۱۳۸۱ شهریور ۳, یکشنبه

مکان: ميدان انقلاب

زمان: يکشنبه ساعت ۱۹:۳۰

براي خريد چند تا کتاب رفته بودم انقلاب. موقع برگشتن رفتم که ماشيناي آزادي رو سوار شم. ضلع شمال غربي ميدون پر از آدم بود. معلوم بود که يه اتفاقي افتاده. ناخودآگاه رفتم جلو. از همين جرثقيلها بود که ميخواست ماشين يه مسافرکش رو ببره. اونم بخاطر توقف غيرمجاز دور ميدون. طرف هم که ماشالله هزار ماشالله هيکلش رو توپ هم نمي ترکوند زنجير اتصال دو تا ماشين رو دو سه دور پيچونده بود دور دستش که به اندازه رانهاي من قطر داشت. ده تا پليس هم ميخواستن طرف رو جداش کنن، نميتونستن. خلاصه بلوايي بود. يکي از اين نيروهاي انتظامي که لباسش هم شخصي تر بود اومد طرف رو به زور از زنجير جدا کنه که مردم سرش داد و هوار کردن که تو چه حقي داري مسافرکش رو بزني. مسافرکشه هم ميگفت که بابا من نميذارم ماشينم رو ببرين. من کلي قرض دارم، بدهي دارم، بدبختم. اين ماشين هم نون من رو در مياره. اگه ببرين و بخوابونينش، من از نون خوردن ميفتم.

والله آدم اين جور مواقع نميدونه که بايد طرف قانون مدني رو بگيره، يا اينکه طرف قانون انساني.

من که نميتونستم به مسافر کشه حق ندم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر