۱۳۸۱ خرداد ۲۵, شنبه

زمزمه:

کجايي؟ در انتهاي بن بستي که ديوارهايش خم ميشوند بر سرت به سنگيني گناهان قبيله اي که تاوان عمري را به صليب ميکشد؟

ياخته هايم پر ميکشند با آواي روحانيت. به ملکوت. به عالم علوي.

فراز و فرود در روزمرگيهايم نميتوانند پروازي را که لبخندت ارزانيم ميکند زندان کنند.



سلام.

قصدم نبود که نامه بنويسم. حرفي براي گفتن نمانده که چشمها بيشترين حرفها را ميزند.

زندگي به من آموخت که نيازم را بي نياز کنم. بگريزم از تعلق و بميرانم آنچه را که در دل دارم. اما ناتواني بر من چيره ميشود. آنگاه که نگاهت را بر من مي افشاني.

چه کسي صدايم کرد؟ از آسمان زمزمه هايي ميبارد... حضور روحانيت را حس ميکنم. تازگيها فکرت را به اين حوالي کوچانده اي؟



بي همگان به سر شود

بي تو به سر نمي شود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر