۱۳۸۱ مرداد ۲۸, دوشنبه

خواهر من جمعه ميخواست بره تئاتر شهر. شب که اومد خونه برام تعريف کرد که مجبور شده ميدون انقلاب پياده بشه. و اون مسيري رو که بخاطر نماز جمعه بسته بودن رو پياده بره. ميگفت قيافه تهرون يه جور ديگه بود. انگار که يه شهر ديگه هست با يه مردم ديگه. ميگفت ملت چنان نگاهم ميکردن که انگار از مريخ اومدم. هر کدوم هم زير لب يه فحشي ميدادن و رد ميشدن. يا خيلي محبت ميکردن، چپ چپ نگام ميکردن. ( جالبه که خواهر من خيلي ساده ميگرده ). به هر حال ميگفت احساس کردم اگه به مسيرم ادامه بدم، تيکه تيکه ام ميکنن. اين بود که از کوچه پس کوچه ها انداختم. من نميتونم هيچ تحليل خاصي از اين مردم داشته باشم. نميتونم بفهمم که چرا چشم ديدن جوونا رو ندارن. انگار که اگه کسي چادر نذاره، کافره. اصلا گيرم که يکي کافره، به کسي چه ربطي داره. مگه تو اسلام نميگن لا اِکراهَ في الدّين؟ يعني اينکه دين زوري نيست. به هر حال مردم ما انگار مجبورن برن به اون بهشتي که بعضيها ساختن. فشاري هم که وارد ميشه رو نسل جوونه. بعضيها نميخوان اين خلائي رو که بين نسلهاي قبل و بعد از انقلاب وجود داره، باور کنن. به جاي پر کردنش و بجاي برداشتن موانع، سعي ميکنن که اين دو تکه فاصله گرفتن رو به زور بخيه به هم بچسبونن. غافلن از اينکه بابا جان، کش اومدن زيادي باعث پارگي ميشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر