۱۳۸۱ شهریور ۹, شنبه

از نوشته هاي يک آزاده

وقتي از کارهاي روزانه خسته اي و دلت از همه جا گرفته، هيچکس هم نيست که باهاش حرفاشو بزني. يعني همه دور و بري هات اينقدر درگير مشکلات و دلمشغوليهاي خودشون هستن که فرصتي براي تو باقي نميمونه. مياي بيرون، اونم تنها که يه قدمي بزني تا شايد دلت يه کمي وا شه. اونجا هم آرامش نداري. هر کسي يه جوري باهات برخورد ميکنه. يکي ازت التماس ميکنه سوار ماشينش شي

- خانوم تو رو خدا... هيژده ساله دوست دختر ندارم.

- آقا برو تو رو خدا ول کن... حال و حوصله ندارم.

مگه به خرجش ميره. يه کم جلوتر، يکي از دوستات رو با دوست پسرش ميبيني.

- اِ... سلام... چه خوب شد ديدمت. ميخواستم بهت زنگ بزنم، گفتم احتمالا خونه نيستي.

- تنهايي؟

- آره.

- کجا ميري؟

- هيچ چي ميرم يه کم قدم بزنم. مياي؟... که حرفت تو دهنت خشک ميشه.

- باشه... بعدا بهت زنگ ميزنم. خدافظ

- خدا... حا... فظظظ.

باز بي هدف راه ميري. بيرون هم که نميشه يه سيگاري دود کرد. مردم چي ميگن؟ مگه دختر هم سيگار ميکشه؟ اونم بيرون از خونه؟ تازه مردم هم باهات کار نداشته باشن، معده مزخرفت قاط ميزنه. يه کم ديگه...

- هـــــــــي... چه اعتماد به نفسي!

بازم جلوتر...

- قربونت برم. چنده؟

دوباره...

- خانوم ميتونم چند لحظه مزاحمتون بشم؟

يه کم ديگه...

باز يه کم ديگه...

حتي نميتوني تنهايي قدم بزني چون فکر ميکنن...

ديگه بي خيال همه اين حرفا شدي و احساس ميکني گوشِت کره. ديگه اين حرفا رو نميشنوي که يهو...

- دختر خانوم!

- بعله.

- اين چه وضعيه؟

- چي چه وضعيه؟

- لبه شلوارتو برگردون. لباس بچگيهاتو پوشيدي؟

- برنميگرده. دوخته شده.

- بخوابونم زير گوشِت؟

- آقا چرا بد صحبت ميکني؟

اون يکي از دور...

- حرف زيادي ميزنه ببريمش؟

دوباره همون اوليه...

- گورتو گم کن آشغال انگل!

همه نگاهها رو سنگيني ميکنه. نکنه واقعا مردم اطرافت فکر ميکنن تو يه انگلي! اون يکي از دور سوت ميزنه. يکي ديگه بلند ميخنده. همونه که اون دفه دنبالت راه افتاده بود. ميگفت که تو رو خدا مثلا شمارمو بگير، جلو دوستام ضايع نشم. دارن از دور نگام ميکنن! بغض داره خفه ات ميکنه. اشک تو چشات حلقه ميزنه. حتي تو خيابون نميتوني گريه کني. چقدر... چقدر جلوي خودمو بگيرم؟ چقدر تظاهر کنم؟ چقدر وقتي ناراحتم، الکي بخندم؟ يا به قول دوستان موج منفي نفرستم؟ بيا... هه هه هه! چقدر وقتي عصبيم تو خودم بريزم تا بقيه بهشون بر نخوره؟ اون از خونه، که بايد تابع پدر و مادرت باش. حال نداري باهات شوخي ميکنن. باهاشون شوخي ميکني حال ندارن. همه خوب حرف ميزنن. همه خوب شعار ميدن. ولي کو عمل؟ به هر کي هم که ميرسي از اين درد دلها زياد داره. پس چرا وقتي همين آدما به هم ميرسن، نه تنها هيچ کمکي به هم نميکنن، فقط نمک رو زخم هم ميپاشن. هر کس به نوعي. دلخوشيهاتم که ميشه دلتنگيهات...

اولش:

- ميدوني... خيلي دوسِت دارم. اصلا با هيچ دختري نميتونم ارتباط برقرار کنم. چون اون کسي رو که ميخواستم، پيدا نکردم. آخه من به اين آسونيها از کسي خوشم نمياد. اما اين اتفاق از همون اولين باري که ديدمت افتاد. اصلا ميدوني... ديگه دختر و پسرايي رو که تو خيابون دست تو دست هم ميبينم، حسوديم ميشه. نه نه اصلا دلم ميخواد سر به تنشون نباشه.

با خودت فکر ميکني. اِ... چه پسر خوبيه. خب خره اين همه دوسِت داره. تو هم که ازش بدت(؟) ... نمياد. نه نه خوشتم مياد. با دلت رو راست باش. همونيه که ميخواي. مگه نه؟ ولي نـــــه. من که قيافشو دوست ندارم. گمشــــــو! قيافه که مهم نيست دختر. مهم اينه که خيلي گله. اين همه دوست داره. باشه؟ نباشه؟ باشه؟ نباشه؟ باشــــــــــه.

دومش:

- قشنگم! ملوسم! خوشگلم! دوست دارم چند بخشه؟

سوميش:

- چطوري؟ خوبي عزيزم؟ چه خبر؟

چهارميش:

- چه خبر؟ چي کارا ميکني؟... خبري نيست!

پنجمش:

- خسته ام. ميخوام بخوابم. بعدا بهت زنگ ميزنم.

ششمش:

- ببين من کار دارم. بعدا تماس بگير.

هفتمش:

- همديگه رو ببينيم؟!... تو که ميدوني من چقدر کار دارم.

هشتمش:

- زنگ نميزنم؟ هه!...ديگه تواناييم بيشتر از اين نيست.

نهمش:

- دروغ گفتم؟ مهموني؟ مهموني نـــــــــه! بابا اگه هم رفتم لذتشو بردم.

دهمش:

- من گفته بودم دختر و پسرهايي که ميبينم، ميخوام سر به تنشون نباشه؟ من گفته بودم؟ البتـــــــــه فکر ميکنم که اون حرفم مسخره بود. دليلي نداشت.

آخرش:

- بهم بزنيم؟ خب هر جور راحتي!



ريدم به اين زندگي.
ميخوام نفس بکشم.

۱۳۸۱ شهریور ۸, جمعه

ظرفاي يه هفته مونده بود توي ظرفشويي. ماهيتابه ها و ديگها رو و بشقابها رو که شستم، رسيدم به قاشقها و چنگالها. قاشق چنگالها، اولش که اومدن تو اين خونه، شبيه هم بودن. اما تو اين چند سال، چند تاييشون اشتباهي رفتن تو سطل آشغال. چند تا شونم تو کوه و جنگل و دريا گم شدن. چند دست مختلف ازشون تو خونه پيدا ميشه. اولش همه با هم جور بودن. حالا بايد بگردم تا جفت هر کدومشون رو پيدا کنم.اولش اونقدر شفاف بودن که ميشد توي گوديشون يا روي برجستگيشون، کاريکاتور خودت رو ببيني. اما حالا خط خطي و کدر شدن. فقط ميشه فهميد که رو به نور وايسادن يا پشت به اون. اما چيزي که مهمه اينه که با يه جفت از ناجورهاش هم ميشه غذا خورد. بعضي وقتها اگه مجبور باشي، ميتوني حتي از دو تا چنگال هم براي غذا خوردن استفاده کني. حتي ميتوني با يه قاشق يا يه چنگال تنها هم غذا خورد. ليوانها هم دست کمي از اينا ندارن. اگه پنج- شيش تا مهمون واست بياد و بخواي براي همشون چايي بياري، اونوقته که تفاوتشون توي سيني، بيشتر به نظر ميرسه. تنها چيزي که تغيير نکرده بود، قهوه خوريهام بود که اونم ديشب ناقص شد. يه فنجونش شکست. حالا فکر ميکنم نعلبکيش خيلي تنهاست. تنها راهشم اينه که نعلبکيشو بشکونم. آخه خيلي مسخره ست که توي يه ليوان قهوه بريزي و بذاريش توي فنجون ظريف قهوه خوري.

شايد همشون رو ريختم دور. بايد يه دست تازه از همه چيز واسه خونه جور کنم.

۱۳۸۱ شهریور ۷, پنجشنبه



مادرم

تمام سالها

تمام ماهها

تمام روزها

و تمام لحظه ها

از آن توست

چگونه تنها روزي را به نامت گذارم

تو که تمام روزها را از يادم ميگذري؟


ژلاتين

تا حالا چند نفر از شما به ژلاتين فکر کردين؟ شده تا حالا به شخصيتي که يه قالب ژلاتين داره، دقت کنين؟ به نظر من شخصيت ژلاتين خيلي جالبه. ژلاتين يکي از معدود اجساميه که هر نفطه اش تحت تاثير بقيه نقاطشه. يعني تمام نقاطش از اتفاقي که براي يه نفطه اش ميفته متاثر ميشه. کافيه به يه گوشه اش تلنگر بزنين تا تمامش بلرزه. از طرف ديگه اگه با انگشت بهش فشار بيارين، مقاومت ميکنه اما اگه يه خورده فشارتون رو زيادتر کنيد، پاره ميشه. با يه جسم تيز فقط يه شکاف سطحي روش ايجاد کنيد. همين کافيه تا شخصيتش از هم بپاشه. ميشه گفت ظاهر شاد و قالب بندي شده يک ژلاتين، با شخصيت متزلزلش منافات داره. عجب شخصيت جالبي.

راستي هيچ ميدونستين يکي از مواد اصلي پودر ژلاتين استخونه؟ همون استخونهايي که از دامها به دست ميان.

مکان: ميدان آزادي

زمان: پنجشنبه، ۴۵/۳ صبح

رفته بودم بدرقه يکي از وبلاگنويسا که داشت ميرفت آمريکا. ساعت ۳ پرواز داشت. اينقدر معطلش کردند که هواپيماش پريد. گفت که ما بريم. شايد با پرواز ساعت ۴ بره شايدم نه. خلاصه خداحافظي کرديم و برگشتيم. منو يکي از دوستاي ديگه. يه دوري توي شهر مرده زديم و موقع برگشت که از ميدون آزادي رد ميشديمُ ديديم يه پسر ۱۸-۱۹ ساله اي دراز به دراز افتاده وسط خيابون، دور ميدون. يه ماشين پليس هم همزمان با ما وايساد. خلاصه زديم کنار و وايساديم. آرنج پسره خوني بود و از دهنش کف خارج ميشد. اولش فکر کردم که ماشين زده بهش و تصادف کرده و طرف هم در رفته. خودش هم که مثه مرغ بالا پايين ميپريد و نميتونست جواب بده. سه تا پليس هم تو ماشين بودن که خلاصه يکيشون بي سيم زد که يه آمبولانس بياد. حرف و حديث زياده. يکي اينکه با اينکه دوربين همراهم بود، جرات نداشتم عکس بگيرم. واسه اينکه اصلا دوست نداشتم دوربينم گور به گور بشه. اما عکسي رو در نظر بگيريد که زمينه اش ميدون آزادي باشه و جلوش يه ماشين پليس که يه پليس تکيه داده به جلوي ماشين و پسره زير پاش داره جون ميده. يه پليس با لباس شخصي نشسته رو کاپوت جلو و داره سيگار ميکشه و مرتب ميگه خواب از سرمون پريد و اون يکي هم در عقب رو باز کرده و نشسته رو صندلي عقب. اتفاق جالب ديگه هم اين بود که يه آمبولانس ارتشي داشت رد ميشد که ترمز کرد. افراد توش پياده شدن و يه خوش و بشي با پليسا کردن و گاز آمبولانس رو گرفتن و رفتن. صحنه جالب تر از همه اين بود که اون آمبولانسي که درخواست کرده بودن رسيد. اما دقيقا ساعت ۲۰/۴ يعني ۳۵ دقيقه بعد از درخواست. اونم توي شبي که هيچ ترافيکي نيست. يه آمپول زدن به يارو و هي ازش ميخواستن که بلند شو بيا تو آمبولانس. معلوم شد که پسره سرباز بوده. حالا اونجا چکار ميکرده و چي شده بوده معلوم نشد. يکي ميگفت از پشت موتور افتاده. به هر حال چند تا نتيجه مهم گرفتم از اين اتفاق. يکيش اينکه اگه تو اين مملکت تصادف کردي، همون بهتر که بميري. چون کسي نجاتت نميده. دوم اينکه خواب مهمتره تا خدمت. سوم اينکه هميشه براي انتقال مجرميني مثل دو تا دختر و پسر که تو خيابون هستن، ماشين آخرين مدل وجود داره اما براي يه مصدوم نه.

۱۳۸۱ شهریور ۶, چهارشنبه

عينکم رو برداشتم. دنيا خيلي تميزتر به نظر ميرسيد. اونقدر تميز که ذوق زده شدم. يهو از عينک بدم اومد. اونقدر که شکوندمش. اما از اون موقع تا حالا يه سوال داره ديوونم ميکنه. نميدونم که عينکم کثيف بود يا چشاي من اونقدر ضعيفه که ديگه کثافتهاي دنيا رو نميبينم.


فلفل هندي سياه و خال يار من سياه

هر دو جانسوزند اما اين کجا و آن کجا

داشتم تو اينترنت وبگردي يا همون ولگردي ميکردم که خوردم به پست يه سايت ترکي. البته قابل ذکره که من کلا ترکي بيلميرم. اما اين سايت احتياجي به فهميدن زبون ترکي نداره. حالا چي شد که اين شعر رو يادم اومد. داشتم يه مقايسه اي ميکردم بين تبليغات در صدا و سيماي ايران با تبليغاتي که تو اين سايت گذاشتن. آدم تبليغي رو اگه تو تلويزيون ايران ميبينه، قلم پاش بشکنه دوست نداره از اون محصول استفاده کنه. يعني کلا تبليغات مزخرفي ساخته و پخش ميشه. البته طبق معمول استثنا هم وجود داره. مثلا اون تبليغي که درباره کاهش مصرف برق بود. منظورم بابابرقي نيست. منظورم اون تبليغيه که يه دوربين و يه ميکروفون ميان با لوازم خانگي که در حال تظاهرات بودن مصاحبه ميکنن. اما کي مثلا با ديدن اون يارو که با قيافه مسخره ش ميگه لطيفه ي ۲، لطيفه ي ۲ حاضره از خمير دندون لطيفه ۲ استفاده کنه؟ به هر حال بريد تو اين صفحه و ويدئو تبليغاتش رو ببينيد. بعضيهاشون واقعا بامزه هستن.

۱۳۸۱ شهریور ۴, دوشنبه



تا خدا فقط يک آسمان مانده بود

که من بنزين تمام کردم

حالا تنها روي يک سيارک خاموش

که آتشفشان هم ندارد

رو به آبي خاموشي نشسته ام

که ميلياردها موجود

لکه هاي صحرايي را

با مداد رنگي عظيمي قرمز ميکنند

در بزرگراه کهکشان

هيچ موشکي جريمه نميشود

و تنها قوانين فيزيکي هستند

که اجرا ميشوند

جذابيت را بطه مستقيم با جرم دارد

و اختلاف طبقاتي

فاصله بين آسمانهاست

ضرورت هيچ چيزي را ايجاب نميکند

جنسيت همه از سنگ است

و گاهي يکسال

آنقدر طول ميکشد

که من شکل پيري خود ميشوم

اينجا افق همواره گرد است

و هيچ انعکاسي برنميگردد

من بازهم گردي ستاره ها را

رفع ابهام ميکنم

۱۳۸۱ شهریور ۳, یکشنبه

مکان: ميدان انقلاب

زمان: يکشنبه ساعت ۱۹:۳۰

براي خريد چند تا کتاب رفته بودم انقلاب. موقع برگشتن رفتم که ماشيناي آزادي رو سوار شم. ضلع شمال غربي ميدون پر از آدم بود. معلوم بود که يه اتفاقي افتاده. ناخودآگاه رفتم جلو. از همين جرثقيلها بود که ميخواست ماشين يه مسافرکش رو ببره. اونم بخاطر توقف غيرمجاز دور ميدون. طرف هم که ماشالله هزار ماشالله هيکلش رو توپ هم نمي ترکوند زنجير اتصال دو تا ماشين رو دو سه دور پيچونده بود دور دستش که به اندازه رانهاي من قطر داشت. ده تا پليس هم ميخواستن طرف رو جداش کنن، نميتونستن. خلاصه بلوايي بود. يکي از اين نيروهاي انتظامي که لباسش هم شخصي تر بود اومد طرف رو به زور از زنجير جدا کنه که مردم سرش داد و هوار کردن که تو چه حقي داري مسافرکش رو بزني. مسافرکشه هم ميگفت که بابا من نميذارم ماشينم رو ببرين. من کلي قرض دارم، بدهي دارم، بدبختم. اين ماشين هم نون من رو در مياره. اگه ببرين و بخوابونينش، من از نون خوردن ميفتم.

والله آدم اين جور مواقع نميدونه که بايد طرف قانون مدني رو بگيره، يا اينکه طرف قانون انساني.

من که نميتونستم به مسافر کشه حق ندم.

۱۳۸۱ شهریور ۲, شنبه

دکترين وبلاگي نورهود

بخش چهارم: روشهاي متفرقه براي نوشتن در وبلاگ

براي نوشتن در وبلاگ بايد اصلا احتياجي نيست که ذهني خلاق و پويا داشته باشيد. در هنگامي که براي نوشتن سوژه کم مي آوريد راههاي بسياري براي نوشتن در وبلاگ وجود دارد که در ذيل به برخي از آنها اشاره ميکنم:

۱- موسيقي: اين راه براي کساني توصيه ميشود که دانش گذاشتن موسيقي را در وبلاگشان دارند. اگر داراي چنين فني هستيد اصلا درنگ نکنيد. گذاشتن يک آهنگ در وبلاگتان ميتواند بسياري از خوانندگان را به شما جذب کند. معمولا هر آهنگ ميتواند يک يا نهايتا دو هفته در وبلاگتان دوام بياورد و شما را از دردسر نوشتن براي حدود ده روز خلاص کند. اين مساله باعث خواهد شد که خوانندگانتان هر روز به وبلاگتان ير بزنند تا آهنگ جديدي گوش کنند. براي شروع فرض کنيد که خوانندگانتان تا کنون هيچ آهنگي نشنيده اند يا اينکه اصلا نميدانند نوار چيست.

۲- عکس: در به در به دنبال يک سايت باشيد که عکسهايي از هنرمندان و عکاسان داشته باشد. ميتوانيد يک شعر يا قطعه ادبي را ضميمه عکسهايتان کنيد. براي استفاده از اين روش دو راه متفاوت وجود دارد. ميتوانيد يک عکس انتخاب کنيد و براي آن عکس يک مطلب بنويسيد و يا اينکه يک مطلب بنويسيد و بهد به دنبال يک عکس مناسب باسيد. به هر حال روش دوم از روش اول دشوارتر خواهد بود.

۳- شعر: اصلا نگران نباشيد. شعر گفتن کار سختي نيست. کافيست بصورت رندم کلمات يک کتاب يا يک روزنامه را کنار هم بچينيد. و اسمي هم برايش انتخاب کنيد. اينکار باعث ميشود که شعور وبلاگيتان بالا برود. و همگان به شما بصورت يک پديده ادب و هنر بنگرند. خواهيد ديد که نظرخواهيتان پر از جملاتي خواهد شد از قبيل: مرسي پسر و يا عجب شعري بود، له شدم دختر.

۴- سفرنامه: براي اينکار لازم نيست که حتما سفري واقعي داشته باشيد. ميتوانيد يک سفرنامه تخيلي بنويسيد. اما اينطور وانمود کنيد که حقيقت داشته است. اصلا نگران نباشيد. اينکار بارها مفيد بودن خود را اثبات کرده است. اين روش اولين بار توسط دانته در وبلاگ کمدي الهي مورد استفاده واقع شده و نگارنده آن در وبلاگ تصويري خود از همين روش استفاده کرده است.

۵- زندگينامه: زندگينامه خود را از سالهاي خردسالي تا کنون ميتوانيد در وبلاگ خود بنويسيد. کافيست از هر سال در زندگي خود تنها چهار مطلب به ياد بياوريد. اگر فقط بيست سال هم داشته باشد ميتوانيد براي هشتاد روز مطلب بنويسيد. اگر خاطرات اولين دختربازي يا پسربازي هاي خود را به ياد مي آوريد. آنرا بصورت روزمره منتشر کنيد.

۶- رسانه ها: استفاده از رسانه هاي جمعي مثل راديو و تلويزيون و روزنامه يک راه سودمند براي ايجاد سوژه است. يک روزنامه باز کنيد. يک خبر داغ از ميان اخبار پيدا کرده و آنرا تحليل کنيد.

۷- در نهايت اگر هيچيک از اين راهها نتيجه نداد، ستون ثابتي در وبلاگ خود ايجاد کنيد و مطالب بامزه اي(!) مثل اين مطلب را به خوانندگان خود غالب کنيد. اينکار باعث ميشود که حداقل تا مدتي از سوي کارگاههاي قالبسازي برايتان آگهي دعوت به همکاري بيايد.
توضيح: سايت گردون در حال حاضر در حال تغيير Host هست. به همين دليل اجرا نميشه. اما اگه اشکال دوباره ای پيش نياد، تا فردا حتما راه ميفته.

۱۳۸۱ شهریور ۱, جمعه



خورشيد شديدترين گرما را برايت آرزو کرده است

ابرها

بي تفاوت تر از هميشه

شراع ميکشند

و دنيا را به مقصد نامعلومي ترک ميگويند

تو چون رقاصک ساعت

نوسان ميکني

و گويا نميداني

که هفته فقط يک جمعه دارد

و در انتهاي تابستاني گرم

در پسکوچه هاي انتظار

به اين مي انديشي

که لابد تمام ساعتها تيک عصبي گرفته اند
در يک اقدام بسيار عجيب و باورنکردني، امروز، جمعه(!)، هر دو تا خط تلفنم وصل شده بود. به نظر شما اين عجيب نيست؟ يعني امکان داره که خود مخابرات اعلام کنه که تا ۷۲ ساعت تلفنها قطعه اما ۲۴ ساعت فقط قطع بشه؟ به هر حال جريان از اين قراره که بقيه کافي نتهاي اکباتان امروز تعطيله. حالا يا تلفنشون وصل نشده يا از وصل مجدد خبر ندارن. اينه که ملت از صبح تا حالا پاشنه اينجا رو کندن. افکار پليدي به ذهنم خطور کرده. دارم وسوسه ميشم که شبا راه بيفتم و سيم تلفناي بقيه کافي نتا رو قطع کنم. هي هي.

۱۳۸۱ مرداد ۳۱, پنجشنبه

هر دو تا خط تلفنم رو دارن کابل برگردون ميکنن. اين تنها روزيه که از بدو تاسيس اينجا تعطيل کردم. حالا هم از خونه گيس گلاب مينويسم اونم با کي بردي که برچسب فارسي نداره. اگه ميدونستم که قراره دو روز تعطيل اجباري باشم، حتما يه سر ميرفتم شمال.

به هر حال فکر کنم تا دو روز اينجا تريپمون Goodbye Blue Sky باشه. اميدوارم اندکي بر کلاسمان افزوده گردد. آمين يا رب العالمين.

۱۳۸۱ مرداد ۳۰, چهارشنبه

يه مقاله نوشتم درباره وبلاگها با عنوان وبلاگ، سرآغاز منفرد، سرانجام مشترک که در سايت گردون گذاشتمش. ضمن اينکه مطلب تهران، مرگ در نيمه شب که در سايت گردون نوشته شده بود، امروز در سايت گويا هم منتشر شد.

۱۳۸۱ مرداد ۲۸, دوشنبه

خواهر من جمعه ميخواست بره تئاتر شهر. شب که اومد خونه برام تعريف کرد که مجبور شده ميدون انقلاب پياده بشه. و اون مسيري رو که بخاطر نماز جمعه بسته بودن رو پياده بره. ميگفت قيافه تهرون يه جور ديگه بود. انگار که يه شهر ديگه هست با يه مردم ديگه. ميگفت ملت چنان نگاهم ميکردن که انگار از مريخ اومدم. هر کدوم هم زير لب يه فحشي ميدادن و رد ميشدن. يا خيلي محبت ميکردن، چپ چپ نگام ميکردن. ( جالبه که خواهر من خيلي ساده ميگرده ). به هر حال ميگفت احساس کردم اگه به مسيرم ادامه بدم، تيکه تيکه ام ميکنن. اين بود که از کوچه پس کوچه ها انداختم. من نميتونم هيچ تحليل خاصي از اين مردم داشته باشم. نميتونم بفهمم که چرا چشم ديدن جوونا رو ندارن. انگار که اگه کسي چادر نذاره، کافره. اصلا گيرم که يکي کافره، به کسي چه ربطي داره. مگه تو اسلام نميگن لا اِکراهَ في الدّين؟ يعني اينکه دين زوري نيست. به هر حال مردم ما انگار مجبورن برن به اون بهشتي که بعضيها ساختن. فشاري هم که وارد ميشه رو نسل جوونه. بعضيها نميخوان اين خلائي رو که بين نسلهاي قبل و بعد از انقلاب وجود داره، باور کنن. به جاي پر کردنش و بجاي برداشتن موانع، سعي ميکنن که اين دو تکه فاصله گرفتن رو به زور بخيه به هم بچسبونن. غافلن از اينکه بابا جان، کش اومدن زيادي باعث پارگي ميشه.

۱۳۸۱ مرداد ۲۷, یکشنبه

کار مال تراکتوره. کار مال تراکتوره. کار مال تراکتوره. کار مال تراکتوره. مال تراکتوره. مال تراکتوره. مال تراکتوره. تراکتوره. تراکتوره. اکتوره.

۱۳۸۱ مرداد ۲۶, شنبه

بعله. اينم از يه سري کلاه کج که اومدن اينجا. اينا دنبال چي ميگردن؟ همينا رو ميگم که سوار لندکروز مشکي ميشن و کلاه کج ميذارن. قيافه هاشون واقعا وحشتناکه. يهو ديدم از پله ها اومدن بالا و يه نگاهي انداختن. حالا خوب شد که مشتري دختر نداشتم اون لحظه. وگرنه يه بهونه اي ميگرفتن. خلاصه اينجوريه که امنيت ما برقرار ميشه. وقتي برن تو هر سوراخي سر بکشن که نکنه دو تا نامحرم (!) با هم باشن. آخه ميدونين چيه؟ تمام مشکلات مملکت ما حل شده. فقط مونده کنترل دختر و پسرا. آخه ممکنه که کنترل جمعيت از دستشون خارج بشه. به هر ازدياد مواليد اونم بطور نامشروع چيزي نيست که مسئولين دوسش داشته باشن. دوستي، صحبتي با يکي از دختراي خودفروش داشت. بهتره ماجراي اينکه چطور شد که اينکاره شد رو براتون تعريف کنم.

اين خانم کلا پدر و مادرش باهاش زندگي نميکردن و با برادرش زندگي ميکرده. يه بار که تو آرياشهر داشته ميرفته، يه آقاي شيک پوش و جنتلمني جلوش رو ميگيره و ميگه که ببخشيد، يه دختري تو خونه ما کار ميکنه که ميخواهيم براش مانتو بخريم. اگه مکنه تا يه مانتو فروشي بياين تا ما يه مانتو براش انتخاب کنيم از روي سايز شما. خلاصه اين خانوم هم (حالا از رو خريت خودش يا تور کردن يه پسر خوشتيپ) سوار پژويي ميشه که آقا دربست گرفته بودن. راه ميفتن و ماشين ميره تو کوچه پس کوچه ها. تا از طرف دختره اعتراض ميشه يه پارچه ميگيرن رو دهنش رو ميبرنش. چشم که وا ميکنه، ميبينه که تو يه جايي هست که پر از افغانيه. ميگه که ميخواي چي کار کني؟ يارو ميگنه همه اينا بايد با تو برنامه داشته باشن. مثه اينکه ازشون پولي چيزي گرفته بوده. دختره داد و فرياد ميکنه و بالطبع تهديد ميشه. بعد از کلي کش و قوس، ميگه تو رو خدا اينکار رو نکن من هنوز دخترم. اونم گوشش بدهکار نبوده. ميگه پس فقط خودت فقط اينکار رو بکن. يارو هم خودش با خشونت شروع ميکنه. طوري که دختره بيهوش ميشه. ميگفت هر وقت چشمم رو وا ميکردم ميديدم يکي افتاده روم. تا اينکه دو نفر ورش ميدارن و ميبرنش شهريار تو يه خونه اي. اونجا اون دو نفر هم بهش تجاوز ميکنن و کنار جاده ولش ميکنن. اونم سرخورده و درب و داغون بر ميگرده. خلاصه بعد از اون هم تو دوستيهاي بعدي که پيدا ميکنه، ديگه چيزي نداشته که از دست بده. هر کسي باهاش دوست ميشه و کيفشو ميبره و ميره. اينم که ميبينه عملا شده اينکاره، پس چه بهتر که درآمدي (!) هم از اين را بدست بياره. اينجوري ميشه که طرف رسما ميشه اينکاره.

راستي مقصر کيه؟ اين دختر؟ اون آقاي شيکپوش؟ کي؟

۱۳۸۱ مرداد ۲۵, جمعه

ديشب با دو سه تا از بچه ها تصميم گرفتم برم بيرون شام بخورم اونم ساعت يه ربع به دوازده شب. راه افتاديم که بريم به سمت يه کله پاچه فروشي خوب. رسيديم به طباخي فرشته ساعت دوازده و ربع شده بود. اومديم بريم تو که ديديم ميگن بسته هست. هاج و واج مونده بوديم که چرا. آخه اونجا مثلا شبانه روزي بود. که گفتن از دو هفته پيش اماکن دستور داده که ساعت دوازده شب تعطيل کنيم. فقط هم ما نبوديم که احساس ميخ شدن شديدي بهمون دست داده بود. مردم خيليهاشون سر کار مونده بودن. خلاصه راه افتاديم به گشتن که يه جايي پيدا کنيم بلکه يه کوفتي بخوريم. عجيب بود همه مغازه ها رو انگار گرد مرگ پاشيده بودن. همه کرکره هاشون پايين بود اما کارکنانش هنوز تو بودن. ديگه مسخره تر از اين نميشه. يعني اگه يکي بخواد شب جمعه اي از خونه بزنه بيرون و يه چيزي بخوره، بايد بره سماق بمکه. من نميدونم اين کارا ديگه چه معني ميده. يعني اگه خيابونا خلوت تر بشه، امنيت هم بيشتر ميشه؟ به نظر من که سارقا توي محيط خلوت راحت تر کارشون رو انجام ميدن تا تو محيط شلوغ. اينجوري ميشه که جوونا بايد بتمرگن تو خونه و عاقبت خودشون رو درگير اعتياد کنن. چون همين چند تا تفريحگاه ( اگه رستورانها و طباخي ها رو جزو تفريگاه حساب کنيم ) رو هم از دست ميدن. بايدم بشينن تو خونه و مواد بگيرن دستشون تا بلکه يه کمي از اين يکنواختي در بيان. مملکت شده سرزمين بايدها و نبايدها. تمامش شده محدوديت و خودداري. با ادامه اين وضع دولت حتما توي کنترل رشد جمعيت موفق ميشه. واسه اينکه حالا خيليها به فکر رفتن از اينجا هستن. صبح تا شب جون بکنن، بعدشم لابد بايد بشينن پاي برنامه هاي بيمزه تلويزيون و سريالهاي پر از دايي جون و خواهرزاده هاي بچه مثبت رو نگاه کنن. آخرش هم دلشون خوش باشه که چار تا تکيه کلام بازيگرا رو ياد گرفتن و اونا رو واسه هم تکرار کنن و هرهر بخندن. معلومه که ميذارن ميرن. دولت هم بهتره بجاي چند تا کار مفيد بشينه از اين قانونا تصويب بکنه و از سرمايه گذاراي خارجي بخواد که بيان اينجا سرمايه گذاري کنن و پولشون رو دور بريزن. مجلس هم بهتره هي طرح کمک به افغانستان رو تصويب کنه. روشنفکراي ما هم بهتره هي هشدار بدن و آمار فرار مغزهاي پوک و سالم رو دربيارن که گر و گر از ايران در ميرن. اين صحنه ها رو هيچ کجا نميتونين ببينين. مختص ايرانه.

اينم يه مقاله که تو گردون نوشتم در همين رابطه.

۱۳۸۱ مرداد ۲۴, پنجشنبه

جالبه.

يکي از عجايبي که من باهاش برخورد کردم و شما هم ممکنه که باهاش برخورد کنيد، به اندازه من تعجب کنيد اينه که. يکي از دوستاتون بهتون زنگ بزنه و بگه که يه دوميني تو اينترنت ثبت شده به نام شما. وقتي هم بريد چک کنيد ببينيد که حتي شماره تلفن شما هم توش نوشته شده. و اينکه اين دومين با تفاوت يک حرف شبيه يکي از سايتهاي ايراني باشه که قبلا واسه يه عده از دوستاتون ثبت کرديد. اينجاست که ممکنه به ذهنتون خطور کنه که کسي خواسته شما رو پيش دوستاتون خراب کنه.

۱۳۸۱ مرداد ۲۳, چهارشنبه



سه گانه

له شدن

در تناقضات يک بلوغ

آخرين برگي بود

که از شاخه ها چکيد

درختي که با دوازده شاخه در هم پيچيده

خواهران چهارگانه را

عروس ميکند

اينبار

انتظار تبر را

جوانه خواهد زد

* * *

عنکبوتها تنها هستند

تنها شکار ميکنند

تنها ميميرند

و هيچگاه پروانه‌ نخواهند شد

عنکبوتها

تنها پروانه ها را صيد ميکنند

* * *

بوم... بام بام

بوم... بام بام

بوم... بام بام

شايد پريروز

يک سرخپوست به دنيا آمده باشم

شايد هم

يک غارنشين اوليه...

هر چه بودم

رنگ ابرها

در غروب

حس بومي خوبي دارد
نميشه. آقا جان نميشه. به بعضي از آدما نميشه حالي کرد که نرن رو اعصاب آدم. حالم از هر چي آدم بي مسووليت که تيشه به ريشه مردم ميزنن به هم ميخوره. ذات بعضي از آدما با مردم آزاري و کثافت سرشته شده. هيچ وقت هم نميتوني درستشون کني. مگه ميشه ادرار رو تميز کرد؟ ذاتش کثيفه. مشکل از ذاتشه. حيفه اسم انسان که به بعضيها اطلاق بشه. خسته شدم. دلم ميخواد برم. شايد جاي ديگه بهتر باشه. کسي نيست اين زنجيرا رو از دست و پاي من باز کنه؟ کسي نميدونه کجام درد ميکنه؟

۱۳۸۱ مرداد ۲۱, دوشنبه

اگه ميخواين بدونين که کدوم سايت يا وبلاگي لينک شما رو آورده بريد اينجا رجيستر کنيد. زودی ميفهمين.
هنوز جاي دندانهاي شيريش پر نشده بود...

پرواز پرنده اي کوچک را به مسلخ برد

هنوز پشت لبهايش سياه نشده بود...

بکارتي شرمناک را به مسلخ برد

هنوز اندامش شکلي نبرده بود...

راستگويي را به مسلخ برد

هنوز قالبي در سرش نبود...

انديشه را به مسلخ برد

هنوز غروب نرسيده بود...

طلوع را به مسلخ برد

آينه اي که يافت...

خودش را هم به مسلخ برد.

۱۳۸۱ مرداد ۲۰, یکشنبه

خب امروز مالک اينجا اومد پيشم تا درباره افزايش اجاره صحبت کنه. به مقدار افزايش که رسيد گفت: من آدم منصفي هستم. نشستم فکر کردم که نرخ اجاره رو به اندازه تورم ببرم بالا. بيست درصد اجاره تون رو بالا ببرم. خب حرف منطقي و کاملا مبتني بر مسائل علمي اقتصاده. يعني اينکه من با يک و نيم ميليون پول پيش که ماهي هم دويست هزار تومن اجاره ميدادم، حالا بايد ماهي دويست و چهل هزار تومن اجاره بدم. خب اين پول رو بايد از کجا بيارم؟ قاعدتا من هم بايد بيست درصد ببرم رو قيمتهاي فروشم. يعتي بجاي ساعتي هشتصد تومن ساعتي نهصد و شصت و با احتساب بقيه تورمجات ساعتي هزار تومن از خلق الله بگيرم. خب به نظر شما اگه اينکار رو بکنم چي ميشه؟ حالا هي اين مسوولين محترم بيان بفرمايند که ما از سرمايه گذاري حمايت ميکنيم. تازه ميخوان سرمايه گذاراي خارجي رو جلب کنن به سرمايه گذاري تو ايران.

خبر به نقل از روزنامه همشهري شنبه ۱۹ مرداد:

احمد توکلي: ۴۰ هزار شرکت ايراني در دوبي تاسيس شده است.

خب حالا اگه اين ملت ميخوان با هر بدبختي که شده از کشور خارج بشن به خاطره همينه. چون اينجا از بام تا شام هم جون بکنن، پيشرفت که نميکنن هيچ، پسرفت هم ميکنن. خب شايد اين هم يه راهي واسه کنترل جمعيت کشوره. اينجور که داره پيش ميره، دور نيست روزي که متخصصان و تحصيلکردگان و سرمايه گذاران افغانستان رو به ايران ترجيح بدن. هر چند ميدونم که مهاجرت ايرانيها به افغانستان هم شروع شده. منتظر صف ملت جلوي سفارت کبراي افغانستان باشيد. ما هم يه سالي صبر ميکنيم ببينيم چي ميشه. اگه فرجي شد که هيچ، در غير اينصورت ما هم ميريم يه جاي ديگه شايد به نفعمون شد.
بخش هنر سايت گردون راه اندازي شد. توش تقريبا ميتونين آدرس سايت هر خواننده اي رو پيدا کنين.

۱۳۸۱ مرداد ۱۹, شنبه



مدار صفر

صداي سم اسبها مي آيد

اسبها...

روي تپه‌هايي از انديشه هاي پست

اسبهاي سفيد

بر زمين يخزده ميدوند

پاي کوبان

و شيهه ميکشند

در پاي صخره‌هاي ترک خورده از سرماي بي زوال

زمستان

فصلي سرد را

در کتاب آفرينش باز کرده است

اينجا قطب زمين است

در استواي ابديت

عقربه‌ها

توالي ميلاد را هيچگاه نمينوازند

اينجا قتلگاه خورشيد است

جايي که نور در غروب گم شد

و آخرين لهيبش

مرثيه اي بود براي گياهان

و طلوعي بيرنگ

به دنيا آمد

اينجا طوفان

پادشاه سرزمينيست

که مدار صفر ناميده ميشود ...

اينجا قطب زمين است.
تا حالا دقت کردين؟ البته شايد به نظر من فقط اينجور مياد. به نظر من هر خونه اي يه بويي داره. وقتي که آدم وارد يه خونه ميشه، اول اين بو هست که به مشامش ميخوره. بعضي از اين بوها قديمين و آشنا. آدم همون اول احساس ميکنه که خونه غريبه نيومده. بعضي از اين بوها عجيب و خاص هستن. نه اينکه آدم احساس غربت کنه اما يه جورايي حس گنگي و گيجي ميکنه. بعضي از اين بوها هم غريب و ناآشناست. آدم دوست داره که زود از اونجا فرار کنه.

۱۳۸۱ مرداد ۱۸, جمعه



به سکه ها بينديش

به سکه ها

زمان در مارپيچش پيش ميرود

و فرسودگي

عاقبت به سراغ تو خواهد آمد

ناگزير

اما تو تنها به سکه ها بينديش

به بيابان که ميرسي

با ناخنهايت خاک را بخراش

زمين سفت را جرعه آبي حرام نکن

بشکاف، بشکاف، بشکاف

به سکه ها بينديش

آنگاه که خرامان

چشمانت را درمينوردند

به دوستانت بنگر

که چگونه قبل از تو زمين را درنورديده‌اند

از روي هم عبور ميکنند

با بدنهايي بي شکل

و يکنواخت

به سکه ها بينديش

و گرماي بي‌جانش را در رگهايت سرازير کن

و چاله‌هاي سينه ات را لبريز

به سکه ها بينديش

قلک خردساليت را بشکن

و با خشتهاي سکه اي

عمارتي بساز

به سکه ها بينديش...

و از آنچه يافتي

مجموعه‌اي نفيس بساز

و سگها، خوکها، موشها و کرمها را به ضيافتي دعوت کن

در اين بازي هم خالها را تقلب خواهي کرد

يک گيلاس به سلامتي سکه ها

نوش...

۱۳۸۱ مرداد ۱۷, پنجشنبه

دلم واسه بعضي پولا ميسوزه. فقط اسم پول رو شونه اما فقط به درد تلفن زدن ميخورن.
تقدیم به حشراتي که روان بشريت را ميخورند :

غليان حشرات

مغزي که فراخيش را کرمها خوردند

و بالا آوردند

قاضي، غرور

وکيل مدافع، احساس

حکم صادر شد:

بخشش جايز نيست اعدامش کنيد

چه کسي فاصله‌ها را مشخص خواهد کرد؟

و زخمي که توان ميگيرد را

نزد کدامين طبيب، مرهم گذارم؟

وبلاگ عالي جناب کرم يکي از وبلاگهاي معرکه‌اي هست که من ميخونم. اما نميشه درباره اين وبلاگ بنويسي و چيزي درباره آهنگ وبلاگ نگي. اين از اون وبلاگهاست که من صفحشو وا ميکنم و مدتها بازش ميذارم تا آهنگش هي تکرار بشه. کاري از گروه tiamat با سبک doom metal. اسم آهنگ wild honey.
ديروز کلي کار داشتم. ساعت ۸ شب قرار داشتم با يه سري از بچه ها. حرفاي خوبي زديم و نتايج بهتري گرفتيم. آخرش هم يهو فهميدم که دختر عمه‌م امروز صبح پرواز داره و ميره بلژيک. تا صبح هم بيدار بودم تو فرودگاه. خيلي دوست دارم بدونم اونايي که پرواز خارج از کشور دارن و براي اولين بار پاشون رو ميذارن بيرون از ايران، چه احساسي دارن موقعيکه هواپيماشون اوج ميگيره. به هر حال ديروز روز آناناسي‌اي بود اما چراشو نميگم.
گاهي دلم براي خودم تنگ ميشود.

۱۳۸۱ مرداد ۱۶, چهارشنبه

- بلند شو.

- ...

- دِ بلند شو ديگه. وسط مهموني زشته نشستي رو پام.

- ...

- بابا برام حرف در ميارن. بلند شو.

- ...

- اِ... بلند شو ديگه.

- ويززززززززززززززززززز

- حتما بايد زد تو سرش.

۱۳۸۱ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

خلاصه مريم خانوم هم وبلاگش رو راه انداخت. وبلاگ تئاتر، من و خيلي چيزاي ديگه رو بخونين. مخصوصا چيزاي ديگه‌شو.
کليدهای آشکار و پنهان شکلکهای ياهو مسنجر جديد در نسخه بتا مطلب امروز سايت گردون. حتما يادتون هست که تو ورژن قبلي يه يري از شکلکا بودن که بايد رمزشون رو بصورت کارکتري ميدونستي تا ميتونستي ازشون استفاده کني. جدول کامل اين شکلکا تو نسخه جديد رو توي سايت گردون گذاشتم.

۱۳۸۱ مرداد ۱۴, دوشنبه

يکي از معضلات بزرگ جامعه ما ازدياد دخترانيست که احساس آن شرلي بودن ميکنند و پسراني که فکر ميکنند جيم کري هستند.

پرفسور نورهود عصيانزده
- سلام.

- سلام.

- خداحافظ.

- نه... خداحافظ نه.

- چرا نه؟ مگه با من آشنا هستين؟

- نه. اما سلامتون آشنا بود.

- اِ. پس سلام.

- خداحافظ.

- چي شد پس؟

- اما انگار کلامتون ناآشنا بود.

۱۳۸۱ مرداد ۱۳, یکشنبه

يک نکته که الان کشف کردم اينه که هر کي نسخه جديد ياهو مسنجر رو دانلود کنه، برای رفتن تو چت رومها وارد اتاقهايي ميشه که افرادش فقط اين نسخه جديد رو دارن. خلاصه کلي خلوته اتاقها. و ديگه اينکه گويا فعلا صدا مشکل داره تو اين نسخه جديد.
درباره نسخه جديد ياهو مسنجر و امکانات تازه اون در سايت گردون مطالبي رو نوشتم. بخونيدش اگه دوست داريد.
- تنگه!

- خب يه بزرگترشو امتحان کن.

- آخرش بود.

- خب چيز ديگه‌اي پسندت نشد؟

- بابا من که لباس رو نميگم.

- پس چي تنگه؟

- دلم بابا جان. دلم تنگه!

۱۳۸۱ مرداد ۱۲, شنبه

هفت سنگ

سنگ ششم:

سراشيب بينهايت

ژرفاي هبوط

و تعقل

دلبستگي

با چنگالهايي کثيف

به امروز

و اضطراب انتها

همچون جونده‌اي

اندوختن

براي مورچگان

عصيان فرسودگي

و سقوط...