۱۳۸۱ خرداد ۱۹, یکشنبه

ارباب



آقاي ارباب مالک خيلي چيزها بود. در ده همه حسرت او را ميخوردند. هر چه کشاورز و زارع در ده بود داشتند براي او و روي زمينهاي او کار ميکردند. هر روز صبح آقاي ارباب سوار اسبش ميشد و در حاليکه يورتمه ميرفت، به سرزمين پهناوري که پدر در پدر به او رسيده بود خيره ميشد و کيف ميکرد. هر وقت هم که چيزي عصبانيش ميکرد، سر مباشرهايش داد ميکشيد و سيبيلايش را ميجويد. هر وقت هم کيفش کوک بود چند نان شيرين پرت ميکرد به طرف بچه هايي که کشاورزها بر سر زمين آورده بودند و از اين کار خودش کلي کيف ميکرد و به راهش ادامه ميداد. از مزارع که رد ميشد و به ده ميرسيد حتما از جلوي قهوه خانه رد ميشد. آقاي ارباب از اينکه که جلويش بلند شوند و خودشان رو دولا راست کنند خيلي لذت ميبرد. خودش هم نميدانست چرا. اما از بچگي به او ياد داده بودند که بايد ابهت خودش را حفظ کند و جذبه داشته باشد. آن روز اما آفتاب که زد، بلند شد. اغلب نزديک ظهر از خواب بلند ميشد اما آن روز فرق ميکرد. خودش هم نميدانست چه فرقي اما فرق ميکرد. بلند شد. از پنجره به بيرون نگاه کرد. به ابرها به درختهاي دوردست و به کوه سبز خيره شد. انگار خبري بود. چيزي عوض شده بود اما نميدانست چه چيز.

آبي به سر و صورتش زد و اسبش را خواست. وزنش را روي رکاب گذاشت و سوار شد. به مزارع که رسيد، مباشرها دوان دوان به سويش آمدند فکر ميکردند اتفاقي افتاده است که ارباب از خواب صبحش زده و به مزرعه ها آمده است. اما ارباب فقط پرسيد که همه آمده اند؟ و بعد بدون اينکه منتظر جواب بماند به راهش ادامه داد. به هر مزرعه اي که ميرسيد براي سلام کشاورزها سري تکان ميداد و انگار لبخندي هم بي جهت به زير سبيلش ميدويد. نرسيده به ده از پل چوبي که رد ميشد، ناخواسته نگاهي انداخت به رودخانه. بچه هاي ده ميدويدند و خودشان را با سر و صدا پرت ميکردند در آب خنک رودخانه و کيف ميبردند. بعد هم مي آمدند بيرون و زير سايه درخت کيفشان دو برابر ميشد. هن هن نفسهايشان که آرام ميگرفت دوباره و چند باره ميپريدند درون آب.

اينبار اولين باري بود که آقاي ارباب راه خودش را به زير پل کج ميکرد. اما بچه ها نه ساکت شدند و نه توجهي به او کردند. ارباب خيره شد به آب و فکرش رفت زير سايه درختها. از اسب پياده شد، کمي قدم زد و فکر کرد به وقتي که بچه بود. يادش آمد وقتي که بچه بود چقدر دلش ميخواست که فقط يکبار در رودخانه شنا کند اما پدرش...

صد متري به طرف بالاي رودخانه رفت و پاپوشش را در آورد و تا مچ پا به داخل آب رفت. انگشتانش را توي آب تکان ميداد و از حس لذت بخش غلغلکي که لاي انگشتانش بود خوشش مي آمد. اطرافش را به دقت نگاه کرد. صداي بچه ها مي آمد اما خودشان را نمي ديد. لباسهايش را در آورد آرام آرام به ميان رودخانه رفت. هر اندازه که بيشتر زير آب ميرفت، احساس بچگي اش را بيشتر پيدا ميکرد. شناکنان به آن طرف رودخانه رفت و دوباره برگشت. چه لذت بخش بود. راهش را کج کرد و به سمت پايين رودخانه شنا کرد. صداي بچه ها که نزديک تر ميشد، دلش هم بيشتر و محکمتر ميزد. به بچه ها رسيد و فريادي زد و در صداي بچه ها گم شد.

وه که يک استکان چاي بعد از شنا آن هم در قهوه خانه چه ميچسبيد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر