۱۳۸۱ مرداد ۱۷, پنجشنبه

ديروز کلي کار داشتم. ساعت ۸ شب قرار داشتم با يه سري از بچه ها. حرفاي خوبي زديم و نتايج بهتري گرفتيم. آخرش هم يهو فهميدم که دختر عمه‌م امروز صبح پرواز داره و ميره بلژيک. تا صبح هم بيدار بودم تو فرودگاه. خيلي دوست دارم بدونم اونايي که پرواز خارج از کشور دارن و براي اولين بار پاشون رو ميذارن بيرون از ايران، چه احساسي دارن موقعيکه هواپيماشون اوج ميگيره. به هر حال ديروز روز آناناسي‌اي بود اما چراشو نميگم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر