۱۳۸۰ اسفند ۹, پنجشنبه

يكي ديگه از قوانين مكشوفه من درباره خانمها اينه كه اگه يه آقايي بخواد تنها تو خيابون راه بره ممكنه كه باعث جلب توجه هيچ خانمي نشه اما اگه همون آقا بخواد كه با يه خانمي تو خيابون راه بره حتما باعث جلب توجه عده زيادي از خانمها خواهد شد. ميگين نه؟ امتحان كنين.
نوشتن درباره حماقت شايد كار سختي باشه ولي مسلما براي من اينقدر جالب هست كه شروعش كنم.

به نظر من انسانهاي احمق به چند دسته تقسيم ميشن كه بهتره فعلا دسته بندي اونها رو بگم.

يك دسته از اونان كه از نظر هوشي در سطح پاييني قرار دارن و حماقتشون دست خودشون نيست. به عبارت ديگه اونا توانايي درك درست مسائل رو ندارند و در هر صورت نمي تونن چيز بيشتر از اونچه كه مغزشون گنجايش داره بفهمن. اين دسته از آدمها دسته مورد علاقه م جهت بحث كردن نيستن.

دسته دوم دسته اي هستند كه از نظر ذهني هوشي در سطح معمولي يا حتي خوب دارن ولي تمايل به استفاده از مغزشون رو ندارن. به عبارت ديگه اونا مايل نيستن كه درباره مسائل كمي فكر كنن. اونا راه درست زندگي كردن رو در جمله هر چه پيش آيد خوش آيد ميدونن. يا به صورتي جزو دسته آدمهاي الكي خوش محسوب ميشن. اين دسته همون مغزي رو كه در ابتداي تولد در اختيارشون قرار گرفته دست نخورده و آكبند تحويل خواهند داد. در مورد اين دسته بيشتر صحبت ميكنيم.

دسته آخر از نظر من آدمهايي هستند كه از بهره هوشي بسيار بالايي برخوردارند اما راه پيروزي رو در تمارض به حماقت ميدونن. اينا كسايي هستند كه خودشون رو به حماقت ميزنن تا بتونن راحت تر از موانع پيش پاشون عبور كنن. بعبارت ديگه بجاي اينكه مردم اونا رو دست بندازن، اونا هستند كه در واقع بقيه رو دست ميندازن. اينا همونايي هستن كه به اصطلاح خودشون رو به كوچه علي چپ ميزنن. اين دسته از آدما به نظر من جالب توجه ترين دسته از احمقها هستند كه درباره اين گروه هم بحث بيشتري خواهم كرد.

البته دوست دارم كه نظر اپسيلون رو هم در اين باره بدونم چون به هر حال جمله اول وبلاگش درباره حماقته.

۱۳۸۰ اسفند ۶, دوشنبه

مسخره ست،

مسخره ست كه يك روز توي سال خيلي برات مهم باشه.

مسخره ست كه تو اون روز يه لوله n متري رو واسه آندوسكوپي بكنن تو حلقت و مجبورت كنن اون چيز مزخرف رو تو معدت قورت بدي. ده دقيقه عق بزني، آخرش هم بجاي تولد خودت، تولد يك زخم 5/0 در 5/0 ماماني رو تو اثني عشرت بهت تبريك بگن.

مسخره ست كه اونايي كه دوسشون داري و ميگن كه دوست دارن امروز رو يادشون بره.

مسخره ست كه هفت ساعت از مهمترين روز سال رو تو جاده باشي.

مسخره ست كه همه چيز تو اين روز مسخره ست.

چه فرقي داره؟ اينم يه روز مثه روزاي ديگه......هه.

ششم اسفند يا همون بيست و پنجم فوريه و پريدن به يه سال تكراري ديگه تو زندگيم، عجب روز مسخره اي بود پسر.

۱۳۸۰ اسفند ۵, یکشنبه

من هر روز طبق عادتم وبلاگهاي دوست داشتنيم رو ميخونم. و طبق عهدي كه با خودم كردم يه وبلاگ تازه رو شروع ميكنم. امروز هم وبلاگ شيوا يه چيز ديگه بود. نميدونم داستان زندگي كي بود ولي با تموم وجودم دركش كردم.

۱۳۸۰ اسفند ۳, جمعه

بازم يه كتاب خوب البته از نظر من. داستانهاي كوتاهي از مرحوم بيژن نجدي. به نام يوزپلنگاني كه با من دويده اند.
امروز يه آقاي محترمي اومده بود كافي نت با يك CD. بهم گفت ببخشيد آقا اين رو از آلمان واسم آوردن ميشه برنامشو اجرا كنين من هر كاري كردم نتونستم؟ من هم گفتم چشم. برنامشو Install كردم، ديدم كه يه مترجم آلماني به انگليسيه با منوهاي آلماني. پرسيد خوب اين چه جوري كار ميكنه؟ گفتم والله من آلمانيم مثه فارسيه هيتلره. از اين منوها سر در نميارم. ايشون هم گلاب به روتون سر تا پامون رو قهوه اي كردن و گفتن. اي بابا شما هم كه از كامپيوتر چيزي بارتون نيست، مثل اينكه من بيشتر از شما بلدم چون كامپيوترم بوق هم زده بعد از اجرا..... من چي بايد ميگفتم؟ گفتم حق با جنابعاليه. اگه چيزي از اين برنامه بعدا فهميدين من رو بي نصيب نذارين.

ياد يه خاطره افتادم كه گيس گلابتون واسم تعريف ميكرد. درباره آقايي كه ماشين حسابشو آورده بود پيشش تا تعميرش كنه. گيس گلاب هم گفت كه بلد نيست. اون آقا هم فرمودند شما چه جور مهندساي كامپيوتري هستيد كه بلد نيستيد يه ماشين حساب تعمير كنيد؟ بعد ميخواين از پس كامپيوتر به اون بزرگي بر بياين؟

خب راست ميگفت بيچاره. آي ي ي ي .... كامپيوتر، ماشين حساب، چرتكه تعمير ميكنيييييييييييييييييييييم.

حالا بماند كه يكي ازم پرسيد كه شما چيكاره ايد؟ من گفتم كافي نت دارم. گفت كابينت چوبي دارين يا آلومينيومي؟
امروز يه عالمه مطلب نوشته بودم ولي متاسفانه به خاطر log out شدن خود به خود Blogger همشون پريدن.

اما امروز ميخوام يه بحثي رو مطرح كنم درباره خاص بودن. حالا اين خاص بودن چيه؟

ديدين اين آدمايي رو كه وقتي صحبت از هر چي ميشه ميپرن وسط؟ حالا فرقي نداره كه درباره پزشكي باشه يا معدن يا فوتبال.

ما تو لاهيجان يك دوستي داشتيم كه از بس اظهار فضل ميكرد شوهر عمه ام اسمشو گذاشته بود اتم شكاف. امكان نداشت اين آقا پسر تو بحثها شركت نكنه. اينقدر هم اعتماد به نفس داشت كه جلوي يك پزشك چنان داد سخن ميداد كه پزشك بيچاره ميرفت كتاباشو از اول بخونه. باور كنين درباره كتاب و فيلم و سياست و ترجمه و رياضيات هم اظهار نظرهاي عميقي ميكرد. در حاليكه رشته تحصيليش علوم آزمايشگاهي بود ولي نميگفت لا اقل در اين باره حرف بزنه كه توجيه هم داشته باشه.

ميخوام نظر شما رو هم بدونم. حالا يا تو وبلاگتون مينويسين با ايميل ميدين در هر دو حالت خوشحال ميشم. شروع كنيم در اين باره و درباره مسائل اطرافش بحث كنيم تا ببينيم به كجا ميرسيم.

من گاهي فكر ميكنم ه نكنه منم بضي وقتها اداي آدماي خاص رو در ميارم؟

۱۳۸۰ اسفند ۲, پنجشنبه

بابا بدو كه آتيش زدن به مالش.......

انتشارات گوتنبرگ (مير) خيلي وقته كه كتاباش رو داره كيلويي ميفروشه. اونايي كه نميدونن، بدونن.فقط كيلويي 750 تومن. اونايي كه تو خارجن؛ سو سوشون بشه.

۱۳۸۰ اسفند ۱, چهارشنبه

به نظر من اونايي كه بتونن شعراي حافظ رو تو سبك راك بخونن بايد خيلي باحال باشن. مخصوصا كه MP3 هاشون رو هم مجاني بذارن تو سايتشون واسه همه، بي فيس و افاده. مطمئن هستم خوشتون مياد. پس به گروه اوهام يه سري بزنين.

۱۳۸۰ بهمن ۳۰, سه‌شنبه

بابا به اين رفيق شفيقمون گيس گلابتون حتما سر بزنين، پسر باحاليه، فقط اسمش با گيسش منافات داره، كه البته اونم تو اين مملكت اصلا چيز عجيبي نيست. اين روزا مده كه به كچل بگن زلفعلي به كور هم بگن عينعلي. اينم از كرامات اين دوست قديميه كه اسم خودشو گذاشته گيس گلاب. البته ايشون سرور بنده هستند ( منظورم آقاست نه Server ).
امروز داشتم فكر ميكردم چه اون زماني كه با دوچرخه تو خيابونا ول ميگشتم يا دنبال توپ پلاستيكي ميدويدم و چه حالا كه مثلا آدم شدم و واسه خودم يك حرفايي بلغور ميكنم، يك چيزي هميشه آزارم ميداد. اونم حرفايي هست كه بعضي آدمها براي كشوندن صحبتهاشون به يك مسير خاص ميزنن.

اين آخريش ديگه حسابي كفرمو درآورده بود. ديشب كه تو ماشين بودم و داشتم به سمت تهرون ميومدم، آقاي راننده يك هو شروع كرد به صحبت درباره مسائل مختلف.. خلاصه اين قدر آسمون ريسمون بافت و اينقدر چرند به خوردمون داد كه آخرش به اين صحبت رسيد... كه آره... هيچ چيز تو دنيا واسه من به اندازه عشق ارزش نداره. نه مشروب نه سيگار و نه هيچ چيز ديگه...( تو رو خدا ببينيد عشق رو داره با چه چيزهايي مقايسه ميكنه)...من يك زماني موبايل داشتم... آره صد تا دوست دختر داشتم (مرد گنده رو باش)... همين چند ماه پيش بود كه فروختمش...هر روز يه عالمه دختر بهم زنگ ميزدن‌(خاك بر سرشون ميكردن)...خلاصه الان كه موبايل ندارم خيلي سختمه...راستي مهندس؟ ميشه يه لحظه موبايلتو بدي من يك زنگ كوچيك به تهران بزنم؟

خب بابا از همون اول متركيدي ميگفتي كه ميخوام يه زنگ بزنم، موبايلتو ميدي؟ ديگه نمي دونم اين قصه حسين كرد چيه واسم ميگي. يك ساعت مخم رو سالاد كرده بود كه همينو بگه...

دلم ميخواست بزم تو مخش.

۱۳۸۰ بهمن ۲۹, دوشنبه

و اما باران. سوزن سوزن سرد نم نمش رو وقتي بي هوا و بدون سرپناه زيرش قدم ميزني يكي از لذتبخش ترين حسهاي زندگيت ميشه. تنها، بدون سرپناه، خودت رو بسپر به بارش بي امانش. و حسش كن روي موهات و پاتو بذار تو چاله هاي كوچيك پر آب. بذار پاهاتم خيس بشن... وكرخت. اون وقت ديگه گذر لحظه ها رو حس نميكني. ديگه آدما رو نمي بيني. وقتي كه رو كوه پر از بته هاي چاي، خيس خيس، وايساده باشي و به سو سوي چراغهاي زير پات نگاه كني. اون وقته كه شايد مثل من، به اين فكر كني كه... چند تا؟ چند تا آدم تو اين خونه ها زندگي ميكنن كه بارون رو ميشناسن؟ چند تا شون چاله هاي آب رو دوست دارن؟ چند تا شون دوست دارن خودشون رو مثل يه تيكه اسفنج زير بارون ول كنن؟ چند تاشون دوست دارن پاي برهنه تو ماسه هاي ساحل يا تو جنگل پر از برگ قدم بزنن؟ وبعدش ستارههاي شباي بي ابرشو بشمرن؟ و شايد بازم مثل من به جوابش فكر نكني... وبگي... بيخيال همشون...بارون رو، جنگل رو، ساحل رو عشق است. مردم رو ولشون كن. به بارون فكر كن.
سفر يك روزه ام، سه روز طول كشيد. اونم به خاطر اينكه صرفا يك كار اداري بود.باز تعجب نداره كه كارام كاملا انجام نشده باشه.

از دوستايي كه اين مدت برام ايميل دادن سپاسگذارم و عذرخواهي از بابت اينكه ايميل بعضيهاشون رو دير جواب دادم.

در ضمن باز گشت پيروزمندانه كامپيوتر خورشيد خانوم رو به آغوش گرم خانواده اش تبريك و تهنيت ميگم و اميدوارم بلا همواره از وجود پر بركت كامپيوترشون به دور باشه.

۱۳۸۰ بهمن ۲۶, جمعه

خب، من امشب ساعت 12 راه ميفتم به سمت شمال. لاهيجان. احتمالا فردا شب برميگردم. البته همتون خواهيد گفت به من چه؟ حالا انگار آقا پرنس تشريف داشتن كه خبر مسافرت خودشون رو دارن تو بوق و كرنا ميكنن. ولي خب ما گفتيم محض اطلاع. فعلا بدرود و پيش به سوي وطن.
خب، امروز هم شروع كرديم به خوندن وبلاگها از ادامه ليست. بابا اپسيلون خيلي با حالي. آمار و ارقامت هم درباره بحث مخ زني يا منت كشي جالب توجه بود.دارمت داداش...

۱۳۸۰ بهمن ۲۵, پنجشنبه

امروز از بس دوستام به خاطر والنتاين بوسم كردن، دو تا لپام باد كش شده.البته همشونم پسر بودن وگرنه مثل بعضيها لبام بادكش مبشد ديگه داشتم اين سر شبي به خودم شك ميكردم كه نكنه من دخترم.....!!! ولي يك خرده كه فكر كردم، ديدم كه نه بابا اينجوريام نيست.

يك اتفاق جالب ديگه كه افتاد، موقع تلفن زدن بود. رفتم واسه يه مشتري هلند رو بگيرم كه خط رو خط شد. اين گوش لامصب هم كه حرف حساب سرش نميشه. ديديم بعله....يه دختر خانومي دارن با يكي از دوستاشون البته دختر، ماجراي كادوهاي امروزشون رو تعريف ميكنن كه بهزاد فلان برام خريد و مهران بيسار و امشبم قراره با شهرام برم شام سورنتو و....ديگه ما هم ديديم كه مشتريمون طفلكي منتظره، قطع كرديم.

ولي يه چيزي. تا اونجا كه من يادم مياد يك شعري داشتيم كه ميگفت: رسم عاشق نيست با يك دل دو دلبر داشتن. ولي تا اونجايي كه من نميدونم احتمالا بيشتر از دوتا دلبر مجازه.
يكي از خواص كافي نت داشتن اينه كه ميتوني آدماي مختلف رو ببيني و باهاشون آشنا بشي. يكي ديگه از خواص سكونت و اشتغال در اكباتان اينه كه ميتوني يك تعداد از وبلاگ نويسها رو بشناسي بدون اينكه اينكه اونا بشناسنت.

به هر حال اين يك توفيق اجباريه كه نصيب هر كسي نميشه....

امروز بر خوردم به وبلاگ پينك فلويديش عزيز و با توجه به اين مطلب آخري مطمئن شدم كه ايشون بغل دست بنده تو كافي نت نشسته بودند. البته نمي دونم اون كسي كه بغل دستش كارت پستالهاي والنتيني، كرور كرور مي داد من بودم يا نه.....شايد اون پسره كه اون طرفش نشسته بود، همون كسي بود كه ذكرش رفت. در هر صورت بنده حتي حاضرم در دادگاه لاهه هم اين مطلب رو درباره خودم تكذيب كنم. چون من فقط يه كارت ميل زدم اونم واسه يه دوست خوب تو آلمان.

بگذريم..... يكي ميتونه به من جواب بده چرا دخترا وقتي به يك آينه ميرسند يا حتي به يك مغازه كه شيشه هاش مثل آينه ميمونه، يك نيش ترمز ميزنند؟!!!

۱۳۸۰ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

اين شعر هيچ ربطي به مطلب قبلي نداره.....چون مال 3-4 سال پيشه.همين.



ميداني؟

آبي ترين ثانيه هايمان را زنداني ديوار كرده ام.

تلاطمي از موهايت

نه بيشتر

باقي نمانده است

كه در قاب آهنين خاطرات

خيرگي خيس چشمها را هديه ام ميكند.

سبكتر از سپيدي قاصدك

امروز را مه ميشوي

و من تو را پروازي ميبينم

كه بين سطري از پرستوهاي روي سيم گم ميشود.

و به ياد مي آورم روز بلندي از آغاز را

آنگاه كه بين اينهمه دريا و ياس و كوه

ثانيه ها اندكي ايستادند

تا تو تولد مرگي را به من تبريك بگويي.
روز عشاق يا Valentain Day.

امروز كه بيرون بودم يك تب و تابي بود تو خيابون. دخترا و پسرا مشغول خريد بودن. جلوي عروسك فروشيها غلغله بود،كافي نت هم كه اومدم خيليها داشتن كارتهاي مربوطه رو ايميل ميكردند.جالب بود برام. اين يكي رسم خيلي خوبيه. ولي من هميشه با اين مساله عشق مشكل داشتم. هيچ وقت نتونستم بفهمم كه چرا هميشه اون كسي رو كه دوست داري، دوست نداره و چرا اون كسي كه تو رو دوست داره تو دوسش نداري؟؟؟؟!!!!

بعضي وقتها هم به قول خودم يه قوانيني كشف كردم كه هنوز كسي نتونسته واسم خلافشو ثابت كنه.

نمي دونم ولي يكيشون اينه كه به نظر من يك مرد تا كسي رو كاملا نشناسه عاشقش نمي شه ولي يك زن تا وقتي عاشق يكي باقي ميمونه كه كاملا نشناختتش. حالا ممكنه يك عده از اين خانومايي كه خيلي هم نوشته هاشون قشنگه، بنده رو به جرم به را انداختن موج نوي جنبش ضد فمينيستي تكفير كنه ولي خب هر كس عقيده اي داره و قوانين محترمي، مگر اينكه خلافش ثابت بشه.

باري، من كه هنوز نتونستم تو اين روز واسه كسي كادو بخرم و وقتي فكر ميكنم ميبينم كه كسي هم تا حالا واسه من تو اين روز كادو نخريده.ولي چرا احساس بدبختي نميكنم؟؟؟خب، حتما من پسر دوست داشتني نيستم پس... اينم يه كشف بزرگ ديگه.بهتره به خودم تبريك بگم و يكي از اون كارتهاي خوشگل رو واسه خودم ايميل كنم.
امروز يه آقايي اومده بود كافي نت. خيلي وقت بود تو كافي نتهاي ديگه هم ميديدمش.موقع حساب كتاب، حرفاش نشت كرد بيرون. از كار و بارم پرسيد. از بيكاري يكي از فاميلاشون گفت. ازش پرسيدم كه چيكارست.گفت كه روزنامه نگاره.درباره وبلاگ با هم حرف زديم و من هم يكي دوتاشون رو از جمله وبلاگ آقاي آذرنوش رو بهش نشون دادم. خيلي خوشش اومد و....فكر كنم تا چند روز بعد يه وبلاگ ديگه به دنيا بياد............

ساعت كارم كه تموم ميشه تازه من ميشينم پاي كامپيوتر و ميرم تو دنياي خودم. شايد خيلي عجيب باشه كه همه بيان پيشت تا با اينترنت كار كنن ولي تو صبح تا شب در دسترست باشه و در طول روز به ندرت بتوني باهاش كار كني. عجيبه ولي انگار هميشه همينطور بوده. شايد اوني كه كله پاچه فروشه هم نميرسه يك مختصر چششي از اون كله ها بكنه!!!!! نميدونم ولي يك روز ازشون ميپرسم.
عجب داستانهايي داره اين غلامحسين ساعدي! واهمه هاي بي نام و نشان اين آقا رو اگر تونستيد بخونيد.
اما يه نكته درباره مطلب شجاعت آسمون آبي. آسمون آبي به نظر من هم هوش ما ايرونيها خوبه ولي شعور اين جهان اوليها بيشتره كه ما رو تو جهان سوم نگه داشتن و از اين هوش استفاده ميكنند.
از امروز شروع كردم به خوندن وبلاگها از اول ليست....يه چند نفر رو كشف كردم كه دارم ارادت پيدا ميكنم خدمتشون.

تصميم دارم هر روز به آذر و همينطور به آكل و برادرش كاكل سر بزنم. خبر ديگه اي نيست تو اين همه خبر!!!

۱۳۸۰ بهمن ۲۲, دوشنبه

آخرين كتاب را در كتابخانه مرتب كرد و يك خرده غباري را كه روي ساعت ديده بود، به دقت پاك كرد. دو بشقاب چيني گل سرخي و يك شيشه سير ترشي تلفات اين اسباب كشي بود. علاوه بر اينكه فرهنگ لغت جيبي اش را هم گم كرده بود.

(خلاصه تموم شد). اين را گفت و سيگار آخري را روشن كرد. روي تختش دراز كشيد و پك محكمي به سيگارش زد. به ساعت شبنماي روي كتابخانه نگاه كرد.نــــه، براي بيرون رفتن خيلي دير شده بود. بهتر بود از شام امشب صرفنظر ميكرد. براي فردا، اول بايد يخچال را پر ميكرد. كلاسهاي فرداي دانشكده هم اهميت چنداني نداشت.

لعنتي، اين ديگر چه بود؟ حشره اي مثل مگس يا چيزي شبيه آن روي ديوار روبرو. نيم خيز شد. اما نه، انگار يك لكه بود. يك نقطه سياهرنگ روي زمينه سفيد ديوار. هر چه كه بود زياد مهم نبود. ميتوانست با تابلويي روي آنرا بپوشاند. سيگارش را توي پاكت خالي انداخت و آنرا مچاله كرد. براي پنجره ها بايد فكري ميكرد. يك پارچه ساده سبز با چينهاي استخواني ميتوانست جلوه اي به اتاقش بياورد.

اه. اين لكه سياه لعنتي. مهم نبود آن لكه ميتوانست تا فردا صبح همانجا باشد. يك قوطي رنگ سفيد ميتوانست وجودش را براي هميشه از ميان بردارد. شايد بهتر بود فورا فكري برايش ميكرد. نــــه....فردا صبح قبل از هر كاري به حسابش ميرسيد. بلند شد و ريشه هاي قاليچه را مرتب كرد. جورابهاي گلوله شده را از هم باز كرد و مرتب روي چهارپايه گذاشت. كفشهاي راحتي را به دقت جفت كرد و دوباره روي تختش دراز كشيد.

اه، بار هم اين لكه. انگار سياهتر شده بود يا شايد هم درشت تر.نه، بايد فورا فكري به حالش ميكرد. بلند شد. به انباري رفت و قوطي كوچك رنگ سفيد را برداشت و به اتاق آورد. تا چند لحظه ديگر براي هميشه لكه روي ديوار را محو ميكرد. آنوقت ميتوانست بخوابد و فردا صبح يكبار ديگر روي آنرا رنگ بزند. روپوشش را پوشيد، قلم مو را برداشت و توي قوطي رنگ فرو كرد و...

* * *

دستهايش را با نفت پاك كرد و آنها را با صابون شست. در حاليكه هاله اي از بوي نفت تعقيبش ميكرد روي تخت دراز كشيد. رنگ روي ديوار داشت خشك ميشد. لكه سياه هنوز هم ديده ميشد اما اينبار انگار خاكستري شده بود. به هر حال فردا كه دوباره روي آنرا رنگ ميزد، اثري باقي نميماند. چراغ را خاموش كرد، غلطي زد و به پهلو خوابيد. ساعت يك و نيم بود و او بايد هر چه زودتر به خواب ميرفت، تا فردا بتواند به تمامي كارهايش برسد. خيلي خسته شده بود. چشمهايش را كه ميبست، لكه هاي سفيد نوراني را ميديد كه در ظلمات چشمهايش به آرامي حركت ميكردند و تا به ديوارهاي تاريك ميخوردند، برميگشتند. اما انگار يكي از آنها نوراني تر بود. آه لكه سفيدي بود.اه، باز هم اين لكه لعنتي...

چشمهايش را باز كرد. توي تاريكي به ديوار خيره شد. انگار اينبار لكه سياه، سفيد شده بود. نه، بايد لكه گيري ديوار را همين امشب تمام ميكرد. بلند شد. چراغ را روشن كرد، روپوشش را پوشيد، قلم مو را برداشت و توي قوطي رنگ فرو كرد و ...

* * *

عقربه ها ساعت پنج را نشان ميدادند. اين چهارمين باري بود كه روي لكه سياه را ميگرفت. ديگر مطمئن بود كه هيچ اثري از آن باقي نمانده است. تا صبح چيزي نمانده بود. بهتر بود يكسره بيدار بماند. سيگارش هم كه تمام شده بود. به آشپزخانه رفت، كتري را روي اجاق گذاشت. دستانش را شسته نشسته به اتاق برگشت و روي تخت دراز كشيد. چقدر راحت بود، ديگر لكه اي او را آزار نميداد. نفس عميقي كشيد و نگاهش را از سقف به سوي ديوار برگرداند. اما، انگار خيلي سفيد شده بود. اخمي كرد و به قسمتهاي ديگر دقت كرد. همينطور بود، بايد كاري ميكرد. به اندازه كافي رنگ توي خانه نداشت كه تمام اتاق را رنگ كند.

* * *

تمام روز را نقاشي كرده بود. روي پايش بند نبود. سيگارش را روي سراميك انداخت و با پاشنه كفشش آنرا له كرد. چراغ را خاموش كرد و روي تخت دراز كشيد. رنگ سياهي كه به اتاق زده بود، فضا را كمي خفه كرده بود، اما اين مساله در اتاق تاريك اصلا حس نمي شد. لبخندي زد. به پهلو چرخيد و چشمانش را بست.

۱۳۸۰ بهمن ۲۱, یکشنبه

اين سومين باره كه دارم مطلب مينويسم...هنوز به اينجا عادت نكردم دو بار قبلي مطالب رو زدم به ناكجاآباد هنوز نميدنم فرستادمش كجا....

هنوز غريبم تو دنياي وبلاگي...چند نفر رو بيشتر نميشناسم.خوشبختانه كارم يه جوريه كه ميتونم صبح تا شب بشينم و وبلاگها رو از اول تا آخر ليست بخونم تا ببينم كي به كي و چي به چيه...

اما امروز يه پارتي بازي كوچيك كردم خارج ليست پريدم تو وبلاگ خورشيد خانوم.....نوشته هاش منو قاطي ميكنه...مصرف سيگارم رو بالا ميبره....هوس قهوه غليظ ترك ميكنم با موسيقي...نمي دونم اين ترانه آخرش چي بود ولي دوست دارم خواهرزادشو ببينم.
امشب رو تقديم مي كنم به تو با يه شعر باروني......



شايد.....

آرزوهايم

زنداني قاصدك شدند

كه دست زمان آزادشان نكرد.

شايد هم

ستاره شدند

تا دست كسي نرسد بچيندشان.

امروز نمي دانم

چندسالگي عقربة هاست

كه صميمانه ترينهايم را

به آينه مي دهم.

شايد تهي شده ايم از سرنوشت

كه اينگونه شكل پيري خود مي شويم

......شايد.
خوب....ما هم خلاصه تونستيم به وبلاگ واسه خودمون درست كنيم.خلاصه بعد از چند روز سرو كله زدن با Blogger عزيز رخصت ورود به اين دنيا رو به ما دادند. خلاصه تونسستم يه گوشه دنجي واسه خودم پيدا كنم.

نمي دونم.....نمي دونم اينجا رو چند نفر مي بينه ولي خوب شايد بتونم اينجا رو طوري درست كنم كه مثل سايه درختي باشه تو تابستون زندگي كه بتونم عصيان خستگي زندگي رو توش از تنم بيرون كنم.

اي كاش همينجوري بشه.
سلام بر همه دوستان