۱۳۸۱ شهریور ۷, پنجشنبه

مکان: ميدان آزادي

زمان: پنجشنبه، ۴۵/۳ صبح

رفته بودم بدرقه يکي از وبلاگنويسا که داشت ميرفت آمريکا. ساعت ۳ پرواز داشت. اينقدر معطلش کردند که هواپيماش پريد. گفت که ما بريم. شايد با پرواز ساعت ۴ بره شايدم نه. خلاصه خداحافظي کرديم و برگشتيم. منو يکي از دوستاي ديگه. يه دوري توي شهر مرده زديم و موقع برگشت که از ميدون آزادي رد ميشديمُ ديديم يه پسر ۱۸-۱۹ ساله اي دراز به دراز افتاده وسط خيابون، دور ميدون. يه ماشين پليس هم همزمان با ما وايساد. خلاصه زديم کنار و وايساديم. آرنج پسره خوني بود و از دهنش کف خارج ميشد. اولش فکر کردم که ماشين زده بهش و تصادف کرده و طرف هم در رفته. خودش هم که مثه مرغ بالا پايين ميپريد و نميتونست جواب بده. سه تا پليس هم تو ماشين بودن که خلاصه يکيشون بي سيم زد که يه آمبولانس بياد. حرف و حديث زياده. يکي اينکه با اينکه دوربين همراهم بود، جرات نداشتم عکس بگيرم. واسه اينکه اصلا دوست نداشتم دوربينم گور به گور بشه. اما عکسي رو در نظر بگيريد که زمينه اش ميدون آزادي باشه و جلوش يه ماشين پليس که يه پليس تکيه داده به جلوي ماشين و پسره زير پاش داره جون ميده. يه پليس با لباس شخصي نشسته رو کاپوت جلو و داره سيگار ميکشه و مرتب ميگه خواب از سرمون پريد و اون يکي هم در عقب رو باز کرده و نشسته رو صندلي عقب. اتفاق جالب ديگه هم اين بود که يه آمبولانس ارتشي داشت رد ميشد که ترمز کرد. افراد توش پياده شدن و يه خوش و بشي با پليسا کردن و گاز آمبولانس رو گرفتن و رفتن. صحنه جالب تر از همه اين بود که اون آمبولانسي که درخواست کرده بودن رسيد. اما دقيقا ساعت ۲۰/۴ يعني ۳۵ دقيقه بعد از درخواست. اونم توي شبي که هيچ ترافيکي نيست. يه آمپول زدن به يارو و هي ازش ميخواستن که بلند شو بيا تو آمبولانس. معلوم شد که پسره سرباز بوده. حالا اونجا چکار ميکرده و چي شده بوده معلوم نشد. يکي ميگفت از پشت موتور افتاده. به هر حال چند تا نتيجه مهم گرفتم از اين اتفاق. يکيش اينکه اگه تو اين مملکت تصادف کردي، همون بهتر که بميري. چون کسي نجاتت نميده. دوم اينکه خواب مهمتره تا خدمت. سوم اينکه هميشه براي انتقال مجرميني مثل دو تا دختر و پسر که تو خيابون هستن، ماشين آخرين مدل وجود داره اما براي يه مصدوم نه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر