۱۳۸۱ خرداد ۱۷, جمعه

خدا خر رو شناخت شاخش نداد



حالا چي شد که من اينو گفتم؟ آقاي ب مالک اينجاست. يعني مالک اين جايي که من اجاره کردم تا کافي نت بزنم. ظاهرش رو که نگاه ميکني، خيلي خيلي معموليه. يه آقائيه با قد کوتاه بسيار بسيار کچل که يه شلوار پارچه اي گل و گشاد ميپوشه و يه پيراهن مردونه. روزاي آفتابي هم يه کلاه اسپورت سفيد سرش ميذاره. (فکرشو بکنين عجب تيپي ميشه با اون شلوار و پيراهن آدم همچين کلاهي بذاره). خلاصه به نظر ميرسه که خيلي پولدار باشه. از من که ۱،۵۰۰،۰۰۰ تومن پول پيش گرفته و ماهي هم ۲۰۰،۰۰۰ تومن ميگيره. از طبقه پاييني مون هم ماهي ۵۵۰،۰۰۰ تومن ميگيره. حتما کلي هم ازش پول پيش گرفته. مثه اينکه يه کارخونه هم داره. تازه اينا چيزاييه که من ازش خبر دارم. اما به نظر من اين آقا اصلا بلد نيست از پولاش استفاده درستي بکنه (گرچه نظر من براي اون اصلا مهم نيست). آخه اينم شد زندگي؟ هي پول در بياري و فقط انبارش کني؟ من که يه ذره پول به دستم بيفته درجا خرج سفر ميکنم. من اگه جاي اين آقا بودم حتما تا حالا نصف دنيا رو گشته بودم. مگه ميشه آدم پول داشته باشه اما هوس نکنه که مثلا فلورانس رو ببينه يا يه سر به مصر نزنه؟

پسرش هم به جاي استفاده از اين پولا زده تو کار خلاف. يه مدتي هم هست که پيداش نيست. شنيدم زندونه. آخه من نميدونم اين به کار خلاف چه احتياجي داره با اين همه پول.

خدايا... حکمتت رو شکر. اين حکايت خيلي عجيبه که اوني رو که بلده چه جوري خرج کنه، پولدارش نکردي.

شايد هم... همونه که ميگن خدا خر رو شناخت شاخش نداد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر