۱۳۸۱ خرداد ۲۳, پنجشنبه

و داستان عرشيا ادامه دارد:

در ادامه داستان اون مشتري که هفده هزار تومن پولمون رو بالا کشيده بود و يه قلپ آب هم روش، به اونجا رسيديم که من با يه آي دي دخترونه رفتم و شماره موبايلش رو ازش گرفتم. هر بار که بهش زنگ ميزدم يا ميگفت که تا نيم ساعت ديگه ميام يا خودش گوشي رو بر ميداشت و ميگفت که آقا اشتباه گرفتيد. خلاصه به انحاء مختلف ميخواست که منو بپيچونه. تا اينکه به فکر افتادم از صداي يک دختر کمک بگيرم. در ميان بهت و حيرت دخترهاي زيادي ابراز تمايل به همکاري کردند که تعداد زيادي از اونا هم از سن شيطنتشون گذشته بود اما من باز تصميم داشتم که اين حربه رو بعنوان آخرين تير استفاده کنم. ميدونستم که صداي منو شناخته اين بود که به محمدرضا گفتم يه زنگي بهش بزنه و اصلا هم انعطاف نشون نده. اونم زنگ زد . آقا عرشيا شروع کردن به گفتن اينکه آره من برام اين اتفاق افتاد و اينجا نبودم و اونجا بودم و از اين حرفا که من از اون دور شروع کردم به بد و بيراه گفتن که آقاي عرشيا خان شما که جلوي من بابات زنگ زد، بهش گفتي که آقا اشتباه گرفتي، حالا جلوي قاضي و معلق بازي؟ بدو بيا که کار ميکشه به جريان خشتک و از اين حرفا. به هر حال مشاهده شد که ايشون دو ساعت بعد با يه جعبه شيريني اومدن و شروع کردن به آسمون ريسمون بافتن که من دامغان بودم و از اين حکايات. البته نميدونست که من همون دختره ام که در حين دامغان بودن ايشون باهاش قرار گذاشتم تو تهرون.

باري... پول رو داد و غائله داشت ختم ميشد که يهو پرسيد. راستي بچه ها شما اينجا تو اکباتان مژگان ميشناسيد؟ ما که داشتيم منفجر ميشديم به اتفاق گفتيم نــــــــــــــــــــــــه ! چطور مگه؟

گفت آخه من با يکي چت کردم و باهام قرار گذاشته اما من سر قرارش نرفتم. اما يه روسري آبي کمرنگ با يه کيف آبي کمرنگ داره. خيلي هم خوشگله.

گفتيم تو که ميگي سر قرار نرفتي پس از کجا ميدوني خوشگله؟

گفت يه بار پنج دقيقه ديدمش. عجله داشت زود رفت.

جل الخالق... درسته که من اون مشخصات رو بهش داده بودم (فکر کنم آبي کمرنگ رنگ ساله نه؟) ولي اين جريان قرار چي بود والله من يادم نمياد رفته باشم سر همچين قراري. تازه خوشگل هم بوده باشم که اصلا يادم نمياد.

به هر حال ادامه داد که آره من به دختره گفتم که من به خاطر تو از اختياريه اومدم اينجا (ارواح شيکمش) اون به من جواب داد که بابا اينقدر کلاس اختياريه واسه من نذار که دوست پسر قبليم از آلمان ميومد منو ميديد (جواب رو حال کردين چي گفتم؟) بعدشم من فکر کردم که خالي ميبنده که ميگه کلي پسر هر روز دنبالم هستن از بس که من خوشگلم اما خودم که ديدمش باورم شد که قيافه اش خداست ( هاها منو ميگه ها)

به هر حال اين ماجرا با نشستن عرشيا پشت يه کامپيوتر و چند تا آف لاين عاشقانه واسه مژگان (يعني من) تموم شد اما من هنوز موندم که اين جريان خوشگل بودن من از چه قراره. نکنه دخترم خودم خبر ندارم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر