيچ عنوان قابل قبول نيست. اين نوع علاقه، آلوده کردن کلمه مقدس عشقه.
من اميدوار بودم بتونم درباره اين نامه بيشتر بنويسم. اما فعلا که قوه تحليل از من سلب شده. تا ببينم تو چند روز آينده چي پيش مياد. ميتونم حلاجيش کنم يا نه!
۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه
بايد ياد بگيري عصيان. بايد درس بگيري.
بايد همه اينا برات درس بشه. بايد ياد بگيري که جلوي دهنتو بگيريو بايد ياد بگيري که نبايد هر حرفي رو همه جا بزني. بايد سياست رو که کثيف ترين چيزه توي دوستيهات وارد کني. بايد هميشه بگي همه چيز عاليه. تو عالي هستي تو نقص نداري. بايد بگي که همه غلط ميکنن درباره ات نظر بدن. بايد بگي اصلا ديگران جز درباره خوبيهاي تو نميگن. بايد همه رو راضي نگه داري.
نبايد بذاري ديگران حرف بزنن. نبايد اجازه بدي مخالف نظر تو درباره دوستت چيزي بگن. اگه تو دوستي، بايد بزني تو دهن کسي که درباره دوستت انتقاد داره. اصلا ديگران بيجا ميکنن عقايد خودشون رو هر چند غلط ابراز ميکنن. تو نبايد به دوستت اونا رو انتقال بدي.
اگه اينکارا رو بکني؟ ديگه کسي از تو نميرنجه. دوستات ميگن به به چه بچه ماهي. نميگن که بايد ياد بگيري که اينجوري نگي. اگه اينجوري باشي، اونوقت ديگه همه حرفهايي که ديگران مستحق شنيدنش هستن، نصيب تو نميشه. تو مجبور نيستي مثال بياري که چرا ديگران اين نظرات رو دارن. مجبور نيستي جاي يکي ديگه جواب پس بدي. نميشي گوشت قربوني. نميشي چوب دو سر گه.
بله بله بله. کاملا حق با شماست آقاي عصيان. واقعا عجب آدمايي پيدا ميشن آقاي عصيان. جناب عصيان شما دوست خوب من هستيد که اين چيزا رو به من ميگين. آقاي عصيان کاملا حق باشماست.
نميخواااااااااااااااااااااااااام. ديگه نميخوام بشنوم. ديگه نميخوام مواظب باشم. اگه قراره خودم باشم بايد بگم. بايد حرف بزنم. اگه من قراره دوستي کنم بلد نيستم که بعضي حرفامو بزنم، بعضي هاشم سانسور کنم. اگه قراره که من انتقاد ديگران رو مطرح نکنم چون ممکنه از من ناراحتي پيدا بشه، پس بهتره اصلا هيچ حرفي نزنم. تا متهم به قضاوت عجولانه نشم. تا تقاص ديگران رو پس ندم. تا همه از من راضي باشن. تا نگن که من مثل اونا کوته فکرم.
به به چه پسر گلي هستي تو. چرا؟ چون در دوستي سياستمداري رو رعايت کردم.
بايد همه اينا برات درس بشه. بايد ياد بگيري که جلوي دهنتو بگيريو بايد ياد بگيري که نبايد هر حرفي رو همه جا بزني. بايد سياست رو که کثيف ترين چيزه توي دوستيهات وارد کني. بايد هميشه بگي همه چيز عاليه. تو عالي هستي تو نقص نداري. بايد بگي که همه غلط ميکنن درباره ات نظر بدن. بايد بگي اصلا ديگران جز درباره خوبيهاي تو نميگن. بايد همه رو راضي نگه داري.
نبايد بذاري ديگران حرف بزنن. نبايد اجازه بدي مخالف نظر تو درباره دوستت چيزي بگن. اگه تو دوستي، بايد بزني تو دهن کسي که درباره دوستت انتقاد داره. اصلا ديگران بيجا ميکنن عقايد خودشون رو هر چند غلط ابراز ميکنن. تو نبايد به دوستت اونا رو انتقال بدي.
اگه اينکارا رو بکني؟ ديگه کسي از تو نميرنجه. دوستات ميگن به به چه بچه ماهي. نميگن که بايد ياد بگيري که اينجوري نگي. اگه اينجوري باشي، اونوقت ديگه همه حرفهايي که ديگران مستحق شنيدنش هستن، نصيب تو نميشه. تو مجبور نيستي مثال بياري که چرا ديگران اين نظرات رو دارن. مجبور نيستي جاي يکي ديگه جواب پس بدي. نميشي گوشت قربوني. نميشي چوب دو سر گه.
بله بله بله. کاملا حق با شماست آقاي عصيان. واقعا عجب آدمايي پيدا ميشن آقاي عصيان. جناب عصيان شما دوست خوب من هستيد که اين چيزا رو به من ميگين. آقاي عصيان کاملا حق باشماست.
نميخواااااااااااااااااااااااااام. ديگه نميخوام بشنوم. ديگه نميخوام مواظب باشم. اگه قراره خودم باشم بايد بگم. بايد حرف بزنم. اگه من قراره دوستي کنم بلد نيستم که بعضي حرفامو بزنم، بعضي هاشم سانسور کنم. اگه قراره که من انتقاد ديگران رو مطرح نکنم چون ممکنه از من ناراحتي پيدا بشه، پس بهتره اصلا هيچ حرفي نزنم. تا متهم به قضاوت عجولانه نشم. تا تقاص ديگران رو پس ندم. تا همه از من راضي باشن. تا نگن که من مثل اونا کوته فکرم.
به به چه پسر گلي هستي تو. چرا؟ چون در دوستي سياستمداري رو رعايت کردم.
روزنامه ايران و بنيان توقيف شدند. نکته جالب اين مساله، انجام اين عمل يک روز بعذ از روز جهاني آزادي مطبوعات و همزمان با نمايشگاه مطبوعات و نمايشگاه کتاب بوده.
۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۴, شنبه
ديروز، يه کاري داشتم سمت تجريش. از جلوي نمايشگاه که رد ميشدم، گفتم يه سرکي بکشم. اين بود که پياده شدم و رفتم داخل. البته يک ساعت آخر کار نمايشگاه بود و من وقت نکردم حسابي چرخ بزنم. فقط رفتم سالن کتابهاي کودک و نوجوان. تازه اونم فقط يه غرفه رو رسيدم ديد بزنم. نکته جالب تخفيف ۳۰ درصدي کتب پزشکي و تخفيف ۱۰ درصدي کتب کودک و نوجوان بود. با اين سياست قطعا کودکان و نوجوانان به فرهنگ کتابخوني نزديکتر ميشن!
حالا فردا، سر فرصت ميرم نمايشگاه. شايد چند تا عکس خوب هم گرفتم. راستي، کسي نمياد با هم بريم؟
حالا فردا، سر فرصت ميرم نمايشگاه. شايد چند تا عکس خوب هم گرفتم. راستي، کسي نمياد با هم بريم؟
روزنامه جام جم - پنجشنبه ۱۲ ارديبهشت ۸۱
وبلاگ، يک دفترچه خاطرات اينترنتي
در پايان يک روز پر حادثه، يا يک هفته پر خاطره چه سرگرمي اي لذت بخش تر از رفتن به سراغ يک دفترچه خاطرات کهنه سراغ داريد؟
خاطره نويسي شايد تلاشي باشد براي نگهداشتن تصويري از زندگي يا ثبت يک حس و يک لحظه يا نگهداري يک تجربه، اما بيشتر خاطرات، در کنج خلوتي از خانه يا گوشه اي پر غبار از يک گنجه قديمي و اغلب بلااستفاده ميمانند.
ولي ظهور اينترنت و گسترش ارتباطات، بر عالم شخصي و محدوده فردي خاطره نويسي نيز بي تاثير نبوده است. ظهور پديده اي به نام وبلاگ Weblog که ميتوان آنرا دفترچه خاطرات اينترنتي ناميد، يادداشت نويسي روزانه را به نوعي رسانه تبديل کرده است که در آن خاطره نويس، چيزهاي تازه اي را که تجربه کرده است با اشتياق براي ديگران تعريف ميکند، از يک سايت زيبا که تازه پيدا کرده است تا خبر و مطلب جالبي که خوانده يا افکار جديدي که به دهنش رسيده است.
وبلاگ در واقع سايت کوچک شخصي شماست که ميتوانيد روزانه در آن هر پيامي را به مخاطبان خاص خود ارائه دهيد. اين پيامها که بر حسب زمان مرتب شده اند ميتوانند از اسامي سايتهايي که آنها را جذاب ياقته ايد تا احساستان از يک واقعه خاص يا نظرتان درباره مطلبي مشخص تغيير کند.
در ۱۹۹۸ تنها چند سايت محدود، از نوعي که اکنون آنها را با نام وبلاگ ميشناسيم وجود داشتند. در اين سال فردي به نام جيمز گرت که خود چنين سايتي داشت شروع کرد به جمع آوري اسامي سايتهايي که فکر ميکرد شبيه سايت خودش هستند. در نوامبر همان سال همين ليست در سايت Cam World ارائه شد. هرکس ميتوانست با ارسال نشاني، سايت خود را وارد اين ليست نمايد. در آغاز سال ۹۹ اين ليست تنها بيست و سه عضو داشت. اگر تعداد هزاران هزار وبلاگ موجود را در نظر بگيريد ميتوان گفت وبلاگها به صورت ناگهاني رشد کردند. در همين سال بود که نام Wee - blog را براي چنين سايتهايي برگزيدند که بعدها به اختصار Weblog يا مختصرتر blog خوانده شد. ابزار ايجاد چنين سايتهايي را blogger ناميدند.
وبلاگهاي ابتدايي ترکيبي از آدرس سايتهاي مفيد، توضيحات و ايده هاي مربوط به آنها و افکار و ايده هاي روزمره بودند. امروزه نيز اغلب وبلاگها از همين شيوه استفاده ميکنند. آنها اغلب گوشه هاي ناشناخته وب و زندگي روزمره را به خوانندگان خود معرفي ميکنند.
به صورت خلاصه يک وبلاگ ميتواند به اين صورت تعريف شود: گزارش روزمره افراد از زندگي، جهان خارج، احساسات و افکار روزمره. بنابراين تفاوت يک وبلاگ با دفترچه خاطرات در اين است که وبلاگ اندکي کمتر از دفترچه خاطرات شخصي است. در آن کمي در نظر گرفتن مخاطب و تلاش براي آگاه کردن يا سود رسانيدن به او هم وجود دارد.
شايد اين سوال برايتان پيش آيد که با وجود اين همه سايتي که در اينترنت به اطلاع رساني تخصصي و عام در همه زمينه ها ميپردازند، ديگر چه نيازي است به سر زدن به سايتهاي شخصي افراد و اصولا چه کساني ممکن است به خواندن وبلاگ علاقه مند باشند.
وبلاگ يک روزنامه شخصي است. بنابراين فرض کنيد شما دوستي را ميشناسيد که به دانش او در زمينه اينترنت اعتقاد داريد. پس حتما وبلاگ او را خواهيد خواند و آدرسهايي را که معرفي کرده خواهيد ديد. يا دوست ديگري که خوب قلم ميزند و نکته هايش در زمينه اجتماع يا سياست شنيدني است، وبلاگ او را هم خواهيد خواند و از آن لذت خواهيد برد. بنابراين مخاطبين ابتدايي هر وبلاگ و بازديد کنندگان آن عبارتند از جامعه کوچکي که حول فرد نويسنده وجود دارد و او را ميشناسد. البته اين جامعه به تدريج گسترش خواهد يافت و کسان ديگري به جمع خوانندگان وبلاگ خواهند پيوست، اگر مطلب آنرا جذاب بيابند يا مفيد.
البته هرگز نبايد فراموش کرد که وبلاگ يک رسانه اينترنتي است با تمامي مشخصات رسانه هاي اينترنتي. بنابراين در وبلاگ بايد بسيار مختصر حرف زد. ساده گفت و جذاب نوشت. جاي نوشته هاي طولاني و پيچيده يا خسته کننده در وبلاگ نيست. هيچکس حاضر نيست زماني را که در اينترنت است ( که در کشور ما هنوز چندان هم ارزان نيست) از دست بدهد.
حال ميتوان تصور کرد دنيايي را که در آن افراد فارغ از دغدغه هاي عادي و رايج، در شخصي ترين دانسته هايشان با ديگران و شما سهيم ميشوند و شما نيز به نوبه خود چنين ميکنيد. در اين دنيا، که اکنون از تحقق آن چندان دور نيستيم، شعاع زندگي ما بيشتر از فاصله خانه تا محل کارمان خواهد بود.
مهم نيست که تا چه حد عادت به نوشتن داريد. اگر خرفي براي گفتن داريد يا تجربه اي براي درميان نهادن، داشتن يک وبلاگ سريعترين و ساده ترين راه بيان آن است. در غير اين صورت سهيم سدن در دنياي ديگران تجربه اي است که به امتحانش مي ارزد. باز کردن هر صفحه وبلاگ و خواندن محتويات آن، آشنا شدن با يک دنياي شخصي جديد است، با امکاناتي جذاب و منظره هايي بديع.
در شماره آينده از چگونگي ايجاد يک وبلاگ با شما سخن خواهيم گفت.
عليرضا قمي
وبلاگ، يک دفترچه خاطرات اينترنتي
در پايان يک روز پر حادثه، يا يک هفته پر خاطره چه سرگرمي اي لذت بخش تر از رفتن به سراغ يک دفترچه خاطرات کهنه سراغ داريد؟
خاطره نويسي شايد تلاشي باشد براي نگهداشتن تصويري از زندگي يا ثبت يک حس و يک لحظه يا نگهداري يک تجربه، اما بيشتر خاطرات، در کنج خلوتي از خانه يا گوشه اي پر غبار از يک گنجه قديمي و اغلب بلااستفاده ميمانند.
ولي ظهور اينترنت و گسترش ارتباطات، بر عالم شخصي و محدوده فردي خاطره نويسي نيز بي تاثير نبوده است. ظهور پديده اي به نام وبلاگ Weblog که ميتوان آنرا دفترچه خاطرات اينترنتي ناميد، يادداشت نويسي روزانه را به نوعي رسانه تبديل کرده است که در آن خاطره نويس، چيزهاي تازه اي را که تجربه کرده است با اشتياق براي ديگران تعريف ميکند، از يک سايت زيبا که تازه پيدا کرده است تا خبر و مطلب جالبي که خوانده يا افکار جديدي که به دهنش رسيده است.
وبلاگ در واقع سايت کوچک شخصي شماست که ميتوانيد روزانه در آن هر پيامي را به مخاطبان خاص خود ارائه دهيد. اين پيامها که بر حسب زمان مرتب شده اند ميتوانند از اسامي سايتهايي که آنها را جذاب ياقته ايد تا احساستان از يک واقعه خاص يا نظرتان درباره مطلبي مشخص تغيير کند.
در ۱۹۹۸ تنها چند سايت محدود، از نوعي که اکنون آنها را با نام وبلاگ ميشناسيم وجود داشتند. در اين سال فردي به نام جيمز گرت که خود چنين سايتي داشت شروع کرد به جمع آوري اسامي سايتهايي که فکر ميکرد شبيه سايت خودش هستند. در نوامبر همان سال همين ليست در سايت Cam World ارائه شد. هرکس ميتوانست با ارسال نشاني، سايت خود را وارد اين ليست نمايد. در آغاز سال ۹۹ اين ليست تنها بيست و سه عضو داشت. اگر تعداد هزاران هزار وبلاگ موجود را در نظر بگيريد ميتوان گفت وبلاگها به صورت ناگهاني رشد کردند. در همين سال بود که نام Wee - blog را براي چنين سايتهايي برگزيدند که بعدها به اختصار Weblog يا مختصرتر blog خوانده شد. ابزار ايجاد چنين سايتهايي را blogger ناميدند.
وبلاگهاي ابتدايي ترکيبي از آدرس سايتهاي مفيد، توضيحات و ايده هاي مربوط به آنها و افکار و ايده هاي روزمره بودند. امروزه نيز اغلب وبلاگها از همين شيوه استفاده ميکنند. آنها اغلب گوشه هاي ناشناخته وب و زندگي روزمره را به خوانندگان خود معرفي ميکنند.
به صورت خلاصه يک وبلاگ ميتواند به اين صورت تعريف شود: گزارش روزمره افراد از زندگي، جهان خارج، احساسات و افکار روزمره. بنابراين تفاوت يک وبلاگ با دفترچه خاطرات در اين است که وبلاگ اندکي کمتر از دفترچه خاطرات شخصي است. در آن کمي در نظر گرفتن مخاطب و تلاش براي آگاه کردن يا سود رسانيدن به او هم وجود دارد.
شايد اين سوال برايتان پيش آيد که با وجود اين همه سايتي که در اينترنت به اطلاع رساني تخصصي و عام در همه زمينه ها ميپردازند، ديگر چه نيازي است به سر زدن به سايتهاي شخصي افراد و اصولا چه کساني ممکن است به خواندن وبلاگ علاقه مند باشند.
وبلاگ يک روزنامه شخصي است. بنابراين فرض کنيد شما دوستي را ميشناسيد که به دانش او در زمينه اينترنت اعتقاد داريد. پس حتما وبلاگ او را خواهيد خواند و آدرسهايي را که معرفي کرده خواهيد ديد. يا دوست ديگري که خوب قلم ميزند و نکته هايش در زمينه اجتماع يا سياست شنيدني است، وبلاگ او را هم خواهيد خواند و از آن لذت خواهيد برد. بنابراين مخاطبين ابتدايي هر وبلاگ و بازديد کنندگان آن عبارتند از جامعه کوچکي که حول فرد نويسنده وجود دارد و او را ميشناسد. البته اين جامعه به تدريج گسترش خواهد يافت و کسان ديگري به جمع خوانندگان وبلاگ خواهند پيوست، اگر مطلب آنرا جذاب بيابند يا مفيد.
البته هرگز نبايد فراموش کرد که وبلاگ يک رسانه اينترنتي است با تمامي مشخصات رسانه هاي اينترنتي. بنابراين در وبلاگ بايد بسيار مختصر حرف زد. ساده گفت و جذاب نوشت. جاي نوشته هاي طولاني و پيچيده يا خسته کننده در وبلاگ نيست. هيچکس حاضر نيست زماني را که در اينترنت است ( که در کشور ما هنوز چندان هم ارزان نيست) از دست بدهد.
حال ميتوان تصور کرد دنيايي را که در آن افراد فارغ از دغدغه هاي عادي و رايج، در شخصي ترين دانسته هايشان با ديگران و شما سهيم ميشوند و شما نيز به نوبه خود چنين ميکنيد. در اين دنيا، که اکنون از تحقق آن چندان دور نيستيم، شعاع زندگي ما بيشتر از فاصله خانه تا محل کارمان خواهد بود.
مهم نيست که تا چه حد عادت به نوشتن داريد. اگر خرفي براي گفتن داريد يا تجربه اي براي درميان نهادن، داشتن يک وبلاگ سريعترين و ساده ترين راه بيان آن است. در غير اين صورت سهيم سدن در دنياي ديگران تجربه اي است که به امتحانش مي ارزد. باز کردن هر صفحه وبلاگ و خواندن محتويات آن، آشنا شدن با يک دنياي شخصي جديد است، با امکاناتي جذاب و منظره هايي بديع.
در شماره آينده از چگونگي ايجاد يک وبلاگ با شما سخن خواهيم گفت.
عليرضا قمي
۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۳, جمعه
من معمولا حرف واسه گفتن و نوشتن کم نميارم اما بعضي وقتا که ميفتم رو دور خاطره تعريف کردن، ديگه ترمزم ميبره. بازم يه خاطره ميخوام واستون تعريف کنم اما اينبار از دوران دانشگاه. قهرمان اين خاطره يکي از دوستامه که اتفاقا از وبلاگرهاست. توي وبلاگش هم چيزي جز قطعات ادبي نميبينين. به ظاهر مظلومش هم نمياد همچين آدمي باشه. داستان اين دوست عزيز رو از زبون خودش تعريف ميکنم:
آقا ما يه خونه گرفته بوديم بسيار بزرگ و ارزون توي لاهيجان. سال ۷۳ بود و ارزوني حاکم. البته به نسبت الان. کلي هم خوش ميگذشت بهمون. هر چي ميخواستيم خرج ميکرديم، بازم پول ته جيبمون ميموند. خونه ما هم از اون خونه ها بود که يه حياط داشت جلوش و يه باغ ميوه هم پشتش بود. هر فصلي از سال ما ميوه داشتيم. خلاصه... يه روزي از روزاي دل انگيز، نشسته بوديم رو پله هاي خونمون و داشتيم اينور و اونور رو ديد ميزديم، يهو ديديم که يکي از مرغاي فضول همسايه که توي کوچه ول ميگشتن و من از سر و صداشون دل خوشي نداشتم،سرشو از لاي در حياط انداخت تو و اومد داخل. ما هم ديديم فرصت براي عملي کردن نقشه اي که مدتها پيش تنظيم کرده بودم مناسبه. ديديم که اگه توي حياط دنبالش بيفتم داد و فرياد ميکنه و آبروي ما رو ميبره. خلاصه رسوا ميشيم. آخه مرغه از اون کوليهاي پر سر و صدا بود. رفتم و يک مشت برنج ورداشتم و اونا رو مرتب و با حوصله پشت سر هم بصورت يه خطي که تا بالاي پله ها امتداد داشت چيدم. و مسير برنجها رو ادامه دادم تا جلوي در هال. يه دونه گذاشتم روي چارچوب در آلومينيومي خونمون و يه چند تايي هم توي خونه. بعدشم در همه اتاقها رو بستم و توي هال با يه فاصله مناسب از در وايسادم. گل باقالي خانوم هم که با يه دنيا مهربوني مواجه شده بود برنجها رو دونه دونه ميخورد و دعا به جون من ميکرد و همچنان مسير برنجا رو تعقيب ميکردش. القصه، وقتي به اون دونه روي چارچوب در رسيد، يه نوک محکم بهش زد. صداي در طوري بلند شد که خود مرغه هم با چند تا قدقد بنفش، اعتراض خودشو نسبت به اين عمل شنيع بروز داد. خلاصه از بقيه اش که نميتونست صرفنظر کنه. اومد توي هال و چشماش افتاد به من. من با يه لبخند دوستانه بهش جواب دادم و مرغه هم بعد از اينکه چند بار نگاهشو از دونه ها به من و از من به دونه ها برگردوند، تصميم خودشو گرفت و به سوي اولين، دومين و سومين برنج توي هال شروع به پيشروي کرد. من هم با يک حرکت ظريف در هال رو بستم. مرغه که تازه متوجه وخامت اوضاع شده بود شروع کرد به کولي باز و بدو بدو. ما هم که فقط در حموم رو باز گذاشته بوديم، وايساديم تا خود مرغه خسته بشه. اونم دويد و دويد تا رفت تو حموم. بازم ما رفتيم در حموم رو بستيم. خلاصه... چند ساعتي اون تو موند تا حسابي قدقداشو خرج کرد.
اما ادامه ماجرا از دهان آرش، همخونه اي اين دوستمون که از اين به بعد با نام مستعار نويد ازش ياد ميکنيم: آقا ما اومديم ديديم اين پسره چي کرده. بعد از اينکه کلي خنديديم، مشاهده کرديم نويد لباساشو داره دونه به دونه در مياره. آقا نويد ما لخت و مادرزاد و کاتر به دست رفت توي حموم. ما هم دنبالشو گرفتيم تا ببينيم چي کار ميکنه. رفتيم ديديم داره يهش آب ميده. اونم کاتر رو برداشت و اومد بکشه به گردن مرغه. تا يه لحظه سرمون رو برگردونديم، ديديم مرغه با کله آويزون داره واسه خودش راه ميره. حالا ما کف کرديم که چرا اين با سر بريده هنوز نمرده؟ نگو آقا نويد گردن مرغه رو از پشت زده و رگ گردن مرغ بيچاره هنوز بريده نشده و جون داره. با داد و فرياد ما مرغه راحت شد و ما يکي دو روزي دل سيري از عزا در آورديم.
حالا فکر نکنيد اين جريان تموم شده... زهي خيال باطل... اصل ماجرا هنوز مونده... پس گوش کنيد.
بازم از زبون آرش:
چند وقت بعد از اين ماجرا، در يه روز دل انگيز ديگه، ديدم آقا نويد اومد و بهم گفت: آرش، اون مرغه يادته؟
گفتم: آره.
گفت: حاضري اون پروژه رو روي يه بره پياده کنيم؟
من گفتم: چي؟!!!
گفت: يه گله گوسفند داشته از اينجا رد ميشده. از در خونه يه گوسفند و يه بره اومد تو. منم ديدم ضايعست. گوسفنده رو با لگد اداختم بيرون و بره رو غنيمت گرفتم.
گفتم: حالا که چي؟ بابا اين ديگه مرغ نيستا. گوسفنده. کشتنش به اون سادگي که فکر ميکني نيست. بلد بودن ميخواد.
نويد گفت: آقا تو چي کار داري؟ اون با من.
خلاصه باز يه چند ساعتي با بره کاري نداشت تا اگه صاحبش اومد، ضايع نباشه.
غروب که شد، بره رو برد تو اون حموم کذايي. بازم لخت شد و آلت قتاله در دست به دنبال بره روان شد.
حالا بشنويد از اون طرف که يه سري از دوستاي شر من از کرج ميخواستن بيان لاهيجان واسه امتحان ورودي دانشگاه. در اين بين که صداي کشمکش نويد از حموم ميومد، زنگمون رو زدن و ديدم که اين دوستاي کرجيمون وارد شدن. تو همين هير و وير ديدم نويد فاتحانه، چاقوي خونين به دست، لخت و مادرزاد و سراپا خوني از حموم اومد بيرون که مثلا به من بگه بهش طناب بدم. حالا دوستاي منو داري. انگار دراکولا ديدن. قيافه شون ديدني شده بود.
ماجرا رو که براشون توضيح دادم، مثه چي پشيمون شده بودن که اي کاش درس ميخوندن و الکي نميومدن واسه امتحان. بلکه قبول ميشدن و عشق و حال ميکردن.
خلاصه اينکه از دولتي سر بره و آقا نويد تا يک هفته بساط عيش و عشرت تو خونه ما براه بودو دعا بجان نوید و روح بره متواتر.
اينم يه خاطره تا خاطره بعدي که درباره ممنوعيت شلوار جين توي دانشگاه ما بود، باباي.
آقا ما يه خونه گرفته بوديم بسيار بزرگ و ارزون توي لاهيجان. سال ۷۳ بود و ارزوني حاکم. البته به نسبت الان. کلي هم خوش ميگذشت بهمون. هر چي ميخواستيم خرج ميکرديم، بازم پول ته جيبمون ميموند. خونه ما هم از اون خونه ها بود که يه حياط داشت جلوش و يه باغ ميوه هم پشتش بود. هر فصلي از سال ما ميوه داشتيم. خلاصه... يه روزي از روزاي دل انگيز، نشسته بوديم رو پله هاي خونمون و داشتيم اينور و اونور رو ديد ميزديم، يهو ديديم که يکي از مرغاي فضول همسايه که توي کوچه ول ميگشتن و من از سر و صداشون دل خوشي نداشتم،سرشو از لاي در حياط انداخت تو و اومد داخل. ما هم ديديم فرصت براي عملي کردن نقشه اي که مدتها پيش تنظيم کرده بودم مناسبه. ديديم که اگه توي حياط دنبالش بيفتم داد و فرياد ميکنه و آبروي ما رو ميبره. خلاصه رسوا ميشيم. آخه مرغه از اون کوليهاي پر سر و صدا بود. رفتم و يک مشت برنج ورداشتم و اونا رو مرتب و با حوصله پشت سر هم بصورت يه خطي که تا بالاي پله ها امتداد داشت چيدم. و مسير برنجها رو ادامه دادم تا جلوي در هال. يه دونه گذاشتم روي چارچوب در آلومينيومي خونمون و يه چند تايي هم توي خونه. بعدشم در همه اتاقها رو بستم و توي هال با يه فاصله مناسب از در وايسادم. گل باقالي خانوم هم که با يه دنيا مهربوني مواجه شده بود برنجها رو دونه دونه ميخورد و دعا به جون من ميکرد و همچنان مسير برنجا رو تعقيب ميکردش. القصه، وقتي به اون دونه روي چارچوب در رسيد، يه نوک محکم بهش زد. صداي در طوري بلند شد که خود مرغه هم با چند تا قدقد بنفش، اعتراض خودشو نسبت به اين عمل شنيع بروز داد. خلاصه از بقيه اش که نميتونست صرفنظر کنه. اومد توي هال و چشماش افتاد به من. من با يه لبخند دوستانه بهش جواب دادم و مرغه هم بعد از اينکه چند بار نگاهشو از دونه ها به من و از من به دونه ها برگردوند، تصميم خودشو گرفت و به سوي اولين، دومين و سومين برنج توي هال شروع به پيشروي کرد. من هم با يک حرکت ظريف در هال رو بستم. مرغه که تازه متوجه وخامت اوضاع شده بود شروع کرد به کولي باز و بدو بدو. ما هم که فقط در حموم رو باز گذاشته بوديم، وايساديم تا خود مرغه خسته بشه. اونم دويد و دويد تا رفت تو حموم. بازم ما رفتيم در حموم رو بستيم. خلاصه... چند ساعتي اون تو موند تا حسابي قدقداشو خرج کرد.
اما ادامه ماجرا از دهان آرش، همخونه اي اين دوستمون که از اين به بعد با نام مستعار نويد ازش ياد ميکنيم: آقا ما اومديم ديديم اين پسره چي کرده. بعد از اينکه کلي خنديديم، مشاهده کرديم نويد لباساشو داره دونه به دونه در مياره. آقا نويد ما لخت و مادرزاد و کاتر به دست رفت توي حموم. ما هم دنبالشو گرفتيم تا ببينيم چي کار ميکنه. رفتيم ديديم داره يهش آب ميده. اونم کاتر رو برداشت و اومد بکشه به گردن مرغه. تا يه لحظه سرمون رو برگردونديم، ديديم مرغه با کله آويزون داره واسه خودش راه ميره. حالا ما کف کرديم که چرا اين با سر بريده هنوز نمرده؟ نگو آقا نويد گردن مرغه رو از پشت زده و رگ گردن مرغ بيچاره هنوز بريده نشده و جون داره. با داد و فرياد ما مرغه راحت شد و ما يکي دو روزي دل سيري از عزا در آورديم.
حالا فکر نکنيد اين جريان تموم شده... زهي خيال باطل... اصل ماجرا هنوز مونده... پس گوش کنيد.
بازم از زبون آرش:
چند وقت بعد از اين ماجرا، در يه روز دل انگيز ديگه، ديدم آقا نويد اومد و بهم گفت: آرش، اون مرغه يادته؟
گفتم: آره.
گفت: حاضري اون پروژه رو روي يه بره پياده کنيم؟
من گفتم: چي؟!!!
گفت: يه گله گوسفند داشته از اينجا رد ميشده. از در خونه يه گوسفند و يه بره اومد تو. منم ديدم ضايعست. گوسفنده رو با لگد اداختم بيرون و بره رو غنيمت گرفتم.
گفتم: حالا که چي؟ بابا اين ديگه مرغ نيستا. گوسفنده. کشتنش به اون سادگي که فکر ميکني نيست. بلد بودن ميخواد.
نويد گفت: آقا تو چي کار داري؟ اون با من.
خلاصه باز يه چند ساعتي با بره کاري نداشت تا اگه صاحبش اومد، ضايع نباشه.
غروب که شد، بره رو برد تو اون حموم کذايي. بازم لخت شد و آلت قتاله در دست به دنبال بره روان شد.
حالا بشنويد از اون طرف که يه سري از دوستاي شر من از کرج ميخواستن بيان لاهيجان واسه امتحان ورودي دانشگاه. در اين بين که صداي کشمکش نويد از حموم ميومد، زنگمون رو زدن و ديدم که اين دوستاي کرجيمون وارد شدن. تو همين هير و وير ديدم نويد فاتحانه، چاقوي خونين به دست، لخت و مادرزاد و سراپا خوني از حموم اومد بيرون که مثلا به من بگه بهش طناب بدم. حالا دوستاي منو داري. انگار دراکولا ديدن. قيافه شون ديدني شده بود.
ماجرا رو که براشون توضيح دادم، مثه چي پشيمون شده بودن که اي کاش درس ميخوندن و الکي نميومدن واسه امتحان. بلکه قبول ميشدن و عشق و حال ميکردن.
خلاصه اينکه از دولتي سر بره و آقا نويد تا يک هفته بساط عيش و عشرت تو خونه ما براه بودو دعا بجان نوید و روح بره متواتر.
اينم يه خاطره تا خاطره بعدي که درباره ممنوعيت شلوار جين توي دانشگاه ما بود، باباي.
بعضي وقتها تو اوج غم و غصه و دلتنگي يه آهنگ خوب ميتونه آدم و اين رو به اون رو کنه. آهنگ دو تا کبوتر گروه آريان واسه من اين کار رو ميکنه.
۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه
فکر ميکنم سال چهارم دبيرستان بوديم. يعني سال۷۰ بود. هفت هشتايي رفيق صميمي بوديم که هميشه با هم بوديم حتي توي کلاسهاي خصوصي. همه مون شر و آسمون جل و تا دلت بخواد شيطون. يادمه که يه روز در خونه يکي از معلمامون وايساده بوديم تا گروه قبلي بياد بيرون و ما بريم تو. اونوقت يه بچه داشت رد ميشد. حدودا دو سه ساله بود. يه دستش به چادر مامانش بود و توي يه دستشم يه تفنگ ترقه اي. همچين که به ما نگاه کرد براش زبون درآورديم. اونم تفنگشو به طرف ما نشونه گرفت و گفت کيشششو کيشششو. ما هم منتظر فرصت، امون نداديم تفنگامون رو که هر کدوم يکي ازش داشتيم از جيبامون درآورديم و با ترقه هاي پر سر و صدا جواب دندان شکني به عوامل استکبار جهاني داديم. قيافه طفلک بچهه اونقدر ديدني شده بود که نگو و نپرس. فکرشم نميکرد يه عده لندهور توي جيبشون تفنگ ترقه اي بذارن.
ديشب باز با يکي از دوستامون زد به سرمون که نصف شبي بريم يه جايي آواره بشيم. ماشينو ورداشتيم با دو تا پتو، ساعت يک شب زديم به سمت آبعلي. کلي رفتيم تا ساعت سه صبح. به قول خودمون کلي ميونبر زديم که تهرون رو دور بزنيم. آخرش چي شد؟ سر از تهرانپارس در آورديم. ساعت سه صبح بود که ناچارا برگشتيم. اما بازم خوب بود. يه تنوعي بود ديگه.
امروز رو که تا حالا بدشانسي آوردم. ياهو مسنجرم که بد جور قاط زده. آي دي اصليمو وارد نميشه ميگه که پسوردش غلطه. در صورتيکه با ميل باکسم مشکلي نداره همون آي دي.
از يه طرف ديگه دو تا مشتري ناتو خورد به پستم که يه دونه از سي دي هاي مهممو که پر از برنامه هاي مفيد بوده بلند کرده و برده.
نه تمرکزي دارم واسه نوشتن، نه حس و حالشو. فقط دلم ميخواد که اون دو تا بيفتن به دستم تا از شرمندگيشون در بيام.
از يه طرف ديگه دو تا مشتري ناتو خورد به پستم که يه دونه از سي دي هاي مهممو که پر از برنامه هاي مفيد بوده بلند کرده و برده.
نه تمرکزي دارم واسه نوشتن، نه حس و حالشو. فقط دلم ميخواد که اون دو تا بيفتن به دستم تا از شرمندگيشون در بيام.
اشتراک در:
پستها (Atom)